هژدهم دسمبر دو هزار و دوازده ی میلادی، شش روز پیش از رخصتی کرسمس که برف
به شدت می بارید، زن میانه سالی همراه با مردی درهمان سن و سال در پارکنگِ
یک عمارت نسبتن مجللِ مرکزشهر تورنتو ازموتر پیاده شدند. آن دو با قدم های
شمرده و با احتیاط رفتند به سوی زینه هایی که با برف پوشیده شده بود. مرد
دستش را ازجیب بالا پوشش کشید و بسوی زن دراز کرد. می خواست همسرش را در
بالا شدن روی زینه ها کمک کند، اما زن بی توجه به مرد از زینه های پُر برف
و لشم بالا رفت.
مرد در صحن عمومی عمارت بسوی میزمدوری که درمیانهٔ سالون ورودی قرار داشت،
رفت. زنی پشت میز نشسته بود و با یکی از تازه واردان گپ می زد. مرد دقایقی
منتظر ماند و سپس پرسید:
خانم! ما با آقای بهروزوهاب، روانپزشک وعدهٔ ملاقات داریم. زن یاد
داشت روی میزش را نگاه کرد و گفت ببخشید، اسم و نام خانوادگی تان ؟
مرد گفت : من جاوید اکبری و خانمم زهرا اکبری!
زن گفت: آقای اکبری! شما یک ساعت زود تراز وعدهٔ ملاقات تان تشریف آورده
اید. حالا یازدهٔ صبح است. لطفن روی یکی از آن درازچوکی ها بنشینید. من با
آقای دکتر وهاب تماس می گیرم، فکر می کنم همین لحظه ایشان با کسی دیگری در
حال صحبت هستند. زن به مرد نگاه کرد و گفت: جاوید! تو درهرکارهمیشه عجله می
کنی ؟
مرد پاسخ داد : تو می گفتی نا وخت شده، ناوخت شده!
آن دو رفتند روی آرام چوکی های سالون انتظار دورازهم نشستند.
زنی که پشت میز نشسته بود، با صدای نسبتن بلند گفت:
ببخشید من با آقای دکتور تلیفونی صحبت کردم و ازشما گفتم. همین لحظه ایشان
مصروف اند تا چند لحظه ٔدیگر شما را ملاقات می کنند!
زن، به موهای سرش دست کشید. مرد از گوشهٔ چشم نگاه های بی و پرسشگرزن را به
دقت زیرنظرداشت. زن پرسید: وقتی از قرار خانه برآمدیم دروازه ی خانه ره قلف
کدی؟! مرد اندکی به فکر فرو رفت و گفت مطمین نیستم، فکر می کنم قلف کدُم.
زن با لحن اعتراض آمیزی گفت:چرا مطمین نیستی؟
مردگفت: کمی سردرد هستم، دیشب خوابم نبرد. زن ابرو ها را بالا کشید وگفت :
چرا خوابت نبرد ؟
مرد گفت: همه شب به تو فکر میکدُم. زن در حالی که تبسم طنز آلودی دور لبانش
نقش بسته بود، گفت: تو به مه فکر نمی کدی به او فکر می کدی!
مرد حرفی نزد. چشمانش را به بالا دوخت و وانمود کرد که نگاهش را نقش و
نگارهای سقف عمارت به خود مشغول داشته است. دقایقی گذشت و سکوت اندوهباری
در فضای سالون پیچید اما صدای " آقا و خانم اکبری بفرمایید!"، این سکوت را
شکست. آن دو یکجایی برخاستند و با خانم رهنما در درازای راهرو بسوی دفتر
دکتر وهاب رهسپار شدند.
دکتر وهاب را دیدند که با قد بلند، شانه های فرو افتاده، سر بزرگ وطاس، ریش
تراشیده و لباس مرتب بسوی آنها می آمد.
دکتر که آدم سالمندی بود، بسوی آقا و خانم اکبری دست دراز کرد و گفت:
من بهروز وهاب هستم، روان پزشک. آنها به اتاق ملاقات دکتر وهاب که در کنار
دفترش قرار داشت، رفتند. اتاق ملاقات با پرده هایی به رنگ سفید از کلکین
هایی که روی دیوار کریمی آویزان بودند، زینت یافته بود. دوسیت کوچ های چرمی
آرام به رنگ خاکستری که با رنگ دیوار و پرده ها همخوانی داشت، به دست راست
درِ ورودی قرارداشت. میز چایخوری ساخته شده از چوب صندل ویک پایه میز زینتی
به همان رنگ که دسته گل زیبای اقاقیا و میخک در میان گلدان کاشی به رنگ
نصواری با نقش و نگار میناتوری در گوشه ی دیگر اطاق به چشم می خورد.
مرد گفت: آقای دکتور، اگر اشتباه نکنم شما را با ریش فرانسوی درجایی، ها
یادم آمد، در یکی از تلویزیون هادیده ام. شما در رابطه به نشریه ی تان صحبت
داشتید!
دکتر لبخندی زد و گفت: کاملن درست گفتید. من در بارهٔ نشریه ٔ ( روان
درمانی) صحبت می کردم!
مرد گفت: پس چطورشد که ریش تان را تراشیدید؟ همسر تان نپسندید ؟
دکتر گفت: نه نه، بنا به خواهش دخترم سارا. سارا دخترم فکر می کند که من
بدون ریش، جوان ترمعلوم می شوم!
مرد گفت: همسر تان در این مورد چه نظر دارد ؟
دکترعینکش را روی چشم هایش جابجا کرد و گفت: من تنها زندگی می کنم. پنج شش
سال پیش من و هیمنا جداشدیم، او رفت به کشور خودش کلمبیا !
احمد پسرم را که بیست وهفت سال عمر داشت و مخالف سیاست های دولت بود، پس از
یکسال زندان، دولت آخندی او را به دار آویخت. دخترم سارا که بیست و نُه سال
عمر دارد، با شوهرجوان و دو فرزند خورد سالش رفتند به یکی ازشهرهای مرزی.
سپس اتفاقی پیش آمد ودخترم تنهاماند بایگانه فرزندش شاهین. زن که حیرت زده
حرف های دکتور را می شنید، بلافاصله پرسید چه اتفاقی آقای دکتر؟
دکتور گفت: شوهر سارا هم در مخالفت با دولت دستگیر و زندانی شد. سارا که
تنها مانده بود، صبح یکی از روزهای سرد زمستان حینی که برای خرید نان می
رفت به نانوایی، به اثر انفجار یک ماین کنار جاده پاهایش را از زانو به
پایین ازدست داد. مرد گفت : متاسفم جناب دکتور! شما در این وقت کجا بودید ؟
دکتور گفت : بعد از اینکه احمد را کشتند و دخترم با همسرش رفتند به سوی
مرز، من و همسرم (هیمنا) فرارکردیم و رفتیم به ترکیه وازآنجا آمدیم به این
کشور. هفت، هشت سالی از این ماجرا می گذرد، از اینکه سارا دختر درس خوانده
یی بود و مدرک تحصیلی داشت در یکی ازموسسات خیریه که برای معلولین کارمی
کنند، شغل مناسبی برای خودش دست و پا کرد.
زن گفت: متاسفم از این خبر!
مرد گفت: ناراحت مان کردید آقای دکتور! حتمن با سارا دخترتان تماس دارید؟
منظورم این است که زود زود احوالش را میگیرید ؟
دکتور گفت: بلی تلیفونی گپ می زنیم!
بیایید درمورد خودتان صحبت کنید مرد گفت: من موضوع را تلیفونی به شما گفته
ام، میان من و همسرم مشکلی پیش آمده آمدیم تا از تجارب و دانش تان که روان
پزشک هستید، استفاده کنیم!
دکتر رو به زهرا کرد و گفت : همسر تان درمورد منشأ اختلاف تان چیز هایی به
من گفته است. شما در این مورد چه می گویید ؟
زهرا گفت: ببینید آقای دکتر! من سال های جوانی و بهترین ایام زندگی ام را
در پای جاوید گذاشتم . در بد ترین شرایط در کنارش بودم. اما او به من خیانت
کرد. بغض گلویش را گرفت. قطره های اشک در چشم زهرا دوید و نتوانست بیشتر
صحبت کند. جاوید از جایش نیم خیز شد وچند قدم برداشت و رفت تا از کاغذ دانی
کنار
گلدان کاشی نصواری رنگ میناتوری که دسته گل زیبای اقاقیا و میخک درآن قرار
داشت، چند تکه کاغذ برای همسرش بردارد. دکتور در ژرفای احساس درونی دو
انسانی که پس از یک عمر زندگی مشترک و تعهد، گسستگي رقت انگیزی را می دید
فرو رفته بود.
جاوید گفت: واقعن زهرا دربدترین شرایط، همیشه با من بوده است زهرا توانایی
بیش ازحدی در مقابله با شرایط بد زندگی را دارد. این روز ها وضع روانی زهرا
بطور کل چندان خوب نیست.
همین یک هفته پیش، نیمه های شب بود با فغان و ناله اش ازخواب بیدارشدم. دِک
دِک می لرزید. دست و پایش سرد شده بود. چشمانش بازنمی شد. گریه می کرد. نمی
توانست حرف بزند. فردا صبح دلیل وحشتش را پرسیدم.
زهرا گفت: «دیشب زنی خصمانه بسویم نگاه می کرد واز چشمانش خون می بارید.
نمی توانستم فرارکنم. زن قهقه می خندید، پاهایم توان گریز را نداشتند. زن
نا گهان غیب شد و قلعهٔ سیاه و خوفناکی با دروازه ی بزرگ آهنی و دریچه های
متعددی جایش را ا گرفت. روی هردریچه تصویرکوچکی ازحیوانات درنده به رنگ خون
دیده می شد. روی دروازهٔ کلان آهنی، زنی با دست های بسته از دوپا آویزان
بود و فریاد می زد ای زن هرزه! ای جادوگر!
دروازه ی بزرگ آهنی فریاد زنان دور پایش چرخید، مرد کوژ پشتی با چهرهٔ
دوزخی، پا های کوتاه سیاه و دستان دراز خشک و لاغر که لب های زمخت و دندان
های برآمده و زرد رنگی داشت، دشنام زنان برآمد و با دستارسیاه وچرکینی دهن
زن حلق آویز شده را بست. زنی که نا گهان غیب شده بود دوباره از یکی از
دریچه ها سرکشید و درحالیکه بسویم قهقهه زنان می خندید، دست هایش را دراز
کرد و از موهایم کشید. فریاد زدم اما زبانم بند آمده بود. خواستم فرار کنم
اما توان گریز را نداشتم. همین لحظه بودکه دستان ترا روی گونه هایم احساس
کردم!
دکتورگفت: همسر تان حوادث گذشته را که دیده و یا شنیده در ذهن ناخود آگاه
خود دارد. این افکار گاهی به سراغش می آید وبا دیدن کابوس در خواب، باعث
آزارش میشود. شما باید جبران این خسارت رابپردازید. شما به روح و روان
همسرتان صدمه زده اید. عمل تان را به بازی نگیرید دوست من! مسالهٔ سلامت
روانی بی نهایت مهم است. شما مقصرید آقای اکبری! شما به تعهدی که به همسر
تان داشتید، پشت پا زدید. هدف از ازدواج فقط تشکیل و نگهداری خانواده نیست،
سلامت فزیکی و روانی، لازمه ی آن است.
مرد گفت: از نظر شما یک انسان حق ندارد به کسی یا چیزیکه ازآن خیلی هم
فاصله دارد، به شکلی یا رنگی دلبستگی ورابطهٔ عاطفی داشته باشد ؟
دکتورگفت: من بامقولهٔ عاطفه بطورعام مخالفتی ندارم. عاطفه نیرویی است که
نوع بشر، قبیله، خانواده واجتماع را متحد نگهمیدارد. باید کلمهٔ عاطفه
رابرای نوع خاصی ازپیوند اختصاص داد، پیوندی که به عنوان فضیلت و کمال
مطلوب شناخته شده است. وقتی ازعشق سخن می گوییم، منظورما نوع پیوندی است که
جواب رسا و کامل به مسالهٔ هستی می دهد، نه پیوند تعاونی که نشانهٔ بیماری
و گرفتاری است. وابستگی از راه دور که با تخیل همراه است، با واقعیت
همخوانی ندارد و به هیچ وجه درست نیست عزیزم! چه برسد به اینکه دو انسان نا
شناخته باهم گفتگو کنند. شما دنیای ذهنی خود را که ساخته اید، دوست دارید،
نه آن کسی را که واقعیت دارد. هرچه که از او می بینید، در قالبی که از قبل
آن را ساخته اید، قرارمی دهید. انسان بزرگترین خودفریب جهان است.
مرد گفت: باور نمی کنم که حرف های « سحر» با دروغ همراه باشد.
دکتور گفت : تنها تویی که این طور فکر می کنی. گفته ها ی« سحر» اگر با دروغ
هم همراه نباشد، بازهم خودت دوست داشته یی که او را آنگونه که می پسندی،
برای خودت بسازی! در حالیکه همه نشانه ها برای اعلان خطرموجود بوده است و
تو همه را نادیده گرفته ای!
مرد گفت: من زهرا همسرم را دوست دارم آقای دکتور!
دکتورگفت: این دوستی و علاقهٔ که شما به همسر تان دارید کافی نیست.
به گفته ی اریک فروم: توجه و دلسوزی یکی از جنبه های عشق به همسراست و آن
احساس مسوولیت است. اگر احترام در خانواده وجود نداشته باشد، احساس مسوولیت
به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. منظور از احترام،
ترس و وحشت نیست، بلکه توانایي درک طرف آنچنانکه وی هست. این احترام بایست
رشد کند و شگوفا شود، آنجا که احترام هست استثمار وجود ندارد، احترام باید
برپایهٔ آزادی بنا شود. به مصداق یک سرود فرانسوی:عشق فرزند آزادی است.
بکوش واقع بین باشی و نسبت به واقعیت ها بدون توجه به علایق و ترس ها
حساسیت پیدا کنی. بین تصویری که خودت از« سحر» و رفتارش داری، تصویری که به
سبب خود فریفتگی تو شکسته و تحریف شده، با واقعیت آن شخص آنچنانکه هست،
تمیز قایل شوی. انسان امروز به کالا مبدل شده است. نیروی زندگی خود را نوعی
سرمایه گذاری می داند که باید تحت شرایط بازار حد اکثر سود را ببرد.
جلسه ی آنروز به پایان رسید. جاوید و زهرا با دکتر خدا حافظی کردند و
رفتند. اما هیچکس ندانست که «سحر» همان «سارا» دختر پا بریده ی دکتر وهاب
روانشناس است.
|