|
غنچههای نفس باغچه،
پاییزی
و نگاه تر آن سرو بلند،
غمناک
من به تنهایی مرغابی دریاچهی شهر،
حیرانم
به صبوری دل کوچک او
چه کسی میداند
کوچهی پر ز هوای آشنا
با همان بوی خاک
چقدر بیتاب است
چشم ناژو و اکاسی و سمن
چشم بارانی من
چقدر بیخواب است
عشقهپیچان خیالات دور
همهی هستی من پیچیده
و نگاه تر رویایی من
از بلندای همان کوه بلند
لالهی داغ دلی را چیده
نیمهشب،یاد تو و دیدهی من
نیمهشب،دست دعای بیمار
ناله از هفت در و هفت کوچه گذشت
و چراغ دیدار
پای دیوار سیه،خورد و شکست
آسمان نعره کشید
ابرها
در دل آن دشت داغ
باریدند
کوچهی پر ز هوای آشنا
با همان بوی خاک
با نگاههای پاک
چقدر راه ترا پایید
و گلوگاه شب
چقدر نام ترا زمزمه کرد
|