کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
پروانه سفید

 

 



روی بالشت گل پروانه ای ، سر رعنا از راست به چپ و از چپ به راست ، نوسان می کرد . رعنا همچنان که درد می کشید ، گاه به گاهی اطرافش را نیز می نگریست. قابله کوتاه قد و ریزه پیزه ، بین تخت او و زنی که از زاییدن فارغ شده بود و حالا طفلش را شیر می داد ، در رفت و آمد بود .
چهار درد رعنا شروع شده بود و حمله پی حمله ، دم از دم او می کند. رعنا خود را پیچ و تاب می داد. سعی می کرد فریادهایش را به جای بیرون ریختن ، فرو دهد و زور بزند . حس می کرد طفل در حال کنده شدن از لایه های درون شکم اوست و این زورها و فشار ها ، زور های آخری است و به زاییدنش چیزی نمانده.
گیسوهای خرمایی و غلوی رعنا ، روی بالشت ریخته و آشفته بودند و طره ای از گیسو ها ، در پشت گردن و زیر گلویش با عرق چسپیده بود . قطره های ریز عرق از کناره موها ، به انحنای پشت گوش ها و گردن راه می کشیدند و به پوش بالشت گل پروانه ای اش نم می زدند.
پله های ارسی کنار تختش باز بودند . از لا به لای پرده پاره پاره و تارنما ، که از چوکات بالایی ارسی آویزان بود ، درخت پرشگوفه سنجد ، پر پهنا و انبوه نمایان بود . نور خورشید در شاخ و پنجه درخت سنجد پیچیده بود و درخت را نورانی کرده بود . گویی درخت رو به سوی آسمان ، دهن گشوده وقهقهه می خندد. برگ های نرم و سبز و ریزگل های زرد درخت ، که میان سایه و پرپر نور، در گذر نسیم می رقصیدند ، زیبا و دیدنی بودند و حیف که رعنا حالی نداشت که به گل های نازک نارنجی سنجد نگاه کند و لذت ببرد از نوازش نسیم خنک ، که عطر شگوفه ها را بغل می کرد ، میان برگ ها و شاخچه ها ، می رفت و می آمد و بی هیاهو ، پرده را پس می زد و بوی عطررا رها می کرد بالای تخت او. بعد نرم و لطیف هموار می شد ، پوست صورت و گردن او را نوازش می کرد و از میان غلوی موهایش ، موج می زد و می گریخت میان شاخه های درخت ، تا بار دیگر عطر شگوفه های سنجد را بُر بزند.
چشمان قهوه ی و خسته رعنا ، توان نگاه کردن و یا بوییدن هیچ چیز را نداشت. چرا که تن او با درد عجین شده بود وگمان می کرد که درد عنقریب رگ و پی او را از هم پاره خواهد کرد. چهارستون بدنش در حمله های پیاپی درد های بود که نوبت به نوبت ، از کمر به سوی لگن و زُهدان و تخمدان ها هموارمی شد و می رفت به دور ران ها و سُرین و بالای شکمش ، بعد شیوه می کرد به سوی گرده ها تا از آن جا ، دو باره برسد به گودی کمر .
رعنا دردش را می خورد و قورت می کرد. می دانست که اگر درد را با فشار فرو دهد ، زاییدنش آسان تر می شود .
اما وقتی زخم زبان ها و طعنه های شوی و خشو و ننو ها و همسایه ها و حتی خواهر هایش به گوشش می پیچیدند ، درد در کمرش غده می شد و او را چنگ می گرفت ، فغانش را می کشید ، بعد مثل کفچه ماری ، به دور تن او می پیچید و می پیچید و می رفت که خاکسترش کند . خیال می کرد هر طعنه ای که از دهن این و آن ، از درون اتاق ، ته کوچه ، لب چاه ، زیرزمینی ، مطبخ و یا هم از درون مستراح ، به هوا می ریخت و به سویش پرتاب می شد ، مانند گلوله ی است که عاقبت قلبش را سوراخ خواهند کرد.
« تو هر چه بزایی ، عیبی می زایی رعنا جان ! شل و شُت و کر و لال . باور کن چیزی در تو خراب است . سال به سال می زایی و هر سال اُشتک عیبی تر از اُشتک پارسال . جز درد سر و زحمتش چه نصیبت می شود بیچاره که در آرزوی اُشتک سالم ، هر سال یکی یکی پس بیاندازی ...؟ که چه شود ؟ که هر سال شکمت بالا بیاید و شوی مسخره عالم و آدم و طعنه خور در و همسایه ..؟ که باز از شویت مشت و لکد بخوری و آه نکشی و چشم بدوزی به یک تکه گوشت لمس و ناقصی که زاییدی ...؟! »
طعنه ها را رعنا می شنید اما آه نمی کشید. دندان روی دندان قفل می کرد ، یک گوش را در می کرد یکی را دیوار. انگار نه چیزی شنیده ، نه چیزی دیده. حرف دیگران هر چند تلخ و نیش دار بود و جگر او را می سوزانید ولی امیدش را از دست نمی داد . به گفته خودش از خدا چیز زیادی که نه خواسته بود جز یک طفل سالم . همین!
با خودش خیال های رنگارنگ می بافت. با شکمی که هرروز بالا می آمد و سنگین و سنگین ترمی شد ، ازکلکین اتاق مدام ، به آسمان بالای سرش در جستجوی چیزی خیره می شد . چشمانش راه می کشیدند به سقف آسمان ، چنان بی پلک زدن و صبور ، مات و بی حرکت می ماندند که انگار می خواست با نیزه نگاهش ، عمق آسمان را بشکافد و آه و پرنده های نفسش را در ته آن رها کند که ناگهان دسته دسته کبوتر سفید و خاکستری معلق زنان از نشیب آسمان به سویش پر می زدند . در هوا غوطه می خوردند و سینه و بال رها می کردند . آن گاه خیل خیل بر پشت بام اتاق او می ریختند . بق بقو کنان ، سر در دنبال هم دیگر، با پرش های کوتاه ، پا های کوچک شان از این جا به آن جا ، می جهیدند و پی دانه می گشتند. گاهی هم موج موج مینا ها و غچی ها ، از گوشه یی شاید از پشت آسمان ، اوج می گرفتند و بال زنان چهچهه ی شان را به سوی او رها می کردند . دسته دسته گنجشک و موسیچه وطوطی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان با هم دوره می کردند و می چرخیدند بعد خود را نشیب می کردند و از دهنه کلکین اتاقی که او درته آن غمباده کرده بود ، در دیدرس او چق چقی در هوا می ریختند . دوباره پر می کشیدند و نگاه او را یا شاید هم پرنده نفس او را با خود می بردند تا دور های دور . تا کرانه ها . تا آن سرنا پیدای آسمان . انگار رابطه یی می شدند بین او و آن کسی که در آن بالا بالا ها در عرش خود نشسته بود و درگاه امید رعنا بود.
شویش که در بدخویی و زشت گویی و کتک کاری هایش سرآمد همه بود. روزی که تازه دردش شروع شده بود ، با مشت به سر و رویش کوفته بود . موهایش را چنان محکم و سخت به دور دست و چنگ های خود پیچیده بود که وقتی رها کرده بود تار های دراز موهای کنده شده اش از لا به لای ناخن ها وانگشتان شوی به زمین ریخته بود:.(( اگر اُشتک سالم زاییدی که خوب در غیرآن هر دوی تان را یکجا از خانه بیرون می اندازم ! ))
رعنا به سختی توانسته بود جلو اشکش را بگیرد . کوشش کرده بود یاس و دل شکستگی را به خود راه ندهد . برایش گواه شده بود که این نوبت ، نوزادش سالم تر از همه نوزاد های عالم است . امیدوار بود که از زایشگاه با طفل صحتمند به خانه بر خواهد گشت .
رنگش دیگر آن رنگ همیشگی صورتش نبود ، شده بود گُل چراغ . جا جا با لکه های تیره و کبود در رخسار ها و حلقه چشم ها . لب هایش را از بس جویده بود ، کبود و خونی بود و بیره ها ، قاش قاش گل انداخته بودند . بینی استخوانی اش تیغ زده بود . وقتی زور می زد ، خون به صورتش یورش می آورد و رگ های گردنش ، سرخ و کبود ، درزیرپوست ، به پیچ و تاب می افتادند. از ضربه لگد هایی که درد را در درون و بیرونش قمچین می کرد ، گاه صدایش با التماس بلند می شد ، از ارسی به شاخ و پنجه درخت شاه توتی که کنار صفه ، بالای چاه سایه انداخته بود ، راه به راه به گوش زنانی که خونسردانه و بی اعتنا ، زاری هایش را از داخل اتاق می شنیدند ، می رسید . صدایش در هوا معلق می شدند بعد خشک و خالی برمی گشتند به خودش .
رعنا همان طور که روی تخت افتاده بود و از درد های که لحظه به لحظه شدید و شدید تر می شدند ، می نالید و رنج می برد ، پستان های سنگین اش ، انگار پستان ماده گاوشیری ، سفت و پرشیر ، با دکمه های برجسته و کبود ، به دو سویش می لغزیدند و درد داشتند. چنین بود که هر بار زور می زد ، سایش پستان ها بر پوست تنش را حس می کرد و از نم و رطوبتی که در زیر پستان ها جمع شده بود ، دلش خورده خورده می شد .
شکمش بزرگ بود . برآمده و بزرگ با پوست کش شده و صاف و نیز با لکه های سیاه و نیلی به ران ها و گرده هایش. رعنا دیگر طاقت نیاورد . چون که از درد لبریزشده بود . صدایش به بیرون فوران کرد:
« آی ...آی ...آی ... به دادم برسید ... اوف ف ف ..»
و چنگ انداخت به چپن قابله که کنار تختش ایستاده بود وبه جایی در شکم بالا آمده او، چشم دوخته بود :
« دستم به دامنت قابله جان ... کمکم کند . »
قابله ، زن خونسرد وخشک مزاج ، دست رعنا را از خود دور کرد و با زشتی و بی اعتنایی گفت:
« چه خبر است ؟ با صدایت زایشگاه را به سر ورداشتی ! طاقت داشته باش !»
با پرخاش قابله ، رعنا مایوسانه سر و گردنش را به سمت دیگر چرخاند . دندان ها را بالای هم جفت کرد. ناله هایش را فرو داد . نفسش را بند آورد و درپایین تنه اش فشار آورد .
قابله به شکم رعنا دست کشید و پرسید:
« چرا پایین شکمت کبود است ؟ شوهرت می زنید ؟ »
رعنا چیزی نگفت . قابله دوباره پرسید:
« چند تا اولاد داری ؟ »
رعنا رویش را به سوی قابله کرد. ملتمسانه گفت:
کمکم کن طفلم سالم به دنیا بیاید. دو طفل دارم هر دو ناقص و عیبی اند . دخترکم لال است . حالا هشت ساله است و پسرم از پا ها شل است . راه رفته نمی تواند ، پنج و شش ساله است . اما به دلم برات شده که این طفلم عیبی نیست.
قابله با تعجب به رعنا نگریست و گفت:
« امیدوار باش ! پیش از پیش فال بد نزن . طفلت حتما سلامت است . »
رعنا زیر زبانش می گوید :
« امیدوارم ! امیدوارم !»
رعنا دیگر نمی تواند جیغ هایش را مهار کند ، به کنترول خودش نیست . درد او را قمچین می کند و جیغ پی جیغ . گویی تارهای صوتی اش در حال پاره شدن اند .از نفس زدن می افتد و صدایش می بُرد .
قابله پایین پای رعنا می رود. چپن رعنا را پس می زند. پاهای او را که اندکی چاک و از عینک زانوان مایل شده اند ، از هم دورتر می کند . قابله سرش را خم می نماید . در حالی که می گوید « آرام باش ، آرام باش » انگشت اش را داخل مهبل فرو می برد. با فشار انگشت ، فریاد از حلقوم رعنا کنده می شود و سر و گردنش روی بالشت پس می افتد. قابله سرش را بالا می کند . دستکش ها را از دستش بیرون می آورد وبا هیجان به رعنا می گوید :
« طفل نزدیک است . زور بزن . خریطه آب پاره شده . زورت هر چه بیشترباشد ، زاییدنت هر چه زودتر تمام می شود .»
قابله دستکش دیگری می پوشد . با عجله از اتاق بیرون می رود و لحظه بعد با کاسه آب گرم و قدیفه تمیز و شسته ای بر می گردد . پایین پای رعنا ایستاده می شود:
« زور بزن ... ها ... ها ... نام خدا ، نام خدا ، بازهم زور بزن ، طفل نزدیک است !! »
زیر پا ها و سُرین و کمر رعنا را آب گرم و لزجی فرا گرفته و خونابه ، از دهنه زُهدان به بیرون شُر می زند . رعنا ، حرکت ملایم طفل را که کم کم رو به بیرون سُر می خورد ، حس می کند. بیخ مو ها و گردن و نشیب بین شانه ها ی رعنا زیر عرق تر است .
قابله ، ماسک را به صورت خود جا به جا می کند . چشمش به میانه پا های رعنا بخیه شده و ، دو ران رعنا را با دست ها از زیر در هوا بالا می گیرد و از پشت ماسک صدا می زند :
« زور بزن ... یکی دو بار دیگر که همین طور نفس ات را قید کنی و فشار بدهی ، طفل می آید ... آفرین ...آفرین ..»
رعنا تلاش می کند . با هر دو دست از کناره های تخت محکم می گیرد و نیمخیز می شود . جیغ می زند و با همه ی تاروپودش ، به طفل فشار می آورد ، اما نمی تواند . لحظه ی نفس می گیرد ، واپس نفس را پایین می دهد و با تمام نیرو، زور می زند و دو باره به روی تخت پس می افتد .
قابله دست های خون آلودش را به سوی دهنه مهبل پیش می برد که سر بیرون آمده نوزاد را بگیرد :
« آمد ...آمد... سرش پیدا شد ...زور..زور زور ...»
رعنا هر چند که دیگر هیچ شیمه ی ندارد . گمان می کند که با یک زور دیگر، پرده دلش پاره خواهد شد . ولی چاره نیست . نفسش را در سینه حبس می کند ، فشار به خود و فشار به طفل را بیشتر می کند ، با تقلا ، زور پی زور می زند و از حال می رود .
قابله شتابزده ، نوزاد را از میان پا های رعنا می گیرد. همراهش را جدا می کند و رگ نافش را می بندد . آنگاه از بند پا های کوچک نوزاد طوری می گیرد که سرش به پایین و تنه ظریفش در هوا آویزان گردد. آرام آرام به پشت نوزاد می زند تا راه تنفس او باز شود. ناگهان صدای نازک نوزاد در اتاق می پیچد . قابله با خنده نوزاد را رو به سوی رعنا بالا می گیرد و می گوید :
« سالم است . سالم و سلامت !»
آنگاه نوزاد را روی شکم و پستان های برهنه رعنا رها می کند تا پوست نوزاد ، گرمای تن مادر را حس کند . با قدیفه ای آن ها را می پوشاند و پایین تخت می رود که زیر پای رعنا را پاک کند . ناگهان قابله متوجه می شود که خون بند نیامده . سراسیمه می شود . می دود تا داکتر را خبر کند که مانع خونریزی شود .
سر و گردن رعنا ، بی حال و ناتوان ، روی بالشت به یک سوی غلت خورده . چشمانش در احاطه مژه های برگشته و سیاه ، باز مانده و دهنش نیمه باز است . قابله بر می گردد ورعنا را صدا می زند ، نمی شنود .
لبخند کمرنگی بر لب های رعنا نقش شده . گویا راضی و خوشحال به نظر می رسد. رنگش تغییر کرده ، اما صورتش خسته است . پروانه سفیدی روی لب های خشکیده اش بال های خود را باز کرده . پروانه بال می زند . بلند می شود . دور تخت رعنا می چرخد و آهسته و لرزان از پنجره به بیرون می رود . بال های سفیدش لحظه ای می درخشند و میان عطرهای سنجد غبار می شوند .

 

 


8 جون 2020
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۲     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        جوزا/ سرطان ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                      شانزدهم جون  ۲۰۲۰