کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
بالاخره قیامت شد !

 

 



در اوایل باور کردنی نبود ، نه ! به ذهن کسی هم خطور نمی کرد ویروسی که نمی دانم از کدام گوشه دنیا سربالا کرده ، چنین زود جهانگیر شود و نه تنها چین و ماچین را فراگیرد که تمام مردم دنیا را در قطی کند . اما رفته رفته این ناباوری به باور تبدیل شد و رسانه ها در مورد ساری بودن و واگیری این ویروس گزارش کردند و این که دست ها و اندام ها و محیط زیست و اطراف و دور و بر مرتب شستشو و ضد عفونی شود .
گفته می شد که هنگام خرید ، ماسک و دستکش استفاده شود . آدم ها از آدم ها باید فاصله بگیرند و آخر سر این که از قرنطینه حرف زده می شد که از خانه ها بیرون نیایید که در نتیجه همه را قرنطینه و خانه نشین کرد .
خانه نشینی همان و دوده نشینی همان ! خانه نشینی مگر کار آسانی است ؟ برای من که نیست . مثل این می ماند که آدم را زنده زنده در قبر جا دهند و رویش خاک بریزند . یا این که انباری را از کاه پر کنند ، آدم را درون آن بیاندازند بعد ، کاه را دود کنند تا آرام آرام در پی گذشت زمان ، از کاه دود ، خفه شود . یعنی چه ؟! خانه نشینی یک روز و دو روز و یک هفته هم نیست که تحمل شود.


مگر می شود که روز ها و هفته ها در خانه نشست و از همه برید و دل کند ؟ دل آدم می پوسد و سینه به تنگ می آید و حتی فریاد زدن و گریه کردن نیز این تنگنا را نمی گشاید . آخرش چه می شود ؟ دوده نشینی ! به دود و دم پناه می بری . سگرت پی سگرت . کله ات در دود می پیچد و درونت انبار دوده تلخ می شود . اشتهایت کور می شود. میل به غذا را از دست می دهی . پژمرده می شوی. روح و روانت کدر می شود و دست و پایت از همه جا کوتاه . دلت می خواهد به جای مشت ، سرت را به دیوار بکوبی . وقتی با دود ، دل تنگی هایت کم نمی شود به مشروب و مخدر تکیه می زنی . گاهی با دو سه جرعه شراب احساس راحتی می کنی و چندی دوام می آوری . می بینی که نه ! دردت دوا نشده . گیلاس پی گیلاس سر می کشی حتی از دهن بوتل به دهنت فرو می ریزی . بعد می بینی که اثراتش دیرپا نیست . بعد می روی سراغ مشروب سنگین تر . ودکا یا ویسکی . اول با مخلوط آب میوه و یا یخ به حلقت می ریزی ، بعد خالص و بی آمیز سر می کشی .می بینی که هفته ها از این قرنطین گذشته و تو هم محتاط شده ای و هم ، سینه ات از خانه نشینی همچنان تنگی می کند و تصور می کنی که از تنهایی ، انزوا و آینده گنگ و کور، و این که چه می شود و چه نمی شود ، قلب ات عنقریب منفجر خواهد شد. من هم اکنون چنین حالتی دارم. هم محتاط شده ام و هم قلبم در حال ورم کردن است .
از خانه نشینی دلم گرفته و حس می کنم قفسه سینه ام انفجار خواهد کرد . گویی کسی قلبم را میان مشتش گرفته و فشار می دهد . از این همه در و دیوار خسته شده ام . هوای بیرون رفتن سخت در سرم پیچیده . دلم می خواهد زیر سایه های سرد و معطر درختان اکاسی نفس تازه کنم . بوی گل اکاسی را به سینه بکشم و از بوی گیاه وعلف های بهاری سرمست شوم . اما در این روز ها حتی برآورده شدن همین آرزوی کوچک از من گرفته شده . از پشت شیشه های پنجره به بیرون خیره می شوم . پنجره هایی که چه تنگ و تاریک اند . این پنجره ها کاشکی پنجره مانند بودی . نه ، به پنجره نمی مانند . به سوراخ نل آفتابه می مانند . پله و دریچه فراخ ندارند که بگشایی و سر و کله ات را بیرون بدهی . مانند سوراخ های زندان فقط می توانی با چشم هایت در آن ها سوراخ ایجاد کنی و از آن سوراخ ها ، به بیرون نظر بیاندازی .
مردم یگان یگان می گذرند با صورت های پنهان شده در پس ماسک ها . با چشم های که در ته آن ها هزاران سوال سرگردانند. با ترس به اطراف خود نظر می اندازند اگر کسی را دیدند که از مقابل شان می آید ، ترسیده و وارخطا خود را کنار می کشند و فاصله می گیرند . می ترسند مصاب شوند. باید هر چه زودتر خود را دور کنند تا آلوده نشوند . عجب روزگاری شده . از آدم ها فرار می کنی . آدم ها بلای جان آدم ها شده اند . از خانواده ات فرار می کنی . از خواهر و مادر و برادر و پدرت فرار می کنی . حتی زن و شوهر از هم فاصله می گیرند . مبادا کرونا داشته باشند . احساس تنهایی می کنی . تنهایی بر تو حاکم می شود. تنهایی جان و جسمت را فراچنگ می گیرد و ترا در خود ذره ذره ذوب می کند . در درونت با تنهایی ات قفل می شوی . در تنهای خود منجمد می شوی . به همان حال می مانی تا خشک شوی . تا از تنهایی قبض الروح شوی . دور آخرالزمان است دیگر ! همین که می گفتند در آخر الزمان همه به حال و روز خود رها می شوند و کسی به فکر کسی نیست ، کاملا درست می نماید .


جاده ها از موتر و مردم خالی است . زمان زیادی را می گیرد تا کسی از گوشه ای پیدا شود و به زودی در گوشه دیگر غایب شود . مثلی که از حضور خود در جاده و خیابان پشیمان باشد . هراس و ترس از حرکات شان پیداست . در چشم هر کسی که نگاه کنی ترس خانه کرده است . حتی حس می کنی که کسی نمی خواهد به چشمش خیره شوی . زود رویش را بر می گرداند ، راهش را کج می کند و تندتند از تو دور می شود . سگ های که گاه گاه برای گردش بیرون آورده می شوند ، نیز این ترس را احساس می کنند . با چشمان هراسان به اطراف نگاه می کنند و احیانا اگر سگی دیگری را ببیند که آن سوی خیابان قدم می زند ، نگاهش را از او می دوزد تا مجبور نشود برایش دم بجنباند .
پوست دست ها در درون دستکش ماسیده و پیر شده اند .ماسک ها نفس ها را در سینه ها بند انداخته . چشم ها خسته و زار و بی رمق شده اند. دیگر کسی مثل گذشته به سر و وضع خود نمی رسد . ژولیده گی و بی سلیقه گی جای آراسته گی را گرفته است . پشت شیشه عینک ها را بخار گرفته و نه تنها راه نفس کشیدن بند آمده که راه نگاه کردن نیز بسته شده است . در دنیای که نه نفس کشیده می شود و نه نگاه کرده می شود ، دوام آوردن ممکن نیست ....
آخرالامر یا سینه می شکافد یا راه نگاه کور می شود . دل در قفسه سینه خاموش و چشم ها تاریک خواهد شد .
چقدر دلم می خواهد با این مردمی که در کوچه های خالی تنهایند ، حرف بزنم . پنجره ها تنگ اند و شیشه ها کدر اند . صدایم را نمی شنوند . دلم پر شده است .ماه هاست که خانواده را ندیده ام . دلم برای قیماقچای که مادر تهیه می کرد ، می تپد . رنگ گلابی و طعم چای سبز و عطر هیل قیماقچای چه دلنشین است . دور هم نشینی دوستانه چه لذت بخش است اما دوستانم رخ پنهان کرده اند . شب ها چه دور و دراز است . آسمان چه تاریک و ستاره ها چه دور و صبح ناپیداست . طلوع آفتاب در افق گم است . انگار خورشید روی پوشانیده و دیگر قصد طلوع را ندارد . گویی از زمنیان قهر است .
اتاق را دود انباشته . قطی های خالی سگرت و نیمه سوخته ها و خاکستر ، بوی نامطبوعی می دهند . بوتل های خالی شراب ، قطی های بیر در کنج اتاق انبار شده اند . در و دیوار رنگ های روشن خود را از دست داده اند ، همه چیز دودی و خاکستری شده . دنیا روز های آخرش را می بیند . زودی است که تاریکی بر جهان فرود آید . دیگر حوصله ای که برای قدم زدن بیرون شوم ، باقی نمانده . چقدر باید خود را بپوشانم . دهان و دست ها باید گشاده باشند . راه تنفسم بایست آزاد باشد تا بتوانم سینه ام را از هوای آزاد پر کنم . نه این که با ماسک و دستکش ها پوشانیده شوند . چقدر از دیگران دوری کنم . چقدر راه عوض کنم ، چقدر بگریزم . نه ! نمی شود . همین جا روی بستر خاموش شوم ، بهتر است !
فکر می کنم جهان به آخر رسیده . اخر زمان شده . همه خود را آماده می سازند تا با این جهانی که زیبایی اش را خود همین آدم ها از میان برده اند ، خداحافظی کنند . چرا که اخبار روز های قبل گفته بود که مرگ و میر به صورت فوق العاده افزایش یافته و روزانه هزاران نفر می میرند و به زودی جهان نیمی از نفوس خود را از دست می دهد .
با آن که پایان راه را پذیرفته ام و دیگر امیدی برای ادامه زندگی نیست ، ولی خود را برای بار آخر از بستر بلند می کنم تا تلویزیون را روشن کنم و ببینم آیا واقعا همه چیز خاتمه یافته و دیگر خلاص !
صفحه تلویزیون آبی می شود و خاموش باقی می ماند . دیگر صدایی از آن بلند نمی شود . قلبم از جا کنده می شود . پس درست است . جهان پایان یافته . دیگر امیدی نیست . حدسم درست از آب درآمد . مرگ نزدیک است . به صفحه تلویزیون که خاموش است نگاه می کنم و سراپا می لرزم . از مرگ می ترسم . از این که زندگی ناکرده ، طعمه مرگ می شوم ، قلبم فشرده می شود و آه پر حسرت و یاس از ته سینه ام بیرون می شود . اجل را بالای سرم حس می کنم . مرگ را می بینم که از چهار طرف مرا احاطه کرده . مردمک چشمم به تلویزیون چسپیده و دهنم مثل تونلی که می خواهد در صفحه تاریک تلویزیون نفوذ کند و راه باز کند ، باز مانده . حس می کنم تمام رابطه ام با جهان قطع شده .
اما ناگهان صدایی سکوت اتاق را می شکند و تلویزیون به صدا می آید . نطاق همراه با تبسم ملیح می گوید : بالاخره امروز واکسین کرونا تثبیت شد !!
باری چشمانم بسوی تلویزیون گشاده می ماند . از شوک خبر، سرم می چرخد و به زمین می افتم .
آه ! بالاخره قیامت شد ! رستاخیز ! روز نو!

پایان – 28 جون 2020

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۳     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم       سرطان ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                    اول جولای  ۲۰۲۰