نفسهایش نرم وسبک، مانند نسیم ملایم صبحگاهی روی گوش و گردنم مینشیند،
کاملاً بیصدا و بیوزن. طوری نفس میکشد، که خوابم را نشکند. یک هفتهای
میشود، هر روز این سناریوی رازآلود را تکرار میکند. میآید کنارم دراز
میکشد، بدون آنکه
بگذارد بیدار شوم، به آرامی ناپدید میگردد. هر بار که جستجویش میکنم،
تاریکی در برابرم دهان باز میکند.
بوسهای گرم بر چشمانم میزند، عطر موهایم را در هوا حس میکنم. انگشتانش
را در بدنم میرقصاند؛ آنقدر لطیف که خیال میکنی انگار صحنه تیاترجربان
دارد. چشمانم را که باز میکنم او غایب است. مانند اینکه حضورش تنها در
تاریکی دوام دارد.
این بار فرق دارد. نفسهایش داغ شده، سوزششان را روی پوست گردنم حس
میکنم. همیشه در آغوشش، گرمی و سردی را به یک اندازه حس می کردم. طوری که
نه میسوختم و نه منجمد میشدم. حالا بدنش نیز میلرزد، اما نه از سرما.
دستانم را میگیرد، چیزی درونش شکسته. آتش گرفتهام، از سردی نیست، سوز
احساساتات غلیظ شدهام است. او همیشه تلاش میکرد بیتفاوت باشد. آخرین بار
هم در مقابل منی که ما شده بود بیتفاوتی اختیار کرد، حرفم را نادیده
گرفت. یک هفته قبل، وقتی کنارم دراز کشیده بود، میخواستم با شنیدن
حرفهایم برق را در چشمانش ببینم. تست داده بودم، قرار بود خبری خوشی برایش
بدهم.
او برعکس روزهای دیگر توجهی
به شنیدن حرفهایم نداشت میخواست من حرفهایش را بشنوم. خسته و ناراحت به
نظر میرسید گویا اتفاقی افتاده باشد. با صدایی شمرده و آرام صحبت میکرد.
سرم را بر سینهاش گذاشته و گفتم:
«چی میخواهی بگویی. رک و راست بگو!»
او گفت:
«میترسم که عصبی شوی. میدانم که خاصیت میلانین را داری و با آن ناخنهایت
سینهام را میشگافی.»
خندیده و گفتم:
«منظورت از میلانین خودتی یا گربه!»
قهقههایمان به هوای اتاق در هم آمیخته شد اما بعداً سکوت میان ما برقرار
گردید. چشمانم را به چشمانش دوختم؛ او چشمش را از من میدزدید. در حالی که
به گنجشکهای کنار پنجره نگاه میکرد سکوت را شکسته و گفت:
«من نزد مادر میروم.»
لحن صدایش آرام بود، گویا میخواست صدایش را نشنوم.
گفتم:
«به تنهایی؟»
دوباره خیلی آرام گفت:
«گفت؛ اگر نیایی شیرم را حلالت نمیکنم.»
با صدای بلندی سرش داد زدم:
«نمیداند که من اینجا تنها میمانم؟»
«میداند خوب هم میداند.»
«برای مادرت گفتم اگر اینجا را دوست نداری، ما به قریه میآییم. یادت است
چی گفت؟»
«یادم است!»
«خانهی من به فاحشهها جا ندارد. همینطور گفت.»
صدایش را صاف کرد و گفت:
«میدانی که چقدر دوستتدارم.»
آرام نگاهش کردم، حرفی نزدم، او دوباره لب به سخن گشود:
«من مجبورم. برایت قول میدهم که زود برگردم.»
قبول کردم که برود؛ اما دیری نگذشت که زنگ آمد. از کنارم بلند شد. با گوشی
به اتاق دیگر رفت. ترس در دلم رخنه کرد. صدایش را اهسته کرده بود اما من
شنیدم که گفت:
«مادر… میدانم که همیشه خوبی مرا میخواهی. اما این بار نمیتوانم فقط به
خواسته تو گوش دهم. من زنم را دوست دارم.»
صدای مادرش را شنیده نمیتوانستم اما او دستانش را به دیوار کوبیده گفت:
«نمیتوانم با آن دختر ازدواج کنم، به زنم خیانت نمیکنم.»
لحظهای مکث کرد و صدایش شکست:
«اگر او فاحشه است، پس من هم شریک جرم هستم؛ چون با تمام وجود عاشقشم.»
گریهی مادرش از پشت گوشی به گوشم رسید و خوب هم از چهره او نمایان بود که
گول گریههای مادرش را خورده. نمیدانم چه مکر و حیلهای را سر هم کرده بود
که او گفت:
«باشه مادر، آمدم حرف میزنم.»
یعنی میخواست مرا بگذارد و برود. اگر میرفت مادرش راضیاش میکرد تا
ازدواج دوم کند. مادرش هرگز اجازه بازگشتن را نمیداد. من و زندهجان شکمم
چه میشد؟ یک گربه نمیتوانست از ما محافظت کند؛ او چگونه ما را نزد یک
گربه میسپرد؟
از وقتی او محبتش را اظهار کرده بود مادرش دایم میخواست مرا کنار بزند.
وقتی روز عقد میخواستم دستانش را ببوسم، بدون آنکه نگاهم کند؛ دستش را
عقب کشیده زیر لب گفت:
«تو دختری استی که پسرم هر شب نامت را به زبان میآورد، نه؟ همکلاسیاش.»
بعد نگاه تندی به چشمانم انداخت:
«پسر ببچارهام ساده است نمیداند که دختران امروزی چقدر زرنگ شدن.»
مکثی کرده و اشک از گوشهای چشمش پایین افتاد:
«میخواهم زنی را به خانه بیاورم که نان و آب بلد باشد نه دختری را که با
کتاب و عشق دانشگاهی، دلش را ببرد.»
همانگونه که دانههای تسبیح را این ور و آن ور میکرد، به زمین تف کرده و
گفت:
«اینجا، نشانی باشد، به دل خودم برای پسرم عروس میگیرم.»
از چشمانم اشک لغزید میخواستم حرف بزنم که نگذاشت:
«دلم برای اشکهایت نمیسوزد، تو فاحشه هستی، پسرم را از من گرفتی.»
صدای میلانین را میشنوم. احساس سوختن میکنم.میخواهم هر چه زودتر مرا
تنها بگذارد؛ اگر نرود، ملحفهها آتش میگیرند و من به خاکستر تبدیل
میشوم. چشمانم نیز میسوزند. وقتی نزدیکتر میشود، دستانم را در دستانش
میفشرد، میسوزم. فریادی از ته دل کشیده و به شدت از رختخواب بلند میشوم.
ملحفه را از پنجره دور میاندازم تا خانه آتش نگیرد.
دروازه اتاق را میگشایم، میلانین را میبینم که ترسیده است؛ شاید از فریاد
من هراسان شده. ساکت نگاهم میکند، چشمانش به جایی دیگر خیره است؛ به پیرهن
خونآلود من. رنگ سفید بیشتر خون را نمایان میسازد. ناگهان متوجه میشوم
در دستانم خون خشکیده. آیا حضورش حقیقت داشت؟
تیکتاک ساعت حالم را به هم میزند، وقتی به عقربههایش نگاه میکنم، ساعت
۱۲ است؛ درست همان ساعتی که آخرین بار او را دیده بودم.
نگاهی به بیرون میاندازم، چشمم به ملحفهای سفید میافتد که همچون روحی
سرگردان به درختی آویزان است. این درخت، لانهی گنجشکهایی بوده که هر روز
دانههای خوشمزهای را برایشان
میپاشیدم. حالا آن ملحفه به زندگیشان پیوند خورده و دو گنجشک، که به
روشنی زن و شوهرند، در تلاشی بیوقفه برای دور کردن آن از لانهشان به سر
میبرند. این کشمکش، آزاردهنده است؛ صدای جوجههایشان
که زیر آن ملحفه در حال خفه شدن هستند، همچون نالهای دلخراش در گوشم
طنینانداز میشود. میدانم که در دلشان
مرا نفرین میکنند و حق هم دارند.
گنجشک بزرگتر، با تمام توانش، موفق میشود اندکی از ملحفه را کنار بزند.
اما ناگهان دو تخم کوچک از لانه به زمین میافتند. گنجشک دیگر با اضطراب
پرواز میکند تا احوال تخمها را بسنجد، اما دیگر دیر شده است. آنها زیر
زمین له شدهاند و صدای جیکجیکشان به زاری مبدل شده است. به گنجشکی که بر
بالای درخت نشسته نگاه میکنم؛ او با نوکش جوجههای مردهاش را بو میکشد.
همهی آنها مردهاند؛ گوشت خالی و بیجان، هنوز فرصت پرواز نیافته بودند.
چند روز قبل، زمانی که جوجهها تازه از تخم بیرون آمده بودند، من نیز شاهد
شادی و شوق پدر و مادرشان بودم. آن دو گنجشک بزرگتر با جیکجیکهای شاداب
خود، دانههایی را که برایشان
انداخته بودم جمعآوری میکردند. هر در اوج خوشحالی بودند. اما اکنون،
گنجشک بالای درخت در سکوتی غمانگیز فرو رفته و دیگری کنارش آمده و هر دو
در جدال خاموش به سر میبرند.
در دل میخواهم فریاد بزنم:
«تقصیر من است!»
اما آنها به جای من، بار این حادثه را بر دوش یکدیگر میاندازند. مقصر را
خوب میشناسند.
میلانین در گوشهای نارامی میکند و دستانم به شدت میسوزد؛ آیا حقیقت
دارد؟
سریع میلانین را گرفته و به تهکاوی میروم. تاریکی همه جا را فرا گرفته، حس
میکنم، زمان زیادی است که سری نزدهام. به محض اینکه،
صندوق را باز میکنم، بوی او به مشامم میرسد. بوی تلخ دارد. انگشتهایم به
لبهی صندوق گیر کرده و خونین میشود؛ اما درد ندارد. با عجله تکههای سفید
را دور میکنم. موهایم هنوز در دستانش است.
چشمانش یخ زده، اشک در چشمانش خشکیده است. رنگ صورتش شبیه برف در زمستان،
بیروح، سفید میزند. موهایش، که زمانی پر از زندگی و شادابی بودند، حالا
به خون خشکیده آغشته است. یک هفتهای میشود که از داغی آب و صفای حمام
بیبهره مانده و دندانهایش، گواهی بر بیتوجهی است، هنوز توتههای گوشتی
را که برایش پخته بودم، در خود محبوس کردهاند. دستهایش سرد است، اما در
آن شب سرد، وقتی من در خواب غوطهور بودم، سوزش وجودش را در کنارم حس کردم.
صندوق سنگین را با خود بالا میبرم؛ میلانین را که او به من هدیه کرده بود،
شروع به صدا کردن میشود. میترسم کسی نشنود، گرچه بدون من اینجا کسی
نیست.
دو هفته پیش، در روز تولدم، او با این گربهی سفید به من شگفتی بخشید. من
گربه را دوست داشتم، اما او را بیشتر. وقتی گربه را دیدم، از من پرسید:
« نام گربه را چی میگذاری؟»
لبهایم را قفل کرده، لبخند زدم، بوسهای به گونههایش کاشته و گفتم:
«میلانین!»
خندهای بلند سر داد و گفت:
«نام جذابی است!»
تا چند ساعت خندهاش بند نمیشد و داشت میخندید. چند باری که صدایش زدم
خندیده و گفت:
«مرا میگویی یا گربه را؟»
گفتم:
«تو را»
او به چشمانم زل زده و گفت:
«میخواهم دخترم شبیه تو باشد.»
همانگونه که به چشمانش زل زده بودم گفتم:
«منم میخواهم پسرم شبیه تو باشد»
گلوی خود را صاف کرد و چشمکی به سویم حواله کرده پرسید:
«چی وقت خبر آمدنش را میدهی ؟»
خندیده و گفتم:
«حوصله داشته باش، به زودی میآید!»
بعد از تماس با مادرش، بیکش را آماده کرده بود میرفت. من از تنهایی
میترسیدم. حتی از اینکه با یک گربه در خانه تنها باشم. داشتم فکری را در
سر خود جمع و جور میکردم، چارهای میاندیشیدم. تا او را کنار خود
نگهدارم.
آشپزخانه رفتم، چاقو را برداشتم. قصد کشتن او را نداشتم فقط میخواستم
مانع رفتنش شوم. او کت سیاه پوشیده بود. میلانین را چند لحظه در آغوش کشیده
و نوازش کرد، بعد کنارم آمد، بوسهای بر لبهایم زد و گفت:
«من برمیگردم. میلانین کنارت است تا وقتی برگردم او تنهایت نمیگذارد.»
در آغوشم کشید، موهایم را لمس کرده و بویید. با صدایی لرزان، که اشک مجال
سخن گفتن را نمیداد، ملتمسانه گفتم:
«نرو!»
او گفت:
«به زودی بر میگردم!»
وقتی این را میگفت میدانستم که مادرش نمیگذارد. مادرش هرگز مرا دوست
نداشت. میخواست زنی دیگری را برایش بگیرد. فکر کردم فریب خوردهام،
دستهایم میلرزید. قبل از آنکه بفمم چی میکنم، چاقو در شکمش فرورفته
بود. با همان یک ضربه به زمبن افتاد. دیگر حرفی نزد؛ چشمانش باز بودند.
میلانین سریع به سویم پریده و جیغ کشید، دستانم را گاز گرفت اما دیر شده
بود. میلانین را از خود دور کردم. کنارش نشستم، اشکی از چشمانش لغزید.
اشکهایش را پاک کردم، ترسیده بودم. دستهایم سست شد. سرم گیچ میرفت، در
حالی که من هم اشک میریختم، گفتم:
«نمیخواستم، اینگونه شود!»
او آرام بود و فقط نگاهم میکرد، برایش گفتم:
«من تو را برای کسی نمیدهم؛ کنار خودم نگهت میدارم.»
موهایم را دست کشیده و بویید؛ میخواست چیزی بگوید، اما ازرائیل مجال حرف
زدن نداد. نفسش را دیگر نشنیدم. گوشیاش دایم زنگ میخورد، خاموشش کردم. و
او را در صندوق تهکاوی پنهان کردم.
حالا بعد از یک هفته بوی مرگ تمام خانه را پر کرده، دستهای سردش هنوز رد
دستان مرا دارد. موهایم را از دستانش دور میکنم، همان روز موهایم را نیز
بریده، در صندوق گذاشتم تا مرا در آغوش بکشد. به حمام میبرم، نمیدانم
چرا، شاید میخواهم زندگی را دوباره در تن بیجانش ببینم. آب بر تن بی
حرکتش جاری میشود، اما حتی پلک نمیزند. ناخنهایش را میگیرم.
روی تخت میخوابانم مثل عروسی که برای مراسم خاموش آمادهاش میکنند. هر
لحظه منتظرم پلک بزند، نفس بکشد و بگوید:
«شوخی بود.»
اما سکوتش سنگینتر از مرگ است. میلانین را به صالون میفرستم؛ وقتی
پنجرههای اتاق را میبندم، میبینم هر دو گنجشک بزرگ نیز مردهاند. به
گمانم که دعوایشان شده و همدیگر را کشتهاند.
کنارش دراز میکشم، میخواهم از نفس خودم برایش بدهم. هی دهنش را پوف
میکنم، تا او به یک لحظه نفس بکشد اما نمیکشد. خیلی سرد است. موهایش را
دست میکشم، چشمان یخردهاش را. میگویم:
«قرار است پدر شوی!»
حرفی نمیزند. عصبی میشوم. مگر مدتها نبود که میخواست این حرف را بشنود،
پس چرا حرف نمیزند. چرا یخ چشمانش آب نمیشود، میخواهم برق چشمانش را
ببینم. مشتی به سینهاش میکوبم:
«لعنتی حرف بزن، چرا خوشحال نمیشوی؟!»
سرم را روی سینهاش میگذارم، اشک میریزم؛ او ساکت است. آرام کنارش دراز
میکشم. در جیب کتش چیزی را احساس میکنم. چاقو یادم رفته. متوجه میشوم
که همان روز فراموش کرده بودم، دورش کنم. چاقو را بیرون میکشم، در کنارمان
میگذارم. وقتی به آغوش میکشم، همه بدنم سست میشود. بوسهای بر چشمانش
میکارم، صدای میلانین را از صالون میشنوم. صدای زنی آشنا را نیز میشنوم
که میلانین را صدا میزند؛ اما او در کنارم بیجان خوابیده، در کنار همسر
و فرزندش. دروازه به شدت باز میشود. نمیتوانم ببینم، نزدیک تخت که
میشود، میبینم مادرش است. بلاخره بعد مدتها، امروز دلش هوای پسر و عروسش
را کرده اما نمیداند این بار نواسهاش نیز با من خوابیده است. با دیدن
ما انگشت به دهن میشود، با چهرهی رنگ پریده و صدای شکسته میگوید:
«خدایا، این جا چی خبر است؟ میلانین، پسرم!»
صدای مادرش عصبیام میکند، اگر آن روز اسرار به رفتن پسرش نمیکرد
حالا همهچی خوب بود. در حالی که داد و فریاد میزند رو به من میگوید:
«فاحشه! تو با پسرم چی کردی؟»
میخواهم بگویم تقصیر همهچی تو هستی. اما شکمم درد عجیبی میکند، احساس
میکنم بدنم خیس شده، سردی بدن او مرا نیز در بر میگیرد. حرفم در گلویم
میخشکد. میلانین سرو صدا کرده و ناگهان به صورتش میپرد و فاحشه آخرین
چیزی است که میشنوم.
پایان
|