|
در گوشهای از کابل افتاده ام، مسافر خانهای تنگ و تار، چشمم سقف فرو
ریخته را به نظاره گرفته است. هردم صدای تیر به گوشم میرسد، هردم صدای فرو
افتادن سروی جوان به گوشم میرسد. اینجا کابلستان است، شهر اسطورهها و
رویاها ، شهری که شاهان زیادی را به پا افکنده است. اکنون در جاده هایش
خون جریان دارد و در اوهام من نیز خون جریان دارد، به رنگ لاله هایی که زیب
گوش و گردن زن بود، زنی که با اسبش دشت را در می نوردید و از هیچ چیز هراسی
نداشت. ازینجا ، ازین شهر سکوت و مرگ خواهم رفت و دل به دشت های سر سبز
شادیان خواهم سپرد. با رستم گردا گرد تختش در سمنگان خواهم چرخید و تهمینه
را با صدای بلند ندا خواهم داد.
دشت را لاله سرتاسر پوشانده است واین لاله ها با رنگینی شان افق را نیز در
برمیگیرند، تا چشم کار میکند لاله است و لاله و زن در میان اینهمه سرخی
با زیبایی بی مثالش اسپ را می تازاند و در بیکرانهگی غرق است. در حالیکه
موهایش را باد به هر سو پریشان میکند ، بوی گل را به مشام میکشد، هییی
گویان مهمیزی به اسپ میزند و تاخت کنان رو به افق میدواند .
گرمی خونِ عشق را در قلبش میبیند که همانند رنگ لاله ها به سرخی نشسته
است. دخترهای زیبا روی سمنگان دیشب با خنده گفته بودند که فردا او میاید،
او که تهمتن است با رخش، گذری بر تخت سمنگان خواهد داشت و زیباترین دختر را
بر خواهد گزید و چه کسی لایق قلب بزرگ او خواهدبود و زن غرق در مستی و
سرخوشی کنج لب گزیده ودر خیالش چه ها که ندیده بود.
سمنگان غرق در لاله هاست، لاله هایی که زیب گوش و گردن زن میشوند، بین لاله
ها می خوابد و بوی نفس گیرشان را تا عمق جانش فرو میدهد. مرگ چیزی نیست که
بترساندش، جوان مرگی را ندیده است. قلبش هنوز تازه است و زخمی بر آن پنجه
نکشیده .
یاد تهمتن، جانش را به شوقی عظیم فرا میخواند، یاد تازه جوانش که اکنون در
میدان جنگ سینه را آماج تیر ها کرده. میان لاله ها می غلتد و چشم به افق
رنگین میدوزد، انتظار پهلوانش را دارد ، انتظار تازه جوان نورسش را که پهلو
در پهلوی پدر ، سوار بر اسپی سفید، زین کرده از دور خواهند رسید و گرمای
آغوشش را به بر خواهد کشید.
دیشب شمعی در کف، سرتاسر ایوان را گشته بود، با موهای باز که تا کمر
میرسید، بیقراری تمام جانش را می لرزاند، دلواپسی، آیا مرد، بازو بند را
دیده است یا نه ؟ این فکر چون خوره ای به قلبش می خزید و خواب را از چشمان
همچون نرگسش می ربود.
من تپه های کابل را دیده ام که غرق خون بودند ، قبر های زیادی را دیده ام
که انباشته از جوانان نورس بود، سهرابهایی را دیدم که روی دست پدر جان
دادند، اینجا کابل است، کابلستان!
اینجا کابل است و درخت های اکاسیش شبها به عوض بوی گل ، بوی خون میدهند،
تمام درختان پر اند از تکه گوشت های سهراب ها. پدر آنگاه که تکه های تن من
را جستجو می کرد ، به چند چنار تنومند سر زد و پرسید که پسرم را ندیده اید؟
اینجا کابلستان است ، از دشت های سرتاسر لاله به دورم، به عوض سرخی لاله،
سرخی خون در باور من ریشه دوانده است، چه خوشبخت است زن که میان لاله ها می
غلتد و یاد جوان نورسش دلش را سرشار شادی میسازد.
ناخن های زن سرخ است و رنگِ حنا زیب خاصی به دستانش بخشیده، به یاد تهمتن
دستهایش را رنگ حنا زده بود، تهمتن میگفت:« با پسرت بر میگردم ، پسرت را
خواهم دید و یال و کوپالش حتما مرا به یاد نوجوانی خودم خواهد انداخت، گفته
بود، اگر دختر بود ، مهره را بر مویش ببند و اگر پسر بود بر بازویش.» زن
مهره را بر بازوی جوان بسته بود و روانهی نبردش ساخته بود نمیدانست که جنگ
شوخی سرش نمیشود، میدانِ جنگ ناجو های زیادی را کمر ُبر کرده است ، آنهایی
که کمر بُر نشده اند با حسِ عجیب شکست به خانه بر گشته و سر بر روی دامان
مادر به خوابی عمیق فرو رفته اند ، خوابیکه در آن جنگی نیست ، شکستی نیست
ومیدان های جنگ سرشار لاله اند.
میدان های جنگِ کابل هم سرشار لاله هاست ، سرشار سرخی ممتدیست که چشم را
میزند ، این سرخی، جریان می یابد تا تپه های کابل، این سرخی در تپه های
کابل به خاک فرو میرود و مادران زیادی همچون زن جوان غرق در رنگ سرخی
میشوند و دستهای حنا کردهی شان خاک را بر هوا می پاشاند :
همی خاک تیره به سر بر فکند
به دندان همی گوشت بازو بکند
زن، لب را به دندان گزید و طرهی مویش را با انگشت تاب داد. زیبایی حسرت بر
انگیزی داشت؛ همهی سمنگان شیفته اش بودند ولی او دل به تهمتن بسته بود، دل
به جوان همچون برگِ گلش بسته بود که اکنون از راه میرسید و آغوشش را گرم می
ساخت. او نمیدانست که از خبر واقعه ، زمین سمنگان به خود خواهد لرزید و شاه
بر تن جامه خواهد درید:
خبر زو به شاه سمنگان رسید
همه جامه بر خویشتن بر درید
زن به یاد گهواره و کودکی نوجوان خیلی گریست ، زار گریست، به زاری بر خاک
نشست، به یاد آورد که دیری نخواهد گذشت که سرو رعنا را به دل خاک سپارد .
بپرورده بودم تنت رابه ناز
به بربر به روز و شبان دراز
کنون من که را گیرم اندر کنار
که باشد همی مر مرا غمگسار
تنت را که از میدان های جنگ به خانه آوردند ، مادر زار گریست ، به تلخی
گریست، سینه ات جای دو لالهی سرخ بود، خون نمی ایستاد. مادر سر انگشتانش
را با خون سینهی تو رنگ زد و به رویش کشید و گفت : امشب حنا بندان توست.
تو را در جبهه های دور دست به خاک افکنده بودند، تنت را اره کشیده بودند،
تنت را سوختانده بودند، شناخته نمیشدی، مادر ترا شناخت، بویت را شناخت، یل
گردن فرازش را شناخت و کاکلِ در خون غرقه ات را غرق بوسه ساخت.
کنج کابل، کنج ویرانی، جای من است. در سیاه ترین نقطهی دنیا همچنان به دشت
های سمنگان فکر میکنم، به تهمتن فکر میکنم، به زنی که میان لاله ها دوید و
هرگز قامت فرزندش را به آغوش نکشید فکر میکنم.حادثه درست کنار گوش من اتفاق
افتاد، دست خودم نبود اگر قلبم لرزید، دست خودم نبود اگر گورت را گم کردم،
مادر میگفت ترا در کنار سروی در پای تپهی بلندی به خاک سپرده بودند، سرو
غمگینی که هر شام شاخه هایش را به سمت مزار تو خم میکرد. مزاربان میگفت؛
هرشب از خاک تو آواز حزینی به گوش میرسد ، که زمزمه میکنی :
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
تو تن نا آرامی داری، زخم هایت ناسور اند و ناله ات تا ابد بند نمی آید،
سروِ کنارِ مزارت همراه با آوای حزینت شامگاهان میگرید. تو روح نا آرامی
داری، کابل روح ناآرامی دارد ، جاده هایش به سمت نا آرامی میروند و هذیان
های من تمامی ندارد.
زن از فراز لاله ها دیده بود که سواری سر افکنده آهسته آهسته میاید و چنان
آهسته که رد پای اسپ، خاک را بر نمی انگیزد، از سر افکندهگیِ سوار، بوی
شومی به مشامش رسیده بود، با دست و دلی لرزان به قد ایستاده و به سمت سوار
دویده بود؛ تازه جوانش را با تهمتن دید، گردنِ تازه جوان خم خورده بود،
قامتش خم خورده بود ، خون، همچون می ِسرخی که از پیاله سر بگیرد ، از پهلوی
تازه جوانش به زمین می ریخت:
همی گفت کای جان مادر کنون
کجایی سرشته به خاک اندرون
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
بیابم ز فرزند و رستم خبر
چو دانستم ای پور کاید خبر
که رستم دریدت به خنجر جگر
زن به خاک غلتید و سر فرزند را در آغوشش فشرد ، غمی سهمگین همچون عالمی در
دلش خلش زد و نگاه به افق ها دوخت، به افق هایی که از لاله سرخ گون شده
بود، خونِ تازه جوان را برآسمان پاشیده بودند مگر که افق این چنین خونین می
نمود!
مادر که بر فراز تپه ها نشسته بود ، جنازه ات را به بر کشیده و یک کابل
گریسته بود.تپهها از گریهی مادر موجا -موج اشک شده بود، هیچ قدرتی در
جهان نتوانسته بود که مادر را آرام سازد، گورت هم نتوانسته بود به مادر
آرامش ببخشد، حالا او هر روز میاید و مزارت را آبیاری میکند و به سروِ سرِ
قبرت سلامی میدهد، مادر با تهمینه هم غم است. مادر نیز تازه جوانش را به
خاک سپرده است و تهمینه نیز. تهمینه همچون مادر، با فرزندی خون آلود بر دوش
، بر فراز تاریخ ایستاده است. کابل میگرید ، سمنگان میگرید، لاله های دشت
شادیان نیز می گریند و غمی چون رخش، هراسان وسم کوبان در من میدود.
|