آنچه که موجب حیات یک کشور می شود نه جغرافیای مادی آن که اقوام و ملیت هایی است که در آن زندگی می کنند. ممکن است یک کشور فقیر باشد و یا ثروتمند، کوچک باشد یا بزرگ، کویری باشد یا کوهستانی اما هیچکدام از این خصوصیات نشاندهنده واقعیت آن کشور نیست بلکه تنها چیزی که گویای واقعیت یک کشور است مردمی است که در آن سرزمین زندگی می کنند. مردم هر کشورهم مرکب از اقوام، مذاهب، ادیان، افکار و سلایق گوناگونند و همین تنوع و گوناگونی مزیت بزرگی است که اگر به درستی مدیریت شود موجب انکشاف یک کشور و حرکت آن به سوی تحول و تمدن می شود. جامعه انسانی زنده است، حیات دارد و نفس می کشد و جامعه زنده مجبور است برای زنده ماندن فکر کند و با تامل در اندیشه ی جهانی روز به روز عقاید خود را اصلاح کرده و مرتب در حال تغییر و تحول باشد. انسان اگر تغییر نکند حیوانی است وابسته به غرایز مادی اش که فقط به دور خودش می چرخد و این شاید نفس کشیدن
باشد اما «زندگی» نیست، چرا که لازمه زندگی انسان تحرک فکری بر اثر انعطاف مغزی است که در تمام بنی آدم وجود دارد و همین خصوصیت یگانه عامل تغییر و تحول، همگرایی و بالا رفتن قدرت درک و تحمل انسان در جامعه است.
مردمی که در یک کشور زندگی می کنند با وجود نیاز به وحدت ملی و اشتراکاتی که موجب همگرایی آن ها می شود، دارای افکار و عقاید مختلفی اند. در جوامع انسانی تمام افراد یک ملت از سویی با وجود احساس نیاز به وحدت ملی توجه به منافع جمعی را یک اصل مهم در زندگی خود می دانند و از سوی دیگر تمام این افراد دارای مسایل، عقاید و افکار شخصی اند. اگرچه بین این منافع رابطه وجود دارد اما تنها عاملی که می تواند موجب برقراری تعادل منطقی بین این دو منفعت شود شخصیت افراد است. توجه به منافع فردی با نظر داشتن به منافع جمعی جوهره انسانی یک ملت را نشان داده و موجب می شود که یک ملت واحد شکل گرفته و پله های ترقی پیموده شود.
در این نوع جوامع انسان زنده است و در کنار دیگران زندگی می کند، همه ی افراد عقاید خود را دارند و با افکار خود زندگی می کنند، رشد می کنند، بزرگ می شوند، متحول شده و تغییر می کنند. در این جوامع هر کسی عقیده و افکار خود را دارد و به راحتی هم از عقیده خود دست بر نمی دارد، اما داشتن عقیده شخصی به مفهوم باطل دانستن و حمله به عقاید دیگران نیست. زیرا در جوامع امروزی حق «مطلق» وجود ندارد تا انسان خود و فکرش را حق و دیگران را «باطل» بداند.
در دنیای امروز حق دانستن یک فکر تعصبی است برخاسته از جهل آدم هایی که حتی تفاوت حق و باطل را نمی دانند و آنچه که به نظر اینان حق جلوه می کند «عادت» ها و «سنت» هایی است که در مرور زمان به روشی برای فکر کردن و سلیقه ای برای زندگی کردن تبدیل شده است. در این نوع جوامع مساله این نیست که حقی وجود دارد و باطلی که نباید وجود داشته باشد بلکه مساله این است آنچه که امروزه در جامعه «حق» خوانده می شود روز دیگر «باطل» خوانده خواهد شد و آنچه که «باطل» نامیده می شود روز دیگر «حق» خواهد بود.
با این نگاه واقع بینانه است که متوجه می شویم در دنیای ما «مطلق انگاری» یک سنت است که ما در طول زندگی به آن عادت کرده ایم، این مطلق نگری در نگاه ما، در زندگی ما، در پوشش ما، در افکار و عقاید ما دیده شده و در واقع زندگی ما را تشکیل می دهد. این دید باعث می شود که برخی فقط برای خود حق تنفس قایل شوند و با نادیده گرفتن حق دیگران مردم را به طبقات مختلفی تقسیم کنند. در این نوع جوامع که افغانستان یک نمونه مشخص آن است زندگی ساختار درستی ندارد، زیرا اولین پایه آن قوم، قبیله و نژادی است که در همان قدم اول نصف انسان ها (زنان) را آدم نمی نامد و در قدم دوم افراد خارج از قبیله را بیگانه می داند و در قدم سوم مخالف عقیدتی خود را واجب القتل می شمارد و در قدم بعدی به مخالف خود اجازه نفس کشیدن نمی دهد و.....
آنچه که در این نوع جوامع دیده می شود چیزی جز خشونت نیست، خشونتی که در افراد وجود دارد اول از همه موجب می شود تا خود این افراد همیشه گرفتار تضاد و کشمکش باشند و در مرحله بعد اثر آن در خانواده دیده شده و در نتیجه جامعه را گرفتار کند. تضاد های فکری، جنگ و نزاع، آشوب و بلوا بخشی از نتایج این نوع نگرش در جوامع عقب مانده است و نتیجه آن این خواهد شد که مردم یک کشور آرزوی داشتن زندگی توام با آرامش را در خواب هم نبینند.
اثر این نوع عقاید در جامعه محدود به خشونت طلبی و جنگ قومی نیست بلکه آن را به صورت های مختلفی می توان دید ولی بیشترین بروز و ظهور آن در مقابل اقلیت های قومی و دینی به چشم می آید، یعنی همانند رفتاری که گاهی در مقابل اقلیت های دینی چون هندوان و سیکهـ های افغانستان دیده شده و فکر کوچ دسته جمعی را در ذهن آنان تقویت می کند.
شاید مهاجرت هندوان و سیکهـ های افغانستان چیز تازه ای نباشد اما این مورد یکی از تلخ ترین وقایع روزگار ماست. روزگاری که مردم افغانستان دارای یک حکومت مردمی اند و در سایه آن زندگی می کنند و قانون اساسی کشور نیز حقوق آنان و دیگر اقلیت های دینی را به رسمیت شناخته است. اما دقیقا همان کسانی که خود را حق مطلق می دانند با ایجاد موانع برای اقلیت ها در تلاشند تا در سایه ترس و توهم آنان کسی نتواند در این کشور به راحتی «نفس بکشد» این خطر بیش از همه زنان را تهدید می کند، کافی است زنی بخواهد روی پای خودش بایستد، زندگی کند و «نفس» بکشد، آنگاه مجبور است به سختی تاوان پس دهد و در واقع این خطر همیشه وجود دارد و همیشه عده ای را تهدید می کند.
دوای درد «جهل» یک جامعه «آگاهی» است. گسترش آگاهی در میان مردم خصوصا اطفال و جوانان و تلاش برای فهمیدن و فهماندن ضروری ترین و بهترین راه برای تغییر شرایط است. با سواد شدن، آموختن و آگاه شدن اولین قدم برای عبور از این مرحله و رسیدن به فهمیدن است. زیرا آنکس که می داند و «می داند که نمی داند» انسان باشعوری است که می توان با او و در کنار او «نفس» کشید.
|