کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

برگردان به فارسی از:  ظاهر تایمن

    

 
-بین انزوا و تنهایی-
                           نوشته ی دونالد هال
پانزده اکتوبر 2016

 

 

 


در هشتاد وهفت سالگی، منزوی ام، به تنهایی در طبقه اول خانه کشاورزیی زندگی می کنم که خانواده ام از زمان "جنگ داخلی" ۱۸۰۳در آن زیسته اند.

بعد از مرگ پدرکلان ام، مادرکلان ام کیت در این جا تنها زندگی می کرد. سه دختر داشت، که از او خبر می گرفتند. -کیت - سال ۱۹۷۵ در نود سالگی مُرد. خانه اش از من شد.

تقریبن چهل سال بعد تر، من روز هایم را به تنهایی در یکی از آن دو چوکی ی اطاق می گذرانم. روی چوکی آبی نشسته، از کلکین اطاق نشمین به طویله ی قدیمی نگاه می کنم. به طویله ی رنگ رفته ی طلایی، خالی از گاو ها و ریلی، آن اسپ. به گل لاله می نگرم، و به برف.

این پره گراف ها را از روی چوکی مکانیکی اطاق نشیمن می نویسم. نامه ها را دیکته می کنم؛ همچنانی که در راحتی خارق العاده ی انزوا لم داده ام، خبر های تلویزیون را بی صدا، بی اینکه بشنوم تماشا می کنم.

بیشتر آن های را که می خواهند به دیدنم بیآیند نمی پذیرم. می خواهم که امتداد سکوت ام از خودم باشد.
-لیندا- هفته ی دوشب خانه ام می آید. دو دوست خوبم از – نیوهمپشر- که در –مین- و –منهتن- زندگی می کنند، گاهگاهی دیدن ام می آیند.
-کرول- چند ساعت درهفته برای شستن لباس هایم می آید و تابلیت هایم را می شمارد و خانه ام را مرتب می کند.
چشم براه آمدنش استم و آرامش می یابم وقتی که می رود.

بعضی وقت ها، خصوصن شب، انزوا نیروی ملایم اش را از دست می دهد و تنهایی برمن غلبه می کند. خوب است که تنهایی دیر نمی ماند و انزوا برمی گردد.

سال ۱۹۲۸، به دنیا آمدم. تنها فرزند خانواده ام بودم. در زمان -رکود بزرگ-، شاگردان بی خواهر و برادرمثل من زیاد بودند. مکتب را در ابتداییه ی –سپرینگ- تا صنف هشت خواندم.

در کودکی گاهگاهی رفیقی می یافتم، ولی رفاقت ام زیاد دوام نمی کرد. -چارلی اکسل- رفیق ام، دوست داشت که از چوب بالسا و کاغذ طیاره درست کند. من هم می خواستم، ولی ناشی بودم. سرش روی کاغذ بال طیاره از دستم می ریخت. و طیاره خراب می شد. ولی طیاره ی او پرواز می کرد. پسانتر ها پوسته جمع می کردم. -فرنک بینیدیکت- هم این کار را می کرد.
از پوسته جمع کردن خسته شدم. در صنف هفت و هشت با دختران یک جا درس می خواندیم. من بخاطر دارم که روی بستر در خانه ی "باربرا پوپ " از هم دور، دراز کشیده بودیم، و لباس های ما به تن. مادرش با دلهره مواظب ما می بود.
بیشتر وقت ها خوش داشتم که بعد از مکتب در اطاق نشیمن تنها باشم.

مادرم یا خرید می کرد یا هم با دوستانش -بریج- بازی می کرد. پدرم بیشتر وقت ها مصروف افزدون به مجسمه های کوچک اش در دفترش بود و خیالپردازی می کرد.

تابستان من حومه ی -کنیکتک- ام را ترک کردم تا با پدر کلانم در مزرعه نو اش در –نیوهمپشر- باشم. من او را می دیدم که صبح ها و شام ها، هفت گاو را میدوشد. برای غذای چاشت برایم ساندویچ پیاز درست کردم- توته ذخیم پیاز را در بین -وندر برید- گذاشتم. من در باره این ساندویچ پیشتر هم گفته ام.

در پانزده سالگی برای دو سال به مکتب –ایکسیتر- رفتم. –ایکسیتر- از نظر تحصیلی سخت بود و –هارورد- را برایم آسان ساخت، ولی من ازش متنفر بودم . پنج صد پسر همقواره، دراطاق ها دونفری زندگی می کردند. کنج خلوت نایاب بود و من می کوشیدم که آنرا بیایم. سگرت می کشیدم و تنهایی به قدم زدن طولانی می رفتم.

برایم اطاق کوچک خیلی خوبی پیدا کردم. تا حدی که می توانستم در اطاق ام می ماندم. می خواندم و می نوشتم.
شب های شنبه بقیه مکتب در سالون باسکتبال می رفتند و با هیجان فلم تماشا می کردند. من در اطاق ام از تنهایی لذت می بردم.

خوابگاه دانشگاه اپارتمان های یک اطاق خوابه و دو اطاق خوابه بودند. من برای سه سال، در اپارتمان یک اطاق خوابه که همه ی چیزی را که داشتم در آن چپانده بودم زندگی کردم. در سال های آخر دانشگاه توانستم که اپارتمانی که اطاق خواب و جای نشستن و تشناب داشت، برای خودم پیدا کنم. دوست داشتم که در صنف بالا و پایین بروم و درباره –یتز- و –جویز- گپ بزنم و یا شعر های -تامس هاردی- و -اندریو مارول- را با آواز بلند بخوانم.

این لذت ها به سختی انفرادی بودند، ولی در خانه روز را در اطاق با کار کردن روی شعر هایم می گذشتاندم. خانم بی حد هوشیارم بیشتر علاقه به ریاضی داشت تا ادبیات. ما باهم زندگی می کردیم ولی از هم دور شده بودیم. این تنها زمانی در زندگی ام بود که جمع های اجتماعی را غنیمت می دانستم. خصوصن فرهنگ مهمانی های کوکتل شهر –اناربر- را.
خویش را می دیدم منتظر آخر هفته استم. در مهمانی های شلوغی که فرصت می یافتم که ازهمسرم دور باشم.
دو یا سه رویداد های از این سان در جمعه ها و بیشتر در شنبه ها ، فرصت می داد که جفت ها از اطاق خواب به اطاق نشیمن مهاجرت کنند. می نوشیدیم لوندی می کردیم، گپ می زدیم- بی اینکه چیزی را روز بعدش به یاد داشته باشیم که، شنبه شب چه گفته ایم.
آنزمان بورس تحصیلی داشتم و دو اطاق آکسفورد. بعدن چند کتاب نوشتم. با خانم اول ام سرانجام با بی میلی باید دنبال کار می گشتم. – درآن وقت ها مردم زود ازدواج می کردند. ما بیست و بیست و سه ساله بودیم که ازدواج کردیم. در شهر –اناربر- مستقر شدیم، در دانشگاه میشیگان ادبیات انگلیسی درس می دادم.

بعد از شانزده سال زناشویی، من و همسرم ازهم طلاق گرفیتم. برای پنج سال باز تنها شدم. ولی بدون انزوا و لذت انزوا. من رنج های ازدواج بد را با رنج های شراب عوض کردم. با دختری آشنا بودم که روز دو بوتل ودکا می نوشید. من هفته ی سه یا چهار خانم را ملاقات می کردم، گاهگاهی هم سه نفر در یک روز.

سرودن شعر درمن کم و تمام شده بود. کوشش می کردم فکر کنم که در بی لگامی خوشحال زندگی می کنم. ولی نمی کردم.
-جین کنیان- شاگردم بود. شعر می نوشت. در صنف او دختری شوخ، هوشیار و صریح بود. می دانستم که او در خوابگاه داشگاه نزدیک خانه ی من زندگی می کند. یک شب از او خواستم که در ساعتی که جلسه دارم ( جلسه در مهمان خانه –اناربر- بود، سالی بود که خانه ها زیاد دزدی می شد) از خانه ام نگهبانی کند.

وقتی خانه برگشتم، باهم هم بستر شدیم. ولنگار و رها در ظرفیت تن های ما ازهم لذت بردیم. بعدن او را برای غذای شام دعوت کردم. همدیگر را هفته ی یک بار می دیدیم. بااینکه با دیگران هم رابطه ی آشنایی داشتیم. بعدن دیدن ما هفته ی دوبار، باز سه بار، و چهار بار در هفته شد. بعد از آن رابطه ی ما با دیگران قطع شد. تا این که شبی از ازدواج گفتیم. به عجله گپ را تغییر دادیم، چون من نوزده سال از او بزرگتر بودم.

اگر ازدواج می کردیم او خیلی زود بیوه می شد. ما در اپریل ۱۹۷۲ ازدواج کردیم. سه سال در شهر –اناربر- ماندیم. سال ۱۹۷۵ از –مشیگان- به –نیوهمپشهر- به این خانه ی قدیمی خانواده گی کوچ کردیم. خانه ی که او زیاد خوش داشت.

در تقریبن بیست سال زندگی ما، من صبح ها زود تر از –جین- بیدار می شدم و برایش در بستر قهوه می آوردم.
وقتی او بیدار می شد سگ ما –گس- را برای گشت، بیرون می برد. بعدش هرکدام ما به اطاق کار خویش در دو گوشه خانه ی دومنزله ی ما می رفتیم که بنویسیم. اطاق من در منزل اول نزدیک -روت 4- بود. اطاق او درمنزل دوم در عقب نزدیک چراگاه قدیمی " کوه -رگید-

در جدایی و انزوای دوتایی خویش ، هرکدام ما صبحگاهان شعر می نوشتیم. ظهر ساندویچ می خوردیم و راه می رفتیم بی اینکه باهم گپ بزنیم. بعد از آن بیست دقیقه می خوابیدم، که برای بقیه روز نیرو بیابیم و برای گاییدن روزانه ی خویش بیدار باشیم.

بعد از آن میل غنودن پهلوی هم می کردیم، اوج لذت جنسی در –جین- نیرو آزاد می کرد. شتابان از بستر به اطاق کار می رفت. پس از آن می رفتم سوی میز کارم. برای چندین ساعت کار می کردم. عصرها برای –جین- یک ساعت کتاب می خواندم. کتاب -طلیعه- ی –وردسورت-، -سفیر-، -هنری جیمز- را دوبار، -ولد تیستمند- -ویلیام فاکنر- و کتاب های بیشتر از -هنری جیمز-، و شاعران قرن هفت.

پیش از شام یک آبجو می نوشیدم و نگاهی به مجله –نیویارکر- می انداختم. حینی که –جین- غذا می پخت و پیاله ی شراب اش را می نوشید. به آرامی شام خوشمزه ی درست می کرد – گاهی کتلت گوساله با سمارق و گریوی سیر، گاهی هم سپراگوس تابستانی از باغچه آنطرف سرک – ، از من می خواست که بشقاب ها را ببرم روی میز، هنگامی که او شمع را روشن می کرد. هنگام صرف غذای شام از روز خویش گپ می زدیم.

بعد از ظهرهای روز های تابستان را در ساحل -کولاب عقاب- با بقه ها، مینک، و سگ آبی می گذشتاندیم. –جین- دراز می کشید و خودش را آفتاب می داد، آنگاهی که من روی کرسی گازی کتاب می خواندم.

هر چند گاهی هم در کولاب شیرجه می رفتیم. بعضی وقت ها برای غذای شام، روی منقل ساسیچ بریان می کردیم. بعد از بیست سال زناشویی عالی؛ باهم زندگی کردن و نوشتن در انزوای دوتایی، -جین- در چهل و هفت سالگی در بیست و دوی اپریل سال نوزده نود و پنج از سرطان خون مرد.

حالا بیست و دوی اپریل سال دوهزارو شانزده است، و از مرگ -جین- بیشتر از بیست سال گذشته. پیشتر امسال در هشتادو هفت سالگی برای او به گونه ی سوگوار شدم که هیچگاهی نشده بودم. مریض بودم و فکر می کردم که می میرم. در هر روز مردنِ او پهلویش بودم – یک و نیم سال. رنج می کشیدم که -جین- چرا باید اینقدر جوان بمیرد.
برایم آرامش می داد که هر ساعت روز را باو باشم. ماه جنوری گذشته بار دیگر برایش سوگواری کردم، این بار وقتی من می میرم، او پهلویم نخواهد نشست.

Bild könnte enthalten: eine oder mehrere Personen, Personen, die sitzen und Innenbereich
دونالد هال در خانه اش، نیوهمپشر، سال ۲۰۰۷

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۳     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم       سرطان ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                    اول جولای  ۲۰۲۰