کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
سیاه و سفید

 

 



سر و صدا های به شدت خشمگین و آزار دهنده ، بیدارم می کند . صدای لیسا و پیتراست. خیال می کنم خانه شان را آتش گرفته و یا زلزله رخ داده که غوغای شان همه جا را فرا گرفته است. سرم را از بستر بلند می کنم ، لحظه ای مکث می کنم و گوش می دهم . نخیر ! نه آتش سوزیست نه زلزله ، بلکه صدای جیغ وجنگ تن به تن لیسا و پیتر است . گویی هر دو از یخن همدیگر گرفته اند و با قیافه های خشمگین و عصبی با مشت و لگد به سر و تنه هم می کوبد و لباس همدیگر را جر و واجر می کنند . صدای « سفید » را نیز می شنوم . ولی نعره ها و فریاد ها به حدی بلند است که در گوشم جایی برای شنیدن واق واق « سفید » باقی نمی ماند . از همسایه ها فقط همین دو جنگ و دعوا نداشتند که این ها هم شروع کردند .
چشمانم را باز و بسته می کنم . نور خورشید صبحگاهی که از پنجره ، داخل اتاق دویده ، چشمم را می زند .« سُرمه » کوچک در گوشه تخت خوابیده ، آرام آرام نفس می کشد .هنگام نفس کشیدن مو های دور بینی اش بالا و پایین می روند . خُرخُرش مثل صدای خزیدن حشره ای در بین برگ های خشک خزان زده است . دُم دراز و پلنگی اش را قوس کرده . نگاهش که می کنم به لم دادن و یک پهلو خوابیدنش ، خنده ام می گیرد . اما حوصله خنده را ندارم . حوصله هیچ چیز را ندارم فقط دلم برای
دیدن « سفید » تنگ شده .
احساس رخوت و تنبلی دارم و تنم هنوزسنگین و کرخت است . مثل نعشی دو باره روی تخت می افتم و میان خواب و بیداری سیر می کنم. کله ام مانند توپی که بار ها شُوت شود و محکم به دیوار سختی اصابت کند ، گیج و پر صداست . فریاد های لیسا و پیتر که به همدیگر فحش های رکیک می دهند ، مثل واق واق سگ هار، به گوشم بلند بلند می پیچند و دیوانه ام می کنند .
نمی خواهم از بستربرخیزم . بستر انگار مرا در آغوش گرفته ونرم و آرام نوازشم می کند . ولی چنین نیست . سرم از درد می ترکد و صدا های تلخ و پرکدورت را می بلعد .خام خواب شده ام . تا دم دمای صبح اسهال و دل درد داشتم ، چند بار استفراغ کردم و پلک نزده ام . حالا هم این سر و صدا های مزاحم و اذیت کننده ، که گویی قصد دارند مرا آنقدر به دیوار بکوبند تا استخوان هایم را بشکنند و آش و لاشم کنند. تنه بی حالم را از این شانه به آن شانه می غلتانم . صدا ها به حدی نزدیک و گوشخراش اند که تصورمی کنم دعوای لیسا و پیتربه بیرون کشیده شده و در زیر پنجره اتاق ، جای که بستر خوابم با آن چندان فاصله ندارد ، سر و روی همدیگر را با چنگ و دندان می خراشند و پوست می کنند .
« آنند » نیز از خواب بیدار شده ، اما خونسرد و آرام است . خسته و کسل به نظر می رسد . از گوشه چشم ، با تعجب به او نگاه می کنم و از این که غالمغال و فریاد های دوامدار همسایه ، آرامش او را بر هم نمی زند ، حسودیم می شود. پهلویم نشسته ، سر و گردنش را در ساحه نرم قوس پشتی تخت خواب تکیه داده ، پا هایش را زیر لحاف دراز کرده ، چشم هایش را بسته و به عادت همیشه گی ، با خود واگویه دارد :
« همه مثل من مریض و زمینگیر شده اند. بیکاری و ترس از آلوده شدن ، تحمل همه را به حد انفجار رسانیده . از کلافه گی و بی برنامه گی به خواب پناه می برم . هر چند خواب طولانی ، روز را کوتاه می کند . ولی باز هم روز ها کوتاه نمی شوند . می خواهم به زورخواب ، از این توفان بگذرم . می ترسم از خانه بیرون بیایم . حالا یاد گرفته ایم که از دیگران وحشت داشته باشیم . با دیدن همسایه و یا رهگذری ، ترس درون چشمان ما بِربِر می کند. اوضاع طوریست که همسایه از همسایه فرار می کند و سگ از صاحبش . خانواده ها گویی هست و نیست زنده گی شان را از فضای بیرون جمع کرده اند و انداخته اند به درون چهاردیواری و به اندازه همان چهاردیواری ، زنده گی شان در بین دیوار ها منجمد شده است. خنده ها و شادی های شان ، کم و کمتر شده و افسرده گی و جنگ شان بیشتر . زن و شوهر شده اند جن و بسم الله . زن پهلوی شوهرش نمی خوابد . شوهر از زنش فاصله می گیرد. حتی حوصله حرف زدن با همدیگر را ندارند . »
پهلو می گردم . اُف اُف اُف ! صدای لیسا و پیتر لحظه به لحظه لگد به عصابم می کوبد و به گیجی سرم می افزاید . بی قرارم . پیشانی ام را پیهم به بالشت می کوبم و مشت هایم را مثل فنر در هوا پایین و بالا می برم . دلم می خواهد من هم مثل آن دو جیغ و فریاد بکشم و هرچه فحش و ناسزا است به لیسا و پیتر بدهم .
« آنند » مرا می بوسد و با مهربانی دستش را به سر و رویم می کشد و با انگشتان بزرگ و درستش ، گردن و پشتم را ماساژ می دهد و می گوید :
چُپ ... چُپ... آرام باش ... آرام باش ... سیاه گکم ! با این صدا ها خوابت را حرام نکن . بخواب ... این ها همه جنگ های کرونایی ست ... بخواب !
تحمل « آنند» را ندارم . از بس کرونا کرونا می گوید و زبانش با کلمه کرونا گره خورده ، نزدیک است به ویروس کرونا تبدیل شوم و در هوا معلق بمانم . خیال می کنم به جای مغز ، هزاران کلمه کرونا در کاسه سر « آنند» جا به جا و انبار شده اند . بابا اینقدر کرونا گفتن بس است دیگر! مغزم را خوردی و کاواک کردی ! همین که جایی رفته نمی توانیم و در این خراب شده زندانی هستیم خودش کافی ست که روح و روانم خرد و خمیر شود و از پا بیافتم !
چُپ ... چُپ باش. حیف ات نکرده که به جفنگ های همسایه گوش می دهی و خود را خسته می کنی ... بخواب سیاه گکم ... هنوز زود است ! امروز هم یکی از روز های کرونایی است !
همانطور که سنگینی کف دست « آنند» ، به تخت پشتم فشار می آورد ، در میان داد و بیداد لیسا و پیتر ، « آنند » واگویه هایش را از سر می گیرد :
« کرونا ، همه را قمچین کرده است و مردم را در آزمون طاقت فرسایی قرار داده است . مرگ و زندگی دست به گریبان هم اند . کشمکش این دو به موی باریکی بسته است . روحیه مردم پژمرده و زخمی ست . زباله دان ها انباشته از قطی های خالی مواد غذایی کنسرو شده است و در ته شان پشه و مگس خانه کرده . فضای شهر شده فضای گند و کثافت . خانه هم که شده جهنم . محل جنگ و خشونت . یکی می گویی ده تان می شنوی . دیگر کسی عشق را نمی شناسد . کرونا عشق و عاشقی را ممنوع کرده . بوسیدن و بغل خوابی و تماس ، مرگ می آورد . »
چشمانش را می گشاید و می گوید :
خوابیدی سیاه گکم ... سیاه جانم ...!
قهرم می آید . دست او را از خود دور می کنم و ازاو کنار می کشم . نمی دانم چرا نامم را نمی گوید که دایم « سیاه » صدایم می زند. مرا که گرفت و با هم همخانه شدیم ، نام داشتم . اسنادم همه به نام خودم است . چند بار از او خواستم مرا با نامم صدا بزند نه « سیاه » نه نامی که هیچگونه همخوانی با روانم ندارد ، ولی او به خاطر مو های بُراق و سیاهم ، علاقه دارد مرا « سیاه » صدا بزند . سیاه ... سیاه ... سیاه ... متنفرم از این کلمه . به همین دلیل از « آنند » هم متنفر شده ام . از کله طاسش بدم می آید . پیشانی اش چین افتاده . دندان هایش دیگر سفید نیستند . دهنش بوی تلخ سگرت می دهد . لب هایش رنگ عنابی خود را از دست داده اند . دیگر برایم دلکش و با مزه نیست . به نظر می رسد که خیلی پیر و بی انرژی شده . با ناراحتی ، دست ها و پا هایم را چارتاق باز می کنم و به روی سینه و شکم می افتم و دهن و بینی و چشمانم را میان نرمی بالشت فرو می برم و سر و گوش هایم را لحاف پیچ می کنم. لحظاتی به همان حال می مانم . صدای شکستن بشقاب و کاسه و گیلاس که به زمین می خورند و پاش پاش می شوند ، در فضا طنین می اندازد. بعد دیگ و دیگچه با ضربت به دیوار اصابت می کند و با سر و صدا به زمین غلت می خورد و راه می کشد که حس می کنم با شوت لگدی ، به سویی پرتاب می شوند.
« آنند» باز با خود نجوا می کند :
« کرونا مثل برده داران قرون وسطایی ، جهان را به برده گی گرفته و زنجیر هایش را سخت و محکم به دست و پای همه بسته است . زندگی فلج فلج است . بیهوده گی زندگی بیش از پیش نمایان است . به جای امیدواری ، پوچی در روح و روان مردم تار تنیده . گویی زندگی مثل مرداب گندیده از چشم ها افتیده و به گوشه ای پرت شده است و به جایش مرگ دهن گشوده . در اخبار می گوید اجساد مرده گان در شهر ها افتاده اند و بیرون شهر انبار چاله ها و قبر ها شده است. دیگر دفن تک تک اجساد میسر نیست . مرده ها را به گور های دسته جمعی زیر خاک می کنند . در بعضی شهر ها ، مثل تلفات دوران جنگ ، اجسادی که به کنار جاده ها و خیابان ها و کوچه پسکوچه ها رها شده اند. بوی گندیده اجساد ، فضای شهر ها را انباشته است . مرده ها بی کفن و دفن مانده و گندیده اند. مرغان لاشخور به دور اجساد گندیده جمع شده اند . »
صدای لیسا و پیتر مثل تیزی کارد پرده های گوشم را کر می کند . به همدیگر فحش های رکیک پدر و مادر می دهند و مردگان همدیگر را از گور می کشند ، تکه پاره می کنند ، به روی شان تف می اندازند و دو باره به گور می گذارند . با این فریاد ها و هیاهوی که گویی تا ابد ادامه دارند ، صدای گریه تلخ دختر شان « سوزی » هم به هوا بلند می شود . صدا ها به اتاق ما می ریزند و از منفذ های لحاف ، مثل زهرمار ، داخل گوش هایم می چکند . خیال می کنم فضای بیرون پنجره ، انباشه از کلمات رکیک و زشتی است که مثل سنگ و کلوخ از دهن دریده پیتربه سوی لیسا و از دهن دریده لیسا به سوی پیتر، پرتاب می شوند و تیزی کلمات از راه پنجره درون می جهند و راست و مستقیم کوپی سرم را نشانه می گیرند. جمجمه ام پر از خشم شده و کلمات چرکینی در ته آن شکل می گیرند . کلمات از رگه های اعصابم داخل دهنم سُر می خورند و به نوک زبانم جمع می شوند . تحریکم می کنند که برخیزم و بروم به دهنه پنجره و آنچه را که در دهنم می آید تُف کنم بالای لیسا وپیتر که خوابم را حرام کرده اند .
چشمانم را دو باره باز می کنم . پنجره درست رو بروی تخت است .نور خورشید روی فرش اتاق افتاده و دامنه اش روی بسترم خزیده . « سُرمه » هنوز خواب است . چه خوابی نرم و دوامداری ، خوش به حالش !
جار و جنجال بیرون که حالا چند صدا یی شده ، نفسم را بند می آورد. به نظر می رسد که حالا حالا ها ، فروکش کردنی نیست . تلخ و عصبی ، لحاف را پس می زنم و مثل سگ جنون زده ، از تخت خیز می زنم به سوی پنجره که از آن جا خود را چهار دست و پا پرت کنم به پایین و حمله کنم به لیسا و پیتر که صدای جار و جنجال شان مغزم خورد و اعصابم را جُوجُو کرد.
از تخت پایین می شوم و بسوی پنجره هجوم می برم . بیرون را سیل می کنم ، جاده خلوت است . نه پیتراست نه لیسا. حیرت می کنم و دل و درونم اندکی از اضطراب آرام می گیرد. آفتاب صبحگاه با خیال راحت در شاخ و برگ درخت های بلند و سبز بید و نارون که از دور ها نمایان اند ، جا خوش کرده اند. زیر پنجره خالی ست . صدا ها از درون آپارتمان لیسای شان است . ناگهان جسم سنگینی به دیوار اتاق می خورد و همراه با فحش و دشنام پیتر، به پایین سقوط می کند . گریه التماس آمیز لیسا به فضا می پیچد. صدا ها دور و دور تر می شوند و آواز گُرپ گرپ پایین رفتن از زینه ها به گوشم می رسد. سرم را از پنجره ، بیرون می کشم ، لیسا لُخت و برهنه با زیرپوش لیمویی چسپان ، خود را از در آپارتمان بیرون می اندازد و مثل دیوانه ها ، آن سوی جاده فرار می کند . با دیدن لیسا هیجانی می شوم . اندام ظریف و باریکش با آن پوست بادامی لشم و شفاف ، به مجسمه برونزیی می ماند که زیبایی اش بیننده را دچار خلسه می کند . در حالی که با صاعد چپش ، پستان های برهنه اش را می پوشاند ، زیر تک درخت بید ، با تلفون با کسی حرف می زند . صدایش قابل تشخیص نیست . مو های سرخ شرابی اش ، با آشفته گی روی شانه ها و همواری سینه اش رها شده و گردنش را پوشانیده . پا هایش برهنه اند . سایه های لغزان و پراگنده برگ های بید ، روی شانه ها و بازوان سفید و عریان لیسا ، به پروانه هایی می مانند که بال زنان ، شاخک های شان را به گلبته ای مرطوبی ، فرو کرده باشند. حس کنجکاوی ام تحریک می شود . سرم را از پنجره به سوی دروازه لیسای شان خم می کنم .« سفید » بیرون می آید. گردنش را که بالا می کند چشمش به من که دردرگه پنجره ایستاده ام ، می افتاد . بی اعتنا به لیسا ، چرخی می زند و روبروی پنجره می ایستد . گویی می خواهد چشمان بادامی ، گردن استوار و پوست نازک قهوه ای اش را به رخ من بکشد . اما حس می کنم کمی بیتاب است . از چشمانش التماس می بارد و با تمنا بسویم می نگرد . انگار اگر نزدیکش می بودم بی مهابا دستانش را به گردنم حلقه می کرد و مرا سخت در آغوشش می فشرد. ذوق زده می شوم و خود را لحظه یی از پنجره دور می کنم .
« آنند» در حالی که دستانش را گشوده ، صدایم می زند :
چرا دم پنجره رفتی سیاه جان ... دق آوردی ... بیا بغلم ... چرا رنگت پریده ؟!
به او اعتنایی نمی کنم . دلم برای دیدن « سفید » یک ذره شده. دو باره سرم را بیرون می کنم .
پیتربا مو های ژولیده ، پیراهن و تنبان راهدار آبی و دم پایی ، با درمانده گی در چهارچوب دروازه ایستاده و تنپوش لیسا به دستش است.
لیسا خود را پشت درخت پنهان می کند و اشک ریزان جیغ می کشد :
از تو متنفرم ... از تو متنفرم ...از زندگی متنفرم رررررررم !
حس می کنم لیسا به حدی به ستوه رسیده که دیگر حتی نمی خواهد رنگ پیتررا ببیند . دلم می خواهد پایین بروم و پیراهن را از دست پیتربگیرم ، ببرم برای لیسا . اما می ترسم .
از بالا ، تنها سر و گردن و شانه های پهن پیتربه چشم می آید . مو های زرد و تابدار پیتر پریشان است تنه اش لرزش خفیفی دارد . باد به دورش می پیچد ، لباس خواب را به تنش می چسپاند و رهایش می کند . بازوان کرخت شده اش به دو طرفش آویزان اند و یقین دارم که قلبش از درمانده گی و بیچاره گی مثل آب جوش ، قُل قُل می جوشد . حیف که چشم ها و صورت پیتر را دیده نمی توانم وگرنه می توانستم خطوط صورت و ته نگاهش را بخوانم که در کله اش چه می گذرد. « سوزی » خود را به پا های او آویخته و گریه می کند . « سفید» هم بیقراری دارد . واق واق کنان گاه می دود آن سوی جاده ، لحظه ای خود را به پا های لیسا می مالد و به دور و برش جست و خیز می زند و گاه بر می گردد به سوی پیترو سوزی. لباس پیتر را بو می کشد بعد سرش را بالا می گیرد ، نگران و وحشتزده به پیترخیره می شود. دلش می خواهد که پیتربرود ، لیسا را بغل بزند . ماچش کند و از او معذرت بخواهد او را بیاورد خانه . اما می داند که این کار شدنی نیست . اگر شدنی هم بود این بار لیسا کوتاه نمی آمد.
« سفید » دوباره رو بروی پنجره اتاق ما می ایستد و با کنجکاوایی مرا می پاید . نمایش لیسا و پیترو «سفید» ، همسایه ها را پشت پنجره ها کشانیده .نمایشی که اندکی می تواند به روح و روان قبض شده ی شان برای لحظه ای هم که شده ، تنوع بیاورد .
« سوزی » پا هایش را به زمین می کوبد . دست پدرش را که مو های او را نوازش می کند ، محکم می گیرد و به سوی مادرش جیغ می کشد . طاقت نمی آورد ، پیراهن مادرش را از دست پیتر می رباید و آن سوی سرک طرف لیسا می دود.لیسا بازوانش را به سوی دخترش می گشاید واو را بغل می گیرد . تکسی ای سر می رسد و لیسا و « سوزی » را با خود می برد . « سفید » دور شدن تکسی را با نگاه مایوسش دنبال می کند ، بعد گردن و گوش هایش را اُوج می کیرد و به من که این بالا ایستاده ام ، خیره می شود . پیتر مثل مجسمه نمک ، خشک می ماند .
خواب از سرم پریده . مزه تلخ دهنم را فراموش کرده ام . هیجانم لحظه به لحظه بیشتر می شود . تاب و پیچ روده هایم را که از گرسنگی به قارقار افتاده اند را از یاد برده ام .
به « آنند » نگاه می کنم ، نشسته ، به خواب رفته است . با سرانگشت پا ، از اتاق بیرون می شوم و از زینه ها بی سر و صدا پایین می روم . دروازه خروجی آپارتمان را آهسته بازمی کنم .« سفید » پشت در ایستاده . به چشمان عسلی و گوش های بلند وپوست صاف و زیبایش خیره می شوم و لبخند می زنم . لای دروازه را اندکی بازتر می کنم .« سفید » آرام و مطیع داخل راهرو می شود . به من که به جایم خشک مانده ام و با اشتیاق او را می نگرم ، خیره خیره نگاه می کند . خیال می کنم می خندد و من نیز به سویش نرمک خنده ای می کنم و چشمک می زنم . نزدکتر می آید . تب درونم ، در زبانم هُل هُل می زند . تبم را در هوا رها می کنم ، پوزم را پیش می برم و زیر گلوی مخملی « سفید » را بو می کشم . هنوز دلم می خواهد بیشتر بویش کنم که صدای « آنند » را می شنوم :
سیاه جان ! بیا در کاسه ات غذا ریختم !

پایان

12 جولای 2020
تورنتو

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۴     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم       سرطان/ اسد ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                   شانزدهم جولای  ۲۰۲۰