|
هر شعری از جایی آغاز میشود:
یکی از جنگ
یکی از ویرانی
یکی از من
یکی از درختی که بر شانههای زمین گل انداخته است.
شعری که از تو بگوید، زیباست مادر!
تو که زندگی میبخشی و عشق میدهی
خشمگین میشوی
غمگین میشوی
و باز پناهمان میدهی
میدانم رگهایت را بستهاند
و خونت
از آبی به نیلی
از نیلی به قهوهای
و از قهوهای به سیل میریزد
نگران نباش!
فانوسهای جهانی
از پاریس تا کیوتو
از مونترال تا نایروبی
و تا یخهای قطب شمال
و دریاهای جنوب
روشناند.
موهای موجدارت را سبز در سبز بباف
گرههایش را به خاطرات بیشمار وصل کن
دامن نیلگونت را تکان نده
بگذار مهاجرانت، پرندهها باشند.
این دردهای لعنتی
به موهایت چنگ میزنند
رؤیاهای بسیاری را از سرت میپرانند.
ما ایستادهایم چون هندوکش
با برفها صبور و بخشنده
با رودخانهها شریک دسترخوان
با درختان خواهرخوانده
با دریاها برادر
زنان هندوکش
کوه را بر شانه حمل میکنند
زنان دره پامیر
برف را لالایی میدهند
چون زنان جنگلهای آمازون
که دامنی از گلهای وحشی میپوشند.
از خانه بگویم برایت:
وقتی جنگ تمام شود،
برمیگردیم به سرزمین اجدادیمان
تا گیاهی تازه بکاریم
انارها چون یاقوتی گرانبها
بر شاخهها بدرخشند
و سایهی درختان توت را شریک شویم.
رادیو را گوش میدهیم
تا از خانهی نو و زندگی نو بگوید برایمان
از لحافهای چهلتکه
که تکهپارچههایش
روزی دامنهای گلدارمان بودند.
و بابا، کوهی است
که نان را نبوسیده بر سفره نمیگذارد؛
و لقمه را بی شکرگزاری
به دهان نمیبرد.
نانِ افتاده بر خاک
چون کودکی گمشده است؛
مادر برمیداردش
میبوسد و برکتش را نگاه میدارد
و برکت نام دیگر زمین است
دخترم را صدا میزنم:
گرتا! گرتا! گرتا!
موهایت: شاخههای درختی کهنسال
در جنگلهای آمازون،
فریادت: بادی پیچیده
در لابهلای درختان.
بخوان آوازت را گرتا!
برای اقیانوسها، برای یخچالها
و برای پرندگانی که نامشان در تاریخ
گم شده است
مبادا این کُره از چشممان بیفتد
یا ما از چشمهای این کُره بیفتیم
آوازهای تو
زنان بسیاری را پشت و پهلو میدهد
تا جهان
از کودکی
به کودکی دیگر
پا بگذارد.
|