کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

ظاهر تایمن

    

 
قصه

 

 


چیز های اند در زندگی که در تکرار خویش برجسته می شوند ...
صبح ها که به سوی کارم می روم در گوشه ی آخر کوچه ی ما حضورِ مرد سالخورده ی را شاهدم که بی هیچ شتابی هر روز به کاری مشغول است.
این که از چه گاهی متوجه این همسایه ام شده ام، نمیدانم. ولی کم کم روز های را به به خاطر می آورم که بی اینکه این مرد را دیده باشم، دیده ام.
شاید او در حضوری غریب در تکرارِ یکسانِ خویش، توجه ام را جلب کرده بود.
بعد از مدتی عادت کردم که هر پگاهی وقتی از کوچه می گذشتم، چشمانم او را بپالند.
مرد مرا کنجکاو کرده بود. با علاقه ی عجیبی می خواستم بفهمم که با آن روز هایش چی می خواهد بکند. عصر وقتی از کار بر می گشتم، چشمانم او را جستجو می کردند. می خواستم بدانم که بی هوده گی یک روز را چه سان سر کرده.
تا این مدت کمی فهمیده بودم که اکثرن کار های را که به آن ها می پرداخت، اول و آخر یکسانی داشتند. شروع و پایانی که از هم جدا نمی شدند.
شاید گاهی زندگی همین است. خیلی چیز ها با سماجت در همان آغاز می مانند، با اینکه گمان می کنی که بسر رسیده اند.
شاید، برای آن مرد دیگر فرقی نداشت که کارش را آخری باشد یا نه. برای همین می دیدم هر کاری را که صبج ها شروع می کرد؛ در همانجا می ماند. بی تغییر و یکسان.
یکی از صبح ها مرد را دیدم که با چرت فیلسوفانه ی به دیوار چوبی کج شده ی خانه اش نگاه می کند. آنطوری که معلوم بود، از ریختن دیوار چیزی نمانده بود. هر آن امکان داشت که دیوار چپه شود. پیر مرد و دیوار شکسته تصویر غریبی از بودن و نبودن برایم شده بود. نمیدانستم که آیا مرد می فهمید که او و دیوار تصویر همدیگر اند، یانه ؟
موترم را در گوشه ی توقف دادم. با وسواس این صحنه ی عجیب را از دور تماشا می کردم. مرد بعد از چند دقیقه یی پهلوی دیوار نشست. برای مدتی، همانگونه که غرق دنیای خود شده بود به دیوار نگاه می کرد. بلاخره بعد از چند دقیقه به آرامی برخاست و به سوی دیوار رفت.
دیوار چوبی معلوم بود که سالهای زیادی را زیر باران و برف و آفتادب تاب آورده. پوسیده گی نشان می داد شاهد بی تفاوت، گرم و سرد زمان برخودش بوده. حالا بعد این همه ایستادن و پوسیدن، پایه های کهنه اش دیگر توان ایستادن را از دست داده بودند.
مرد سالخورده و دیوار، نمود جالبی از کهنه گی و فرسوده گی شده بودند؛ هر دو موازی هم ایستاده، و تصویری بودند از فروریختگی پوچ .
مرد با دو دستش به دیوار فشار داد. نمیدانم زور خودش را می خواست بیازماید. یا پوسیده گی دیوار را ...
بالا و پایین دیوار را نظر انداخت. بی هیچ شتابی بغل دیوار زانو زد.
باید می رفتم کار. آهسته آهسته از آنجا دور شدم. این تصویر غریبِ بی چاره گی و ناتوانی مرا رها نکرد. تمام روز را به فکر مرد بودم. دیوار و مرد هم سان، بی توان، کهنه و فرسوده ...
عصر که از کار برگشتم . دیدم که مرد بی اینکه بخواهد دیوار را راست کند چوبی را در کمر دیوار تکیه داده تا چپه نشود ...
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۱     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        جوزا ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                           اول جون  ۲۰۲۰