کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             فرح‌ناز حامد

    

 
کتاب‌فروشی «سین»
داستان کوتاه

 

 

از خانه بیرون می‌روی. کوچه‌ها را پشت‌سر می‌گذاری. به سرک عمومی می‌رسی. موتر شهری-لینی از کنارت می‌گذرد، می‌ایستد، منتظر می‌ماند. عجله نمی‌کنی و قدم‌زنان راه می‌روی. به موتر نزدیک می‌شوی. راننده صدا می‌کند: «اوو بیدر شار نمیری؟» صدایش مثل داس زنگ‌خورده‌یی است که حافظه را خط می‌زند. می‌شنوی و حرفی نمی‌زنی. حوصله‌ات نمی‌کشد که پاسخ راننده را بدهی. راننده دو سه باری می‌پرسد، وقتی متوجه می‌شود که می‌شنوی و چیزی نمی‌گویی، کلافه می‌شود و دشنام ناموسی می‌دهد. توجه نمی‌کنی که چه گفته، کار تو از این حرف‌ها گذشته، تو حتا به خاطر نمی‌آوری که آخرین بار، کی جواب کسی را داده‌ای. بی‌خیال آن راننده و دشنامش می‌شوی و به راه‌رفتن ادامه می‌دهی.

بعد از چند قدمی، ریکشایی کنار جاده می‌ایستد، دیگر راه نمی‌روی و می‌ایستی. به ریکشا‌وان نگاه می‌کنی. ریکشاوان، پسرک نوجوان است. خوش‌خند و خوش‌رو است. موهای صافش را از پیش‌رو به طرف چپ، شانه کرده. چشم‌های مهربان دارد و لب‌خندش گواهی می‌دهد که هنوز به چیزی و یا به کسی دل‌گرمی دارد؛ مطمین نیستی اما این‌طور فکر می‌کنی. بعد از لحظه‌‌یی، از فکری که کردی، پشیمان می‌شوی. دلیل پشیمانی‌ات مشخص است، می‌ترسی. می‌ترسی کسی پیدا شود که با دیدن‌ تو هم فکر کند که هنوز به کسی یا چیزی دل‌گرمی داشته باشی. از همین‌رو، آن فکر مزخرفت را پس می‌گیری و در خیالات مزخرف خودت دفنش می‌کنی. می‌پرسد:
- «شار می‌رفتی، بیدر؟» با اشارهٔ سر پاسخش را می‌دهی و سوار ریکشا می‌شوی. ریکشاوان حرف نمی‌زند و تو از این که او حرف نمی‌زند، در دل دعایش می‌کنی.

چشمت به درخت‌ها می‌افتد. آن‌قدر نگاه‌شان می‌کنی که در خیالاتت به درخت تبدیل می‌شوی. متوجه می‌شوی که رگ خیالاتت زنده‌تر شده‌ و از واقعیت زنده‌گی بیرون شده‌ای. اما همان لحظه، خودت را پس می‌کشی. به آن خیالات مزخرفت لعنت می‌فرستی که هر بار تو را از زنده‌گی واقعی جدا می‌کند.

ریکشا می‌ایستد، یعنی به ایست‌گاه رسیده‌ای. کرایه را می‌دهی و پیاده می‌شوی. آن‌قدر پیاده می‌روی که به کتاب‌فروشی «سین» برسی. نرسیده به کتاب‌فروشی، می‌ایستی. مقابلت را نگاه می‌کنی، با خورشیدِ در حال غروب روبه‌رو می‌شوی، حس می‌کنی قرن‌ها گذشته تا دوباره غروبی ببینی. یاد آن آشنایی می‌افتی که شاید از روی مهربانی، چند باری خواسته بود غروب را تماشا کنی. اما تو بی‌خیال، حتا سعی نکرده بودی تا پشت‌ بام برای تماشای غروب بروی. از فکر بیرون می‌آیی و از یادها برمی‌گردی. به پیاده‌روی ادامه می‌دهی. مسیرت روشن است: کتاب‌فروشی «سین».

به کتاب‌فروشی می‌رسی اما کتاب‌فروشی را نمی‌بینی، نیست. نه فقط بسته، بلکه اساسن وجود ندارد. انگار هیچ‌گاه نبوده. نشانی از آن نیست. نه لوحه‌یی، نه ردپایی، هیچی. فقط دیوار است. دست می‌کشی به دیوار، سرد است.

به کتاب‌فروشی «ث» می‌روی. صاحب کتاب‌فروشی، از آن چهره‌های خیال‌آشنایت است؛ از آن چهره‌هایی که به قول خودت حس می‌کنی همیشه می‌شناختی‌شان. بدون بیگانه‌پنداری و بعد از احوال‌پرسی مختصر، سراغ کتاب‌فروشی «سین» را می‌گیری. لبخندی لحظه‌یی گوشهٔ لبش می‌نشیند. آن‌قدر کوتاه که اگر پلک بزنی، از دست رفته. بعد، با اطمینان کامل و با خیال راحت می‌گوید:
- «کتابفروشی‌یی به این اسم، در این نزدیکی‌ها هرگز وجود نداشته، چطور می‌پرسی؟»

زبانت بند می‌آید. نمی‌دانی چه بگویی و چه بهانه بیاوری. با خودت می‌گویی انگار واقعن وجود ندارد و این‌بار به عقلت هم شک می‌کنی. دروغی سر هم می‌کنی و به صاحب کتاب‌فروشی می‌گویی:
- «کتابی دیدم، اسمش یادم نیست. چیزی شبیه همین اسم بود. گفتم شاید.. بگذریم، گمانم این‌جا هم نیست.» و بدون این‌که منتظر پاسخی شوی، بیرون می‌آیی.

از کتاب‌فروشی «ث» بیرون می‌شوی. به قرطاسیه‌فروشی «نون» می‌روی. فروشندهٔ آن‌جا را هیچ نمی‌شناسی و حس بیگانه‌پنداری نسبت به آدم‌ها، سراغت می‌آید. فقط می‌گویی «سلام» و سراغ کتاب‌فروشی «سین» را از قرطاسیه‌فروش می‌گیری. قرطاسیه‌فروش، وجود چنین کتاب‌فروشی‌یی را انکار می‌کند. گیج می‌شوی و بعد از یک سکوت گذرا و لحظه‌یی، تشکر می‌کنی و بیرون می‌شوی.

به چند دکان و قرطاسیه‌فروشی دیگر هم سر می‌زنی اما پاسخ‌ها، تفاوت چندانی ندارند و تمام‌ آدم‌ها، وجود کتاب‌فروشی‌یی با نام «سین» را انکار می‌کنند؛ انگار همه‌چیز توهم بوده. بعد از آن همه انکار، متردد می‌شوی. حس می‌کنی وجود نداری. همیشه همین‌طور بوده‌ای. وقتی چیزی را گم می‌کنی، نخست از همه، به وجود خودت شک می‌کنی، انکارش می‌کنی. حتا با نیافتن آن چیز، خودت را نیز گم می‌کنی.

اما این‌بار، سعی می‌کنی خودت را گم نکنی. نمی‌خواهی گم بشوی. منتها هنوز به بودن و نبودن کتاب‌فروشی «سین» فکر می‌کنی. اصلن نمی‌توانی لحظه‌یی از فکرت بیرونش کنی. می‌گویی چطور ممکن است که اصلن وجود نداشته؟ می‌گویی امکان ندارد که وجود نداشته باشد. با تکرار و تایید می‌گویی وجود دارد، وجود دارد.

می‌مانی که با آن همه تعلق‌ خاطرت از کتاب‌فروشی چه کار کنی. گیج و سرگردان، در پیاده‌رو ایستاده‌ای. نمی‌دانی چقدر آن‌جا ایستاده‌ای. به خودت که می‌آیی، آسمان را سیاه می‌بینی. شب شده و تو هنوز نتوانسته‌ای که کتاب‌فروشی «سین» را پیدا کنی. برمی‌گردی به خانه. بیشتر از این که خسته باشی، گیج و سردرگم هستی. به تخت‌خوابت می‌روی و نیم‌ساعتی در تاریکی می‌غلطی تا خواب ببردت.

صبح، صدای زنگ تلفن بیدارت می‌کند. حوصلهٔ صبحانه و هیچ کار دیگری را نداری. برای رفتن به وظیفه هم هنوز زمان داری. از روی میز کنار تخت‌خوابت، کتابت را برمی‌داری و ورق می‌زنی. کارتی از میان صفحه‌های کتاب می‌افتد روی زانوهایت. کارت را برمی‌داری و می‌خوانی: کتاب‌فروشی «سین»، پایین‌تر: نشانی. نشانی دقیقن همان است که دیروز آن‌جا بودی؛ همان‌جا که تنها غروب را دیدی و نبودن یک کتاب‌فروشی را.

رد احساسات را گم ‌کرده‌ای. دیگر نمی‌دانی چه حسی داری. می‌گویی: «پس دیوانه نشده‌ام.» اما همان لحظه، ترس عمیق‌تری سر برمی‌دارد: شاید دیوانه‌گی دقیقن همین باشد که کارت را همان‌جا بگذاری و بعد فراموشش کنی. بعد، دوباره بیابی‌اش و خیال کنی که دلیل قانع‌کننده‌یی است.

با خودت حرف نمی‌زنی. دیگر حرف زدن با خودت را ترک می‌کنی. ساکت می‌مانی. لباس می‌پوشی و بدون این‌که صبحانه بخوری، دوباره بیرون می‌روی. این‌بار، زودتر از دیروز بیرون می‌روی، هنوز کوچه‌ها با تمام آدم‌ها و درخت‌هایش، خواب‌اند. کوچه هنوز خواب است. اما تو بیداری—بیدار، اما مطمین نیستی در کدام جهان.

مسیر دیروز را تکرار می‌کنی. به همان نقطه می‌رسی. کتاب‌فروشی «سین» باید آن‌جا باشد. می‌ایستی. کارت را در دست می‌گیری و نشانی‌اش را با ساختمان روبه‌رو تطبیق می‌دهی. همه‌چیز به جز همان نشانی اصلی کتاب‌فروشی، هم‌خوان است؛ پنجره‌ها، درخت‌ها و باقی همه‌چیز سر جایش است. اما آنچه باید باشد، نیست. کتاب‌فروشی نیست. هیچ‌جا باز نیست. فقط دیوار است. دست می‌کشی به دیوار، سرد است. واقعیت دارد. همین دیروز هم دست کشیده بودی. دیوار، همان دیوار است.

از آن‌جا دور می‌شوی. سرگردان هستی. سرگردانِ پیدا کردن چیزی هستی که جهان بیرون انکارش می‌کند. سرگردانِ پیدا کردن ردّی، نشانه‌یی، کسی که کتاب‌فروشی را به خاطر بیاورد. وارد کوچهٔ فرعی می‌شوی؛ کوچه‌یی که قبلن ندیده‌ای، یا شاید دیده‌ای و مثل تمام آدرس‌های دیگر، فراموشش کرده‌ای.

در انتهای کوچه، دکانی هست. نه کاملن کتاب‌فروشی است، نه کاملن قرطاسیه‌فروشی. نه بسته است، نه باز. از شیشه نگاه می‌کنی. پیرمردی پشت شیشه نشسته است. سرش پایین است. چیزی می‌نویسد. در را باز می‌کنی و به دکانش می‌روی. پیرمرد سر بلند نمی‌کند. فقط می‌پرسد:
- «دنبالش می‌گردی، مگر نه؟»

دهانت خشک می‌شود. چیزی نمی‌گویی. پیرمرد لب‌خند می‌زند؛ همان لب‌خندهای آشنا، همان‌طور که کتاب‌فروش «ث» لب‌خند زده بود.

پیرمرد، به قفسه‌یی اشاره می‌کند، قفسه‌یی کوتاه، پر از کتاب‌های بی‌نام و جلدهای خاک‌گرفته و بدون عنوان. یکی را بیرون می‌کشی. صفحهٔ اول: «به کسی که می‌خواست خودش را فراموش کند.» به کتاب نگاه می‌کنی، نه عنوان دارد، نه نویسنده، نه تاریخ چاپ. با احتیاط کتاب را ورق می‌زنی. صفحهٔ دوم، سفید است. صفحهٔ سوم، تصویری از غروبی که دیروز دیده بودی. صفحهٔ چهارم، خطی کوتاه: «کتاب‌فروشی سین، همیشه آن‌جاست.»

دستت می‌لرزد. کتاب را می‌بندی. پیرمرد هنوز سرش پایین است. بیرون می‌آیی. آن کوچه، دیگر نیست. هیچ‌وقت نبوده. پشت سرت را نگاه می‌کنی. دیوار است، فقط دیوار. اما کتاب، در دستت است.

فرح‌ناز حامد | نهم جوزای ۱۴۰۴
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۳       سال بیست‌‌یکم        سرطان     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی              اول جولای   ۲۰۲۵