به یاد آن هایی که " آسه مایی " در انتظارشان خواهد ماند .
بعد از ظهر یک روز پاکیزه ی آفتابی ست. بلندای خانه های کارتهی پروان از
روشنایی برق می زنند. نور در شیشه ی پنجره ها، چندگانه و چون خنجرهای طلایی
می درخشند. باد ِنَرم و دلپذیر، از بلندی های تپه ی باغ بالا رها می شود،
سبک و آرام، تاب می خورَد، به درون ِسرک ها و کوچه های تنگ سرازیر می شود
وموهای خرمایی سوما که از زیر ِچادر ارغوانی اش بیرون ریخته اند، از پشت ِ
سر به دامش می افتد. باد، خوش خوشان با موهای سوما بازی می کند. مو ها را
می نوازد، درلا به لای آن می سُرد و به هر سو می کشد، به هرسو می رقصاند و
می خَماند. سوما که غرق درخیالات و واهمه های خود، پشت به باد و رو به
آفتاب نشست به سوی خانه روان است، موهایش را ازگیر باد می گیرد، چنگ می زند
و قوده می کند، از شانه ی راست، روی سینه اش رها می کند.
قد و بالای سوما مثل ساقه تُرد، از درون و بیرون، کم و تُم می لرزد. کف
دستان، بیخ ِ گوش ها و پشت ِگردنش عرق کرده و فکر می کند پا هایش درهر گام
سست تر و بی اراده تر می شوند. می خواهد تند تر راه برود، ولی خیال می کند
که برایش ممکن نیست، شاید بیافتد. شاید پاهایش از زانو خم بردارند و او پیش
چشم رهگذری که احتمالا ازکوچه بگذرد، نقش زمین شود. سوما دچار توهم شده .
با آشفته گی، سرش را خَم انداخته و حس گناه چون خاری در گوشه ای از قلبش می
خلد. گناه ی که می پندارد، دیوارهای کوچه و دروازه های بسته، شاهد آن بوده
اند. نباید جسور و بی پروا در برابر مرد ِهمسایه ایستاده می شد و لبخند
شیرین او را با لبخندِ شیرین تر پاسخ می داد. نباید به چشمان پُر رمز و راز
مردِ همسایه که مثل مقناطیس او را به سوی خود می کشید، آن طور برهنه و بی
پروا نگاه می کرد. آن هم در ته کوچه. اگر چشم رهگذری به او افتاده باشد چه
؟! اگر همسایه ای او را دیده باشد و به گوش ِمادر و پدرش برساند چه ؟! آن
وقت وای به حالش. ازکاری که کرده بود، سخت پشیمان بود. دلش می خواست زودتر
به جایی پناه ببرد. دلش می خواست ازکوچه فرارکند و در کنُجی، خود را گم و
گورنماید. پس و پیشش را با دلهره نگاه می کند . وهم او بیشتر می شود . از
زیر ِدیوارِ سایه دارِ کوچه، قدم های تند و نامتعادلی به سوی خانه بر می
دارد. هولکی خود را از دروازه ی کوچه، داخل حویلی می اندازد، دروازه را می
بندد و همان جا شانه به چوکات ِ در تکیه می دهد و می مانَد. لحظه ی بعد سرش
را که بالامی کند با ماه جانش که رو در روی او بالای سرش ایستاده ، مقابل
می شود. ماه جان، دستمال ِسر دردستش، عجله دارد که آن را زیرگلویش گِره
بزند و برای خرید، تا دکانِ سرِکوچه برود. سوما با دیدن مادر، دست و پاچه
می شود، با ناشیگری، سلامِ سرسری می دهد. برای این که مثل هر روز با هزار و
یک سوال ماه جانش مواجه نشود، شتابزده ازجا برمی خیزد، کَج و راست پا های
بی رمقش را به سوی پله ها و دهلیز، می کشاند. ماه جان ، سرش را می چرخاند،
به رفتارِدگرگونه و سرد ِدخترش که حتی یک کلمه هم با او حرف نزد، با تعجب
می نگرد و با کنایه و شوخی صدا می زند:
"چه شده سوما ؟! باز کی را در کوچه دیدی که به خانه ی همسایه می رفت؟!"
سوما برای اینکه حواس ماه جانش را از خانه همسایه دور کند، از درون ِدهلیز
صدا می زند:
« چه می گویید ماه جان! کسی ندیده ام . فردا شاگردها امتحان دارند، باید
آماده گی بگیرم !» و به سوی پله هایی که به منزل بالا می رود، می شتابد.
نفَس زنان ازکتاره ی منحنی محکم می گیرد که پله ها را زودتر طی کند. پایش
که به دهلیز ِبالا می رسد، با عجله خود را داخل اتاقش می اندازد، دروازه را
قفل می کند و پشت به در، ایستاده می شود و نفَس می گیرد. به پنجره ی اتاق
که کرانه های آبنمای آسمان را در چوکاتش قاب کرده، خیره می شود. رنگ ِآسمان
به رنگ ِفیروزه است و ابرهای دوردست، مثل پارچه های سفید و نقره یی ابریشم،
لا به لا می شوند و چشم ِخورشید را گاه به گاه کدر و تیره می سازند.
بی تابی و دلهره، مثل شهد در رگ و ریشه ی سوما رسوب کرده است. این چه کاری
بود که کرد؟ چه نیرویی او را غافلگیرانه واداشت که بی چون و چرا در برابر
مردِهمسایه ایستاده شود و با حرکت ِشیطنت آمیزنام او را بپرسد؟ سوما درحالی
که از جسارتی که کرده بود، لبانش به تبسمی آرام پس می رود، با خود در جنگ و
کشمکش است. لبش را می گزَد و هر دَم و هر دقیقه، ناخن هایش را یا می جَوَد
و یا نوک ِتیزِآن ها را به کف دستش فشارمی دهد، پا به پا می شود و بی تاب
است. آشکارا به ماه جانش دروغ گفته. فردا شاگردها نه امتحان دارند نه هیچ.
راستش را نگفته، صحنه سازی کرده. نگفته که « مهرا راج» مرد ِهمسایه را چند
دقیقه پیش درکوچه دیده و نام ِاو را پرسیده است. نگفته که «مهرا راج » پیش
از این که داخل خانه اش شود ، لحظه ای ایستاده و سراپای او را مشتاقانه
نگاه کرده بعد درون خانه رفته و غیب شده. نگاهی که گویی آتش به جان او زد و
روح و روانش را سوخت. نگاهی که بس بود بار ِدیگر چهاراندام او تکان بخورد و
درقلب او، تلاطمی این طور سرکش و دیوانه وش سربالا کند و تار و پود ِاو را
ازبیخ و بُن بلرزاند. سوما به مادرش نگفت که مدت هاست درخواب ها و رویا
هایش « مهرا راج» را می بیند و صبح ها برای دیدنش پشت ِپنجره ی اتاق، لحظه
شماری می کند.
خود سوما هم نمی دانست که چرا هر وقت « مهرا راج » را می دید مثل امروز،
مثل همین حالا، این گونه آتش به جانش می افتاد؟ رعشه به سراپایش می دوید،
خیال می کرد سیم ِبرقی را به دست و پایش پیچیده اند. یا الماسَک در تن او
دویده و عنقریب است که خاکسترش کند. مدت ها بود اضطراب هایی ناشناخته در
درون ِاو سربالا کرده بود و سردرگمی و کلافه گی او را، روز به روز بیشتر می
کرد. هرچند تلاش می کرد که فکر و حواسش را ازخانه ی همسایه و از« مهرا راج»
بدور کند، اما نیرویی نا مریی و قدرتمند، رشته ی پندارها و افکار او را
بدان سو می کشید.
هیجان های مهارگسیخته ی سوما نسبت به خانه ای که غیر از او، همه باورداشتند،
کسی درآن زندگی نمی کند، برایش سوال برانگیز بود. مدت ها بود که « مهرا راج
» را مثلی که امروز دیده بود، دَورادَور می دید که با سر و وضع آراسته و
پاک، بکس ِچرمی حلقه دار به دست دارد، ازخانه بیرون می شود و هر زمانی که
دو باره به خانه برمی گشت ، او نیز با کنجکاوی اشتیاق آوری، « مهرا راج» را
از پنجره ی اتاقش، دید می زد.
قصه ازسال قبل آغاز شد. زمانی که سرداران وبرهمن ستایان ِکابل، مجبور به
مهاجرت شدند و جایداد های شان را فروختند. مالک ِجدید خانه ای که در همسایه
گی شان بود، ملایی را آورد که بر فراز بام ِخانه آذان بدهد. ملا که مردی
ریزه نقش و مرموزی بود و زیر ِشال بی رنگ و چپن راه دارِسبز، سر و تنه ی
کوچکش را پنهان کرده بود، با نگاه های کنجکاو در حالیکه دست هایش را به پشت
ِ سرش گِره کرده بود، از زمین تا بام ،هرکنج و کنارِساختمان را از نظر
گذرانید و رو به صاحب خانه ، سوال قبلی اش را دو باره تکرار کرد:
« گفتی در این خانه غیر مسلمان زندگی می کردند، درست است ؟!»
« بلی ملا صاحب ! »
چین های صورت ِملا پس می رود و چشمان درز گندمی اش، به سوی مالک ِخانه
گشاده می شود . می گوید:
« این خانه نجس است . خبر داری یا نداری ...؟! با یک اذان در گوشه ی بام،
ازکفر پاک نمی شود ؟!"
مالک ِخانه کرُنش کنان به ملا می گوید:
« ملا صاحب خود دانید. غرض من هم پاکی خانه است !»
ملا بعد ازمکثی، آب دهنش را کنار باغچه تُف می کند و دورمی رود، درحالی که
لب هایش می جنبد، چند بار دَور و بر ِساختمان را می گردد و دعا می خواند و
به درز و دورز ِخانه چُف می کند ، بعد درگوشه ی حویلی به اذان ایستاده می
شود و درگوشه های دیگر ِحویلی نیزهمین کاررا تکرار می کند. بعد ازآن به بام
ِ خانه بالا می شود و با صدای بلند و باریکش، رو به قبله اذان می دهد. کارش
که تمام می شود، پایین می آید. در میان افراد ِخانواده ی مالک ِجدید که
درحویلی منتظرش بودند، دست به دعا بلند می کند و به محمد و آل محمد، صلوات
می فرستد. بعد دستانش را به صورت و ریشش می کشد و با اطمینان می گوید:
« حالا خانه ات تطهیرشد. از شیر مادرهم حلال تراست. نماز در درون ِخانه
رواست ... ! می توانی کوچ و بارت را بیاوری .!»
در این حال، لعل خان پدر ِسوما، با شکم و تنه نسبتاً چاقش داخل حویلی می
شود. پتنوس ِحلوا و نان ِگرم را به دست مالک ِخانه می دهد و با خنده ی پُر
رضایتی می گوید:
« ما همسایه شما هستیم. کی نزدیکترازهمسایه خوب ... !»
مالک خانه، با خوشحالی ای که ازعمرش حساب نیست، پتنوس نان را روی زینه می
گذارد، با لعل خان بغل کشی می کند و می گوید: « حقا که همسایه خوب هستی
برادر، حقا !!»
بعد، پارچه های پیچیده ی نان و حلوا را میان جمع تقسیم می کند ، با دهنی که
بزرگ تراز صورتش است، در میان قاه قاه خنده اش درحالی که دندان های زرد
خرگوشیاش نمایان است،دستمزد ِملا را کف دستشمی گذارد و با رضایت از دَم و
دعای ملا می گوید:
« برکت ببینی ملا صاحب، حالا خانه پاک و تطهیر شد !! دیگر بوی عنبر و کافور
نمی دهد. حیف که خودم در این منطقه ی خوش آب و هوا نمی توانم کوچ کنم.»
لعل خان با تعجب می پرسد:
« پس این خانه را چه می کنید ؟!»
مالک خانه، لقمه شیرین دهنش را فرو می دهد و می گوید:
« ناچارم خانه را به کرایه بدهم!»
ازآن روز به بعد، خانه چندین بار، به کرایه داده می شود، اما هیچ خانواده
ای بیشتر از یکی دو ماه در آن خانه تاب نمی آورد. کرایه نشین ها می گفتند
خانه سنگین است. جن و پری دارد. جن ها، شب ها سر و صدا می کنند. دروازه ی
اتاق ها را باز و بسته می نمایند. ساز می زنند و آواز می خوانند، می رقصند
و به زبان ناشناخته ای، گپ می زنند. حتی یکی از کرایه نشین ها می گفت که
دخترم یکی ازاین جن ها را دیده که با قیچی می خواست مو های او را قیچی
کنند. دخترم، از آن شب به بعد کاملاً گنگ و لال شده و حالت دیوانه ها را
پیدا کرده است.
یکی از کرایه نشین ها از شنیدن صدا های خشمگین زن و مردی نقل می کرد که هر
شب بعد از نصف شب، از کنج و کنار ِخانه به گوش شان می رسید و درست مثل این
می ماند که زن و شوهری با هم جنگ و دعوا می کنند؛ ولی در این خلال هیچ کس
حرف سوما را باور نمی کند حتی پدر و مادرش:
« کسی در این خانه زندگی می کند. من آن آدم را دیده ام. چند بارهم دیده ام
، به خدا سوگند که دیده ام ، دروغ نمی گویم ، دروغ چرا؟!" خواهر و برادرش،
بی مهابا به او می خندیدند و تمسخرش می کردند. ماه جان می گفت: «از بس درس
آماده کرده ای و بیدارخوابی کشیده ای ، دیوانه و خیالاتی شده ای ! کمتر بی
خوابی بکش، کمتر! آخرش زنجیر و زولانه یی می شوی دختر..! » لعل خان به گفته
های دخترش ، گاهی بی توجهی می کرد و گاهی با خنده می گفت : « دختر جان! تا
حالا چندین بار این گپ را گفته ای، پس این کسی که تو می گویی حتماًبصورت
مخفی در این خانه زندگی می کند ؟! ما چرا او را نمی بینیم که تنها تو می
بینی !؟ به گفته ی مادرت هذیان گویی هایت ازاثر بیدار خوابی است!" سوما
نفَس می زند و نفَس رها می کند. حلق و دهنش خشک اند. گُرُپ ... گرُپ ِ قلبش
را می شنود . گویی کسی به درون سینه اش هیاهو دارد و دُهل می کوبد و درلا
به لای نفس های داغش آواز می خواند. « خدایا ... مرا چه شده ؟! چرا تمام
بدنم می لرزد ...چرا دستانم عرق کرده ... خدایا !؟ چرا مدتی است اینگونه
شده ام ... نکند مرا مریضی گرفته باشد ... نکند مغزم خراب شده باشد و
اعصابم را از دست داده ام. شاید « مهرا راج» مرا جادو کرده ... مگر نشنیدی
که هیچ آدمی نمی توانددرآن خانه زندگی کند؟! نشنیدی که همه باور دارند که
در خانه ی همسایه جن و پری زندگی می کند. نکند که خود این «مهرا راج» جن یا
پری باشد و مرا طلسم کرده باشد ... نکند عاشق شده باشم. عاشق و دلداده ی
«مهرا راج » .... دیوانه ! عاشقی مگر شاخ و دُم دارد !؟ مگر باید بال و پر
بکشی که بدانی عاشق شده ای !؟ تا می بینمش قلبم از جا کنَده می شود. خود را
گم می کنم. دست و پای خود را گم می کنم. لال می شوم. نفَسم بند می شود. بی
اراده می شوم. سست و بیحال می شوم. اگراین عاشقی نیست پس چه است ؟! »
سوما با واگویه هایش، همان طور که پشتش به دروازه تماس دارد ، تمام قد ِخود
را پایین می لغزاند، با دو پا روی قالین می نشیند و صورتش را با کف ِدست
هایش می پوشاند. خیلی دلش می خواهد گریه کند، جیغ بزند و فریاد بکشد. دلش
می خواهد این راز را به کسی بگوید تا اندکی خالی شود. دلش می خواهد که
دریچه قلبش را برای کسی بگشاید تا سُبُک شود. مگر می تواند ؟! مگر می شود
خود را و روحت را نزد کسی عریان کنی تا آن کس، با دهن ِ باز و چشمان از
حدقه برآمده ، دست پشت دست بزند و رسوای خاص و عام ات کند و لو که خواهرت
باشد !
چادر، از سر ِسوما افتیده و انبوه موهای تابدار و بُراقش، روی شانه ها و
انحنای پشتش یله شده اند. لب هایش می لرزند و دست و پایش ارتعاش دارند.
خیال می کند جایی در درون سینه اش داغ آمده و از گرمای آن، پوست ِسینه و
گلو و صورتش گُر گرفته اند. در حالی که قلبش همچنان کوبش دارد، از جا می
جهد، با هیجان به سوی پنجره یی که رو به تراس باز می شود، کشیده می
شود.همین که پنجره را باز می کند ، باد ِخنک ، موهایش را می آشوبد به
دَورگوش ها و گردن ِ سفید و بلند او می چرخد، از سر و صورت او می گذرد و به
درون ِاتاق هجوم می بَرَد. سوما که در وسط ِ دو پله ی باز پنجره ایستاده
است، تمام خانه های کارته ی پروان و باغ بالا زیر نگینش است. اما برای سوما
که جز خانه ی " مهرا راج "،هیچ چیزی دلچسپ نیست، در پشت پنجره ی باز طوری
پناه می گیرد که با چشمان فضولی از بیرون دیده نشود و با اشتیاق به تراس و
خانه ی بلند دو منزله ی « مهرا راج » خیره می ماند.
خانه خالی ست و در سکوت وهمناکی فرو رفته. به در های بسته و تراس ها نگاه
می کند. دو چشمش را مثل چشمان شاهینی که منتظر شکار باشد ، تا جایی که در
دید رسش است ، درون حویلی بزرگ و فراخ ِ " مهرا راج " را می پالد، اما کسی
نیست. «پس کجاست ؟!» «مهرا راج پس کجاست ؟!"
سرش را از پشت پنجره کمی جلوتر می بَرَد، به باغچه های پُر گل نگاه می کند.
نل ِآب بازاست و ازپایپِ کوتاهی که به نل وصل است، آب به سوی کرُت های
ترکاری فواره می زند. حویلی به نظرش به باغ ِتازه و پُر طراوتی می ماند با
انبوه گلبته های گلاب و ساقه های عنتری و مرسل و درختان انجیر و انارهای
خندان که دستی شاید همین چند لحظه پیش، گل هایش را آب داده و زینه ها و
زمین حویلی را آبپاشی کرده. سوما حس می کند نسیم معطری که دَم به دَم از
پایین به بالا موج می گیرد، عطر گلاب و عنتری حویلی " مهرا راج "را با خود
می آورد و به سر و صورت و موهای او افشان می کند. به آسمان نگاه می کند که
حالا موج موج رنگ های گوناگون به خود گرفته و رنگ های سرخ و مهتابی به هرسو
با تکه تکه ی ابر های نازک و گریزان درهم پیچیده اند.
سوما نگران است، بیقراراست. حسِ غریبی دارد. اتاق ها و تراس ها سوت و
کوراند. هیچ جنبنده ای پشت ارسی اتاق ها جُم نمی خورد. دلش می خواهد پلِک
هایش را ببندد و با نیروی چشمانش ، شیشه اُرسی ها را بشکند و به درون اتاق
ها سَرَک بکشد تا بداند که درآن جا چه می گذرد؟ اما با حسرت می داند که
چنین چیزی برایش میسرنیست. قلبش می گیرد. بی قرارمی شود. چیزی که خود نمی
داند چیست، او را لحظه به لحظه بی قرار تر می کند. نگاه ِمنتظرش لحظه ها،
به تراس خانه ی همسایه آویزان می ماند. آه می کشَد و با نا امیدی پیشانی اش
را به پنجره تکیه می دهد. ناگهان دروازه ی اتاق رو یه رویی، رو به تراس
بازمی شود و در آیینه ی چشمان منتظرِسوما، خورشید طلوع می کند. سوما محو
آنچه که برایش قابل باور نیست، خوشحالی چنان در قلبش هجوم می آوَرَد که
گویی دروازه ی بهشت به رویش گشوده شده است.
« مهرا راج » با لُنگ و پیراهن راحت و فراخ سفید ، در حالی که قدیفه یی را
از گردنش آویخته، بلند بالا و چهارشانه ، درست از زیر ِرواق ِدروازه اتاق،
چون رب النوع زیبایی ، به تراس بیرون می آید. قاب ِ صورت ِ « مهرا راج » با
ریش بلند و پُر، با بروت های آویخته و تابدار ِمشکی و موهای سیاه القاس که
قلاج قلاج بالای شانه هایش رها شده اند ، جلوه ی بس دلپذیری دارد. جلوه ی
حیرت انگیز و دلکش چون تابلوی اسطوره یی و رازناک که برای کشف رازهایش ،
نتوانی از او دیده بر داری. دهن سوما باز می ماند و پرنده ی قلبش، در درون
سینه از برای جفتش، بیقرارانه پَرپَر می زند. « مهرا راج » به چوکی رو به
آفتاب که درحال غروب است ، می نشیند. قدیفه را به دسته ی چوکی می آویزد. سر
و گردنش را به سوی پایین خَم می کند و همراه با آن، قَوده موهایش را از پس
گردن و گوش ها ، رو به پایین فرو می اندازد. با دو دست در تکان های متناوب
، موها را به دست باد می دهد و درگرمای آفتاب شانه می کشد. موها به حدی
دراز و غلواند که نوک هایش به زمین می رسند و « مهرا راج » چاره یی ندارد
جز این که با یک دست موها را از زمین بلند بگیرد و با دست دیگر آن ها را
شانه بزند و به سختی صاف و خشک شان کند. با هر نوبت شانه کشیدن و باد دادن،
مو ها حجم بیشتری می گیرند و جلای بیشتری می یابند. « مهرا راج » همین که
سر و گردنش را با یک حرکت به بالا، تاب می دهد و موها را مثل آبشار، در پس
شانه ها و بازو ها و گردنش فرو می ریزد ، ناگهان چشمانش به قامت کشیده و
وسوسه گرسوما، که بی پروا و جسور، از اتاق به تراس بیرون آمده و به تماشای
او ایستاده، میخکوب می شود. هر دو با هم چشم درچشم می شوند. خنده در پهنای
صورت « مهرا راج» می شگفد. سوما نمی فهمد زمانی که دچار هیجان و التهاب
است، چرا نمی تواند روی پا های خود بیایستد. مثل بید می لرزد.سرش در کمند
ِنگاه های نافذ و پرهیبت « مهرا راج » سیاهی می رود. نزدیک است بیافتد.
پاهایش انگار از استخوان ها و تاروپود جدا شده اند. برای این که فرو نیفتد،
پس پس می رود و از چهارچوب ِ دروازه محکم می گیرد.
« مهرا راج » با محبت به سوما لبخند می زند. لبخندی که به نظرسوما مثل قند،
شیرین و دوست داشتنی است.سفیدی دندان ها و لبان خوش تراش « مهرا راج » که
رنگش به رنگ انار رسیده است، دل ِسوما را آب می کند.
ذهن و حافظه سوما با دیدن ِ« مهرا راج » در آن چهره ی ملکوتی ، ُپر از
تصاویرِ افسانه هایی می شود که درکودکی ازمادرومادرکلانش شنیده بود. سوما
می پندارد آن کسی که با مو های ریخته و ریش بلند و پاکیزه درتراس، مقابلش
نشسته و نظاره گر ِاوست، از جنس آدمی نیست ، کسی ست که از درون نقاشی های
میناتوری بیرون آمده و شباهت عجیبی به شاه پری افسانه هایی دارد که از لا
به لای قصه های مادرکلانش، از درون رویا ها و تخیلاتش ، شکل یافته و به
صورت آدمی بیرون آمده. شاید هم این همان پری کوه قاف است که آمده تا او را
طلسم کند و در دام ِخود بیاندازد. سوما می خواهد آرام و شمرده شمرده نفس
بکشد، اما نمی تواند. می خواهد آن بت ِافسانوی را آنطورکه می خواهد، تماشا
کند، اما تلاطم درونش او را از پا می اندارد. حتی نمی تواند آب دهنش را فرو
دهد. در خود خشکیده و بُهتش زده . پاهایش را گویی گچ گرفته اند ، از زمین
کنده نمی شود. حس می کند نه راه پیش دارد که به تماشای او به تراس بماند و
نه راه پس رفتن که خود را داخل اتاق برساند. دیگرتوانی برای ایستادن ندارد.
« مهرا راج » با خنده، دستش را برای سوما تکان می دهد و داخل اتاق می رود.
سوما خمَ و منحنی می شود و در میانگاه اتاق و تراس از حال می رود و غش می
کند.
غروب است. هوا در تاریکی می غلتد. شفق ابرهای سوخته را به حلقوم می کشد و
تک ستاره ای روشن و شفاف چون خنجرِ برهنه، از دل آسمان به سوی سوما درخشش
غریبانه ای دارد. کسی درخانه نیست. سوما پرده را پس زده ، دروازه ی تراس را
باز گذاشته، زانوانش را در بغل گرفته، چشمانش خیره به خانه « مهرا راج » و
به موسیقی نرم و دلنوازی گوش می دهد . ناگهان بوی زننده و تند ِدود، سوما
را از ته ی چاه ِخیالاتش بیرون می کشد. سوما می جهد وخود را به تراس می
رساند. چشمانش گشاد گشاد می شوند و با دو دست برسرش می کوبد. باور نمی کند
که خانه «مهرا راج» میان شعله های آتش می سوزد و ستون ِغلیظ ِ دود از گوشه
های ساختمان به سوی آسمان بالا می رود و پهن می شود. سوما با ناخن ها ،
صورتش را خراش می دهد و جیغ می زند. ازاتاق سراسیمه پایین می دَوَد و صدای
دروازه ی کوچه که به شدت به آن کوبیده می شود، سوما را به سوی دروازه می
کشاند. سوما سراپا لرزان و گریان همین که در را باز می کند ، « مهرا راج »
با لباس سفید ِگشاد و مو های باز و افشان و پا های برهنه، در حالی که بکس
چرمی اش را با خود دارد، پا به درون می گذارد ، سوما را از سر راهش بغل می
زند ، دروازه ی کوچه را با پس پایش می بندد وخود را با سوما یکجا، درون
حویلی می اندازد.
« گیرم کردند ... بالاخره مخفی گاهم را پیدا کردند.»
سوما در حلقه بازوی « مهرا راج » چون گنجشکی آفت زده می لرزد و مویه می
کند. حال ِ« مهرا راج » نیز کمتر ازحال او نیست. هر دو به دهلیز می دوند. «
مهرا راج » در تاریک روشن دهلیز ، نگاه دلنشینی به سوما می اندازد و می
پرسد:
« راه بام خانه تان کجاست ؟!»
سوما سرگشته و حیران می پرسد:
« به بام چه کار داری ؟»
" فرارمی کنم. از راه بام باید فرارکنم، چاره ی دیگری نیست !"
سوما دست ِ« مهرا راج » را می گیرد و او را به سوی راهزینه باریکی که به
بام می رسد، می کشاند. از پیچ و خَم زینه ها خود را به بام می رسانند. گوشه
هایی ازبام ، از تابش شعله های آتش روشن است. درها و پنجره های خانه « مهرا
راج» درشعله وران آتش، با سر و صدا پارچه پارچه فرو می ریزند. بدنه ی
ساختمانِ خانه ، در دود و سیاهی غرق است. غریو و هیاهو، فضای آرام کوچه ها
را دگرگون کرده. صدای گریه ی کودکان فضا را انباشته است. گویی زلزله رخ
داده ، همسایه ها زن و مرد از حویلی های شان به کوچه بیرون آمده اند و به
خرمنی از آتش که به سوی آسمان زبانه می زند، می نگرند.
« مهرا راج » بکسش را به دست سوما می دهد و می گوید:
« این بکس نزد تو باشد !»
وبا چشمان پُرازمهر به سوما که وحشت زده و گریان است ، نگاه می کند. سوما
مِهر ِنگاه « مهرا راج » را که هزاران سوال در ته ی آن نهفته است، با نگاه
درمانده اش، پاسخ می دهد و مثل بره ای که بوی خطر را حس کرده باشد، پیشانی
اش را به ساق دست « مهرا راج» می ساید و میان دود غلیظی که بام خانه ی شان
را پُر کرده ، می گوید:
« چکار می کنی .. کجا می روی ...؟ مرا هم با خودت ببر. بی تو دیوانه می شوم
... بی تو می میرم ... !»
مهرا راج ، دست به مو های سوما می کشد و می گوید:
« جانم شوی دلم را نلرزان ...آرام باش. وقت ندارم ، باید بروم ! " « مهرا
راج» که خود نیز در ناگزیری تلخی گرفتار آمده است ، سوما را به سختی ازخود
جدا می کند، با موهای افشان و لُنگ و لباس سفید و فراخی که به تن دارد ، به
لبه ی بام پیش می رود . رو به خانه اش که در کام بی مهار آتش می سوزد و
پنجره ها و دروازه هایش صدا می دهند و فرو می ریزند ، قد راست ایستاده می
شود . دست ها را مانند دو بال شاهین به دو سویش بازمی کند. چشمانش در درون
شعله های آتش نفوذ می کنند. به آتش و دود ، دقیقه ها خیره می ماند ، بعد رو
به شعله های آتش درفضا می جهد و چون پرنده یی بزرگ و سفیدی ، در هوا به
پرواز در می آید.
سوما فریاد زنان ، بکس را به سوی زینه ها پرتاب می کند وخروشان از پشت «
مهراراج» می دَوَد. هنوز دوسه خیزی نزده که درهوا دست و پا می زند و از
بلندای بام به درون کوچه سقوط می کند و فرش زمین می شود.
پرنده بال می زند و اوج می گیرد. پایین و بالا می رود. سینه اش را جلو می
دهد و هوا را می شکافد و پیش می رود. به دَور شعله های آتش می چرخد و بال
می زند. بال هایش پهنا می گیرند ، بال هایش بزرگ می شوند و بزرگتر، سفیدی
پرنده ، تاریکی شب را پنهان می کند.
پرنده به درون شعله ها غوطه می زند و بیرون می آید. پرها و بال ها و سینه
اش آتش گرفته اند. اوج گیران به سوی آسمان بالا و بالاتر می رود. با هر جهش
بزرگ و بزرگتر می شود.
نگاه مردمی که در کوچه ها سراسیمه اند و هرسو می دَوَند و کمک می طلبند ،
به سوی آسمان حیرت زده می ماند . چشم شان به پرنده ی بزرگی می افتد که
درحال پرواز، ازبال ها ، پرها و سینه اش آتش می چکد . آتش در بال های بزرگ
ِپرنده زبانه می کشد. پرنده دراوج هایش ، در آسمان معبد « آسه مایی» ، به
قرص شیری ماه ، تبدیل می شود. نورش می تابد و ویرانه های « آسه مایی » را
روشن می کند.
فردا تمام روز از آسمان کابل ، خاکستر سرد فرو می بارید و همه جا را چون
برف سفید می کرد و جاده ها را می انباشت.
|