|
مردِ میانه سالِ باریک اندامی در یکی از خانه های کهنه و قدیمی کوچه ی ما
با خرلاغر و پیرش زندگی می کند. او یک تنبور نواز است. این مرد، حین راه
رفتن و یا حرف زدن، همیشه سرش را بالامی گیرد ومردمک های چشمانش به سوی
آسمان می بیند.
تنبور نوازکوچه ی ما پاتوقی هم درشهر دارد که پیش ازدمیدن صبح با روشنی
چراغ اریکین، تنبور بدست آنجا می رود و به رهگذران تنبور می نوازد. او با
شروع تاریکی شب دوباره با همان اریکین به خانه اش بر می گردد. تنبور نواز
کوچه ی ما روز های بارانی و خنک ، در حالیکه چراغ اریکین را بایک دست پیش
چشم خرش نگه میدارد، با دست دیگر تنبورش را محکم میگیرد. آن سوتر از خانه ی
ما اطاق کهنهٔ گنبدی خالی بادیوارهای شاریده ای است که کسی آنجا رفت و آمد
ندارد. می گویند، مرد همسایه مار بزرگی را که از سوراخی به درون این خانه
امده بود با پشت بیل کشته و در زمین این خانه گورکرده است. یکی از روز ها
که پسر همسایه، گور مار کشته شده را به تنبور نواز کوچه ی ما نشان داد،
تنبورنواز درگوشه ی آن خانه ی کهنه و تاریک نزدیک گور مار، یک مرد جوان
دیوانه را دید که دست و پایش با قفل و زنجیر بسته است. تنبور نواز یکه ای
خورد. اما فرار نکرد. ایستاد و به دیوانه خیره شد.
با مرد دیوانه حرف زد، اما مرد دیوانه توان حرف زدن رانداشت. تنبورنواز
نخواست به دیوانه نزدیک شود. ترسیده بود که مبادا جادو وجنبلی درکار باشد.
با خود فکر کرد بهتر است ازآن زن جن گیر همسایه که زن ها و دختران جوان جن
زده را از جادو و جنبل نجات می دهد، یاری بخواهد. آهسته از خرابه بیرون شد
و رفت و قصه ی مرد دیوانه را به زن جن گیرگفت.
زن جن گیر که آن مرد جوان دیوانه ی زنجیر بسته را می شناخت، گفت که
او یک مرد نفرین شده است. ملای مسجد مدت ها پیش حکم نفرینش را صادر کرده
است و نمی تواند باسحر و جادو اورا از این تاریکخانه ی وهمناک نجات دهد.از
آن پس، شب ها، دغدغه ی مرد دیوانه ی نفرین شده، خواب خوش تنبور نواز را بهم
زده بود. روز ها به مرد دیوانه فکرمی کرد. کمتربه شهرمی رفت و به رهگذران
کمتر تنبور می نواخت.
تنبور نواز هر روز به دیدار مرد دیوانه می رفت و در گوشه ی آن خانه ی تاریک
وکاهگلی ترسناک می نشست و برای مرد دیوانه تنبور می زد.
با شنیدن صدای تنبور، چهره ی سیاه و غمناک دیوانه هر روز باز و باز تر می
شد، اما توان حرف زدن را نداشت. تنبور نواز کوچه ی ما روزها برای مرد
دیوانه تنبور نواخت تا اینکه مرد دیوانه به حرف آمد و از تنبور نواز خواست
که زنجیر هارا از پایش باز کند. تنبور نواز به کمک مرد دیوانه کلیدی را که
دریکی از سوراخ های دیوار آن خانه ی کهنه ی کاهگلی گذاشته شده بود، گرفت و
قفل زنجیر را از پای مرد دیوانه بازکرد. مرد دیوانه پس از رهایی، تنبور
نواز را گرم در آغوش گرفت و ساعت ها به چشمان او خیره شد. تنبور نوازهم
چنان به چشمان دیوانه دید و دید و دید که مردمک چشمانش حالت طبیعی را به
خود گرفت وازآن پس دیگر حین سخن گفتن با دیگران و یا زمان راه رفتن سرش را
بالا نمی گرفت.
|