یک قدم مانده که افتیم به یک چاهِ عمیق
گشته چون دایره ی گردش ما بی حد ضیق
لغزشی کرد اگر پا به سیه چالِ چنین
پله ی بهرِ بِرون گشتن از آن نیست رفیق
مشت تاریک هوا را زده سیلاب گره
کی تَرَک می خورد این مشت، ندانیم دقیق
کاروان بسته سیه دست ترین ها که برند
نسلِ خوابیده ی ما را به سویِ عصرعتیق
عده ی می رسد از راه که در مکتبِ شان
مثلِ خرمهره بود ارزش مرجان و عقیق
گرچه این جمع سیه نامه ترین ها هستند
لیک با گلۀ شان حضرتِ باباست شفیق
عده ی آمده در خواب معین کردند
که سراسر، همه اندیشه ی باباست خلیق
تهمتِ مردِ روانی شدنم نیست غلط
که مرا برده در آن دایره احساسِ رقیق
چقدر تلخ که جنگل شده این خانه دِگر
ناگزیر است در آن حمله ی گرگانه دِگر
برقِ شمشیر چنان زنده کند شب هایش
که دهد مفت ز کف روشنیِ فردایش
برگِ تاریخ به سرعت بخورد پُشت ورق
تا رسد بر در تاریک ترین بخشِ شفق
ظرف احساسِ همه پر ز تکابیر شود
هرکسی حسِ دِگر داشت به زنجیر شود
جایِ هر درس کتابی ز یقین باز کنند
قصه ی سوتۀ موسی ز سر آغاز کنند
کرگسی را بنشانند به کرسیِ عقاب
تا که فتوا بدهد، خوردن لاش است صواب
شیر خالی بکند جای به روباه و شغال
بی کمالان بنشیند به کرسیِ کمال
آنچه گفتم شمه ی بود ز سرخطِ خبر
چونکه تفصیل خبر است ز بد هم بدتر
اګست ۲۰۲۰ سدنی
|