هنوز لبخند روی لب اش بود که خون به موی رگ های صورت اش دوید. سریع چانه اش
را پایین انداخت و عرق شرم را روی پیشانی اش احساس کرد. هوای بیرون هنوز
سرد بود و چند روزی از زمستان باقی. حتی کمر کیش کوه برف زمستان را به یاد
گار داشت ولی گلبخت به طور عجیبی احساس گرما کرده بود. طور که لباس به تخت
پشت اش چسپیده بود و حرارت بدن اش رو به سعود میرفت. گله ای هم نبود اولین
بار بود که مرز حیا و شرم را دریده و این قدر به یک مرد نزدیک نشسته بود.
دست سهراب مثل سرب داغ دست نازوک و لاغر گلبخت را به اتش کشید. گلبخت تا
خواست دست اش را عقب بکشد ولی سهراب پیش دستی کرده بود و دست استخوانی او
را در چنگ گرفته بود.
رگهای بیرون زده ای که عین مار روی دست زمخت و زبر سهراب خوابیده بود کمی
ترس را بر دل گلبخت مستولی کرد اما او به رخ خودش نیاورد.
- خوشت امد؟؟
این سوال مثل کوه بابا روی شانه ای گلبخت فرود امد که باعث شد خلاف تصمیم
قبلی، دست اش را به عقب بکشد. صورت کودکانه اش زیر بار این سوال باز رنگ
گرفت ومثل کاغذ در خود مچاله شد. اگر یک پسر در سن سال خودش این سوال را
میپرسید حتما جواب اش را میداد، به اندازه کافی جواب آماده در آستین داشت
و آنقدر بی زبان هم نبود. اما در برابر سهراب زبانش بند امد.
- نشنیدی؟
چرا نمی فهمید که هیچ دخترِ، لا اقل در سن و سال گلبخت دوست ندارد با چنین
دست انفرت انگیز لمس شود. گلبخت مثل همیشه مطیع چانه ای فرو افتاده اش را
بالا اورد و از زیر به چشمان گود رفته ای که مثل کرم شبتاب در ته گودال برق
میزد نگیریست و با سر جواب مثبت داد.
- با سر نه، به زبان بگو!
دست چون چوب اش را دور گردن گلبخت حلقه کرد و به طرف خودش کشید.
- باید بشنوم.
جمله اش با خنده ای که دندان های دراز و فاصله دار اش را به نمایش گذاشت
ختم شد.
گلبخت طبق عادت موهای کوتاه ولی بیرون زده از از چادر گلذوزی اش را با دو
دست عقب فرستاد و آرام طور که به زحمت شنیده میشد گفت.
-اری!
اری را که گفت مثل آژیر خطر؛ هوشدار های زن برادر اش را بخاطر آورد. که
گفته بود " چشم سفیدی نکنی، گلبخت! فردا تمام تقصیر گردن منه ها" و بعد
زیر لب غر،غر و گفت " خدا ادم را بی مادر نکند"
مثل ناقوس مرگ اخطار های زینب در گوش اش زنگ خورد و باز زنگ خورد. روی هر
دو زانو بلند شد و مثل زندانی که از بند فرار میکند طول اتاق میهمان خانه
را دوید و از اتاق بیرون شد. اصلا نفهیمد که کفش هایش را چگونه پوشید. قلب
کوچک اش چنان سر به جدار سینه میکوبید که انگار از تمام وقایع پیشرو اگاه
شده بود .
تنها که شد یک بار دیگر و با خیال راحت چهره ای میناتوری شده ای سهراب را
بخاطر آورد از چین و چروک اطراف چشم اش گرفته، تا ته ریش که معلوم بود تازه
اصلاح کرده بود. هیچ کدام برایش مهم نبود حتی ان تار های نقره ای رنگ که از
میان موهای کم پشت اش سر در اورده بود. همین که از زیر نق، نق زینب و اخم
تخم های هاشم برادر گفتنی اش نجات مییافت کافی بود.
سکوت بیشتر فریاد میزد تا سوت و کیل کشیدن های زنان و دختران. انگار که
عروسی نه؛ بلکه عزای عمومی برگزار شده باشد. اما باز هم گلبخت باکی نداشت
تا همین لحظه سهراب توانسته بود اعتماد به نفس بر باد رفته ای او را
برگرداند و سیب سرخ زرد زیاد نشان اش داده بود.
برای اخرین بار طول وعرض اتاق را بر انداز کرد. گویا که میخواست تمام
خاطرات ۲۰ ساله اش را در یک ثانیه مرور کند. هر چند که کوله بار خاطرات اش
انباشته از درد و رنج بود اما هرچه که بود هنوز تصویر از مادر بیمار اش را
در کنج، کنج ان اتاق سه در چهارمیدید . پدر اش را که اصلا ندیده بود.
به امید التیام زخم های ناشی از زبان خنجر زن برادر به خانه سهراب پناه
آورده بود اما عرق اش نه خشکیده فهمید که از زیر باران به زیر ناودان آمده
است. نمیدانست که آسمان او همه یک رنگ دارد.
چاره ای نبود آب ریخته بود و نمی شد جمع اش کرد ولی جای شکر اش اینجا بود
که گرگ بالان دیده ای بود توهین و تحقیر ها چنان او را پخته کرده بود که
اگر باران اتش برسرش میبارید یا پتک اهنی بر فرق میکوبید هم صدایش در
نمیامد.
تقصیر گلبخت نبود زبان یک متری سمیه بود که رگ غیرت شوهرش اش را به باد
داده و گفته بود. " اگر از پس اش بر می آیی یا الله ،کی است که چشم دیدن
پسر تو را نداشته باشد، زن خورد و خوراک کار دارد مثل من که نیست" فکر
نکرده بود که سهراب به دنبال بهانه است. گمان میکرد مثل گذشته با یک ناز
زنانه و اخم دروغین اش دنیای سهراب را زیر رو میکند و عین موم او را درکف
اش میچرخاند. به اصطلاح ندانسته و از سر غرور پا روی دم سهراب گذاشته بود و
حالا مثل مار زخمی دور خودش میپیچد و اتش باد میکرد.
خودش هم این را میدانیست اما حسادت زنانه کک در لباس اش انداخته بود و مثل
اسپند روی اتش بالا و پایین میپرید. چشمان پف کرده و کاسه لبالب از خون اش
فریاد میزد که شب های بسی سخت و طولانی را تجربه میکند.
تمام زور اش را زده بود از تعویظ گرفته تا دودی و هر جادو و جنل که بلد بود
حتی از میان حلقه ای مار مرده هم رد شده بود اما باز دختر زاییده بود. دیگر
چه کار باید میکرد؟ چاره چه بود؟ تنها سرمایه ای را که در دست داشت ان را
هم به لطف گذر زمان از دست داده بود. نه زیبایی مانده بود و نه جوانی که
امید چند شکم دیگر داشته باشد. حتی در این اواخر قد اش هم به جلو تمایل
پیدا کرده بود لکه های ماه گرفتگی روی پوست صورت اش که باشد سر جایش.
طول و عرض اتاق را گز کرد و از پشت شیشه به ستاره های طلایی رنگ که روی
آسمان را گلدوزی کرده بود خیره شد. چشم به سمت افق چرخاند، افق همچنان در
خواب ظلمات فرو رفته بود. چقدر این شبها طولانی شده بود انگار که زمین
برعکس میچرخید.
دست روی سرِ در حال انفجار اش گرفت و به چهارچوب پنجره تکیه داد میدانست
علت اش بخوابی است اما او و خواب! آن در هم در این شب ها! یک دفعه کنترول
اش را از دست داد و به سمت در هجوم برد با ضرب در را باز کرد و با دو گام
بلند خودش را به پشت اتاق که سهراب و گلبخت خوابید بود رساند.
دست نبرده به دستگیره ای در از کار اش پشیمان شد و همانجا استاد و گوش به
در چسپاند. سکوت مطلقِ آنسوی در، کمی اتش دل اش را خاموش کرد اما نه برای
همیشه. راه رفته را برگشت و روی بستر که عین بوته خاری در تن استخوانی اش
میخلید آوار شد.
دیگر نمیتوانست این حقارت را تحمل کند بد خلقی هایش از مرز پنهان کاری گذشت
و عملا حکمروایی مطلق اش را به پشت گرمی دختران قد و نیم قد اش شروع کرد.
حسادت زنانه چنان اتش را برو افروخته بود که میتوانست یک کهکشان را نابود
کند.
رفته، رفته کار بجای رسید که سهراب پرچم سفید را بالا برد و گلبخت نیز از
خانه و گوشه ای سفره جدا شد و به کنج آشپزخانه قناعت کرد.
سهراب چشم سمیه را دور دیده انگشت به چشم گلبخت فرو کرد و گفت.
_نفهمد که بار داری ؟ این سلیطه هزار جادو و جنبل بلده ها.
انگار که دنیا مال گلبخت شد. برخواست و با یک حرکت قدر شناسانه، موهای به
هر سو رفته ای سهراب را با دست به یک طرف خواباند و گفت " باشه ولی تا کی ؟
یکی دو ماه همه میبینند"
سهراب صدایش را پایین آورد و زمزمه وار گفت.
_او موقع از ترس مردم هم دست خطا نمیکنه، بفهم، از مردم چرا میترسی؟ از ای
عقرب سیا بترس!
تمام دلخوری های گلبخت در لحظه دود شد و به هوا رفت. همین که سهراب هوایش
را داشت برایش کافی بود میساخت حتی به همین کنج آشپزخانه نیز.
چشم ها رو به گلبخت که در گوشه ای اتاق از شدت درد بخود میپیچید و عرق
میریخت دوخته شده بود. منتظر بودند مشت بسته ای او باز بشود و همه بببند
برنده ای میدان کیست. سمیه در گوشه ای دیگر اتاق مثل کباب روی اتش میسوخت و
دم نمیزد. باوجود که سعی میکرد خودش را بی تفاوت نشان دهد ولی رنگ صورت اش
تمام راز درون اش را برملا کرده بود.
در این میان سهراب نیز حال بهتری نداشت. مثل گرگ گرسنه ای که شکار اش را
زیر نظر دارد چهار چشمی سمیه را زیر نظر گرفته بود که مبادا سنگی بر شیشه
ای آرزو هایش بکوبد. میدانست که او مثل مار افعی با کوچکترین فرصت زهر اش
را میریزد. در اخر نه صدای زجه همسر اش را تاقت اورد و نه هم توانست خانه
را ترک کند. پشت در خودش را قایم کرد و شانه به دیوار تکیه داد. سرش دور
میزد و در کانال گوش هایش انگار سنگ آسیاب در گردش افتاده بود. از صبح یادش
رفته بود که قرص های فشار اش را بخورد. با صدای که از تهی چاه بیرون میشد
پرسید.
_قرص ام کجا بود؟
انگار که کسی صدای او را نشنیده بود. خواست برای بار دوم صدا بزند که دختر
بزرگ اش قرص و لیوان بدست آمد. بدون حرف قرص را گرفت و با حرکت سر به دهان
اش انداخت. هنوز لیوان آب را سر نکشیده بود که صدای گریه ای بچه را از
آنسوی در شنید. چشمان کم فروغ اش برق زد و خون تازه ای در رگ هایش به جریان
افتاد. با خیال راحت محتوای لیوان را در دهان ریخت و اضطراب و جود اش را
فرو خورد. از سر کنجکاوی به در نزدیک شد و گوش تیز کرد. تمام حواس اش را
جمع کرده بود تا بلکه یکی چیزی بگويد و او را از نگرانی نجات دهد.
صدای پا که به در نزدیک می شد، هراس را در دل مضطرب اش انداخت نمیدانست
برای چه عجله دارد. یک قدم عقب تر رفت، تا در به صورت اش برخورد نداشته
باشد. در به ضرب باز شد و از لای در صورت گل انداخته ای سمیه آب سرد را روی
دست اش ریخت. ولی باز مطمئین نبود و در دل خدا، خدا میکرد حدس اش درست
نباشد. سمیه کمی با پوزخند به چشمان پرسشگر سهراب نگریست و تیر خلاص را
شلیک کرد.
_فکر کردی خلطه پسر آوردی؟
این جمله تمام رشته های سهراب را پنبه کرد و انگار که از کمر خم شد. حرف
سمیه در دل اش گشت که گفته بود " تو دختر پشت هستی از من چه تقصیر است"
انگار که خدا فراموش کرده بود در گوشه ای از کائینات اش بنده ای بنام
گلبخت هم آفریده است. اگر امتحان مگیرفت ایا خیلی سخت نبود؟
گلبخت چمدان اش را باز کرد و لباس های را که هیچ وفت فرصت پوشیدن اش پیش
نیامده بود را، یکی، یکی در اورد و بر انداز کرد. تنها لباس عروسی و یکی
دوتا دیگر که در همان اوایل عروسی اش پوشید بود متباقی همچنان دست نخورده
بود.
بدرد اش نمیخورد نه دل پوشیدن اش مانده بود و نه وقت پوشیندن اش را داشت.
گله ای هم نبود روز اش در اسبطل سپری میشد و شبهایش هم کنار تنور. از میان
لباس ها دو تا از خوشرنگترین آن را انتخاب کرد. غم پول خیاط را هم نداشت از
قبل برنامه ریزی کرده بود. زن همسایه که خیاط محل بود برایش وعده داده بود
و گفته بود
_دو تا از لباس هایت را بیار یکی را من برمیدارم و یکی را هم برای دخترت
کوچک میکنم.
لباس ها را در گوشه ای گذاشت تا سر فرصت طبق قرار قبلی برای خیاط ببرد. سر
آخر لباس عروسی اش را بر داشت و رو به دختر کنداق شده اش گفت.
_این باشد هر وقت بزرگ شدی برایت میدزوم.
بعد انگشت اشاره اش را روی چانه غزال فشرد و لب بر پیشانی اش نهاد.
آن روز سایه از بام خانه پریده بود و به سرعت سمت دامنه کوه مقابل میدوید.
ساعت نداشت تا وقت را دقیق اندازه بگیرد اما نظر به حرکت سایه حدس زد؛ حالا
وقت اش است که برود و لباس دخترش را بیاورد. قبل از اینکه از خانه بیرون
شود، با نوک پا به اشپزخانه نزدیک شد و روی دختر اش که در جای همیشگی اش
خوابانده بود خم شد. به نفس های آرام و منظم اش گوش سپرد و لبه ای چادر را
روی صورت اش جابجا کرد. همچنان که رفته بود با نوک پنجه برگشت و از خانه
بیرون زد. به سرعت باد خودش را به نزد خیاط رساند. خیاط لیوان چای سرد شده
اش را جلوی گلبخت گذاشت و گفت.
-اتو نزدم، تا تو چای بخوری اتو هم میزنم برایت.
ذغال ها را داخل اتو ریخت و رفت تا روشن اش کند. خیلی طول نکشید که برگشت
اما همین چند دقیقه هم برای گلبخت یک سال زمان برد.
_بازم برایت میدوزم، از همو زیر، زیرا بیار، نگذار از مد بيفتد
گلبخت لیوان خالی را در کف دست اش چرخاند و گفت.
_میارم من که خیر اش را نديدم
جمله اش در بغض گم شد و چشم شیشه ای اش را با گوشه چادر اش پاک کرد. زن
همسایه انگار ترحم اش آمده بود یا به راستی دل اش سوخته بود گفت.
_شوخی کردم، همینی که آوردی هم نمیگیرم ببر مال خودت باشد.
گلبخت بینی اش را بالا کشید و از کار اش پیشیمان شد هرچند که درکنترول
خودش نبود. مدت ها بود اشک هایش سرکش شده بود و بی اختیار به نواحی صورت اش
رژه میرفت.
_این دفعه را بگیر ولی دفعه بعد برایم رایگان بدوز.
از دور چند نفر را دید که جلو خانه در رفت امد بود. چشم اش به حرکت سایه که
هنوز از بالای کوه رد نشده بود افتاد و مطئین شد که خیلی دیر نکرده است اما
باز ترسید از اینکه سمیه یا سهراب زیر باد فحش بگیرد. خیلی وقت ها بود که
سهراب هم تغییر کرده بود رفتار هایش مثل سمیه زننده شده بود. گام هایش را
تند تر کرد و لباس را زیر بغل اش فشرد. نزدیک خانه که رسید بوی سوختگی زیر
بینی اش زد. از فرق سر تا نوک پایش اتش گرفت و به سرعت قدم هایش افزود.
مسیر اش را کج کرد و از راه پشتی خودش را بداخل اشپزخانه انداخت و سراسیمه
اطراف اش را نگریست. چشم اش به جای خالی دختر متوقف شد و میخ چند اینچی در
سرش فرو رفت. نگاه اش به تنور بدون در پوش و بعد به پتوی که در راهرو
انداخته شده بود کشیده شد. دیوانه وار خودش را روی پتو انداخت و لبه ای ان
را پس زد. فریادی به پهنای اقیانوس در راهرو پیچید و صدایش برای ابد خاموش
شد.
|