شهر من خیلی کوچک است.
بیش از یک میلیون جمعیت دارد. بهندرت با کسی تصادف میکنی. بهندرت،
موترها یکدیگر را میبوسند؛ البته بوسهای که میتواند یکی دو نفر کشته
داشته باشد. گاهی زخمی... خلاصه کسی در آن ناپدید نمیشود. یک باغ دارد که
به قهوخانه معروف است؛ ولی قهوه ندارد. تا چشمکار کند، درخت دارد.
مجنونبیدهایش شهرهی ذهن عام و خاص است. هر روز یکی را زیر سایهاش پیدا
میکنی که بیصدا اشک میریزد. با نیمکتهای فلزیِ رنگینکمانی، درد دل
میکند؛ بیآن به کسی چیزی بگوید. اسم دیگر این شهر، مسکو کوچک است!
چنارهای باغ، اثر انگشتان روسها را فراموش نکردهاند. درختها با
یادگاریهای سربازان بزرگ شدهاند.
خوب، نمیخواهم جای
بقیه آدمها صحبت کنم. یکی دو سه دریا دارد. هر تابستان، آنقدر آدم
میخورند که ماهیها سوگوار میشوند، نماز جنازه برگزار میکنند. اگر لطف و
کرم دریا نباشد، آدمها پخته میشوند.
۱
با دو ضربهی اول از
کار میافتد. بعد ادامه را نمیدانم چه میشود... چشم که باز میکنم، دم
ندارد. صدایش را گرفتهام، تا کشت خاطرات سیاهم، جنگل نشود. دراز به دراز
افتاده است. خون زیادی از شاهرگش ریخته. خون کبود است. سه انگشتم سرخ
گشته. بقیه را پاک کردهام، نه، لیسیدهام. از مکیدن خونش کَیف کردهام.
مثل سربازیکه نمیتواند لذت آخرین بوسه را فراموش کند. ذایقهی خونش،
تلخیِ اوقاتم را نابود میکند. بعد از این میتوانم با صدای بلند بخندم و
در کیفیت این موسیقی تماماً مخصوص، زخمهای باستانیام را درمان کنم. از
قطار گذشته پیاده
شوم، در خط طلایی آینده حرکت کنم.
جسدش را به آشپزخانه
منتقل میکنم. آرمیده است. از چشمهایش شروع میکنم. بعد انگشتان پاهایش
را... به تدریج، تمام بدنش را شبیه گوشت قربانی، مساویانه تقسیم میکنم.
خریطههای سیاه، پُر میشوند. پیش از آنکه ملا بیدار شود، من به دریا
رسیدهام. در برگشت، صدای اذان، گوشهای دیوارها را پُر میکنند. صدای پای
پیرمردان محل، درون گوشهایم ریختن میگیرند. دلم جمع میشود که بنیبشری،
شک نکرده است. مستقیم داخل وضوخانه میشوم... ملا از دیدنم تعجب میکند.
سکوتش را نمیشکند. سردی آب، آرامش عجیبی را در سلولهای تنم القا میکند.
استخوانهایم دعا میکند و حدقههای چشمانم روشن میشوند. با گردش نور که
بر پنجرهها اقامتش را ابلاغ میکند، مسجد از بوی آدمی خالی میشود.
۲
تحمل نمیتوانم. مثل
کاغذ نَمکشیدهای، پاره میشود طاقتم. ایوب، در گودال درونم از نفس
میفتد. صبر، مفهومی ندارد. ترس، دغدغهای انسان اولیه است! صدایش آزارم
میدهد. کلمهها معلق بر صفحهی کامپیوتر میمانند، پریشان میشوند و خون
در شریانهایشان قطع میگردد. کلمهها یتیم میشوند.
موزیک را خفه میکنم.
از پرسی فیث و شوپن، عذرخواهی میکنم. در امتداد اتاق قدم میزنم. پنجره
را میبندم. آنقدر صدایش تلخم میکند که خونِ دماغ میشوم. قلبم بهلرزه
میافتد و فشارم سقوط میکند. باید بلند شوم، هرچه سوراخ و سنبه هست، با
کاغذپارههای چتلنویس بند کنم. اینطور میتوانم از شر شلاقهای صدایش
فرار کنم. در واقع، در آن لحظهای از زمان، در کنج دیگری از خودم پنهان
میشوم، آنجا که همیشه نیستم؛ چون لازم نیست که مدام باشم. فقط در آن دم،
که صدا خیزش میکند، تا لقمهی نان را زهرم کند. شاید همت ندارم و شجاعتم
را زنگ زده است، که تن دادهام به توهین؟ تحقیر عقایدم را جدی نمیگیرم.
راهی گریزم نیست. فقط یک گزینه دارم که هرشب در بیداریام کابوس ببینم.
از بالای قبرهای تازه
بگذرم. در سوگواری علفهای گورستان شریک شوم. بوی خاک نَمناک بدهم، دهانم
بدمزه شود. یاد هرچه مرده هست، بیفتم. حداقل بلدم که اسم مردهگان را هجا
کنم، توتهتوته کنار هم بچینم. بعد در جغرافیای بیحصار کابوسهایم،
ازدحام صورتهای ناشناختهای انبار شوند. نتوانم یکی را بغل کنم، حسرت
آغوشم، به زخمی روی دهانم بدل شود. بخواهم چیغ بزنم، زخمهایم رشد کنند.
بالای قبر مادرکلانم بیایستم، تف و لعنت کنم، سنگنوشتهی گورش را بکنم.
خاک را پس کنم، بر اسکلیت چهرهاش بشاشم؛ چرا مثل خودش یکی را بهدهان دنیا
ریخته است. دلم یخ نمیشود. دلم میخواهد استخوانهایش را جمع کنم، بهآتش
بکشم. شاید تب سرما کمتر شود و کرختی انگشتانم بهبود پیدا کند.
۳
روک میز تحریرم پر از
لیترهای استفراغ کرده است. میگردم تا یکی پیدا کنم. سگرتم را که روشن
میکنم، با بیحوصلهگی خشن، در برابر قفسهی کتابهایم میایستم. همینگوی،
چخوف، کافکا، هدایت لبخند میزنند. میخواهم خندهام بگیرد؛ اما نمیتوانم
بخندم. انگار سالها قبل خندهام را سقط کردهاند. در دیوار سمت راستم، به
نگاههای رازآمیز هدایت خیره میشوم. گویی میخواهد به من چیزی بگوید. در
آنسوی شیشههای عینکش جهان رازآلودی
با تن برهنه
افتاده است. پوچی خالص را میبینم. ماهیت عصری را باور میکنم که نادانی،
معنویت محسوب میشود. حقیقت در رنگهای دروغ ناپدید شده است. کسی پیدا
نمیشود تا کودهای زبانیام را درک کند. حداقل از مصبیت تنهایی نجاتم
بدهد.
گلهای سگرتم، قالین
هزار شانه را داغدار میکند و لکههای ریز و کوچکی میاندازد. چُرتهایم
از ارتفاع بلندی سقوط میکنند. دلم کنده نمیشود از کتابها، از استبدادی
که صدای پدر ایجاد کرده است، جهل مادرم آفریده است.
پایین میآیم، صدای قهر
پدر در فضای اتاق میگردد، مثل خنکای گوارای صبح در بغل بهار میرقصد. از
آن سر اتاق به کنج دیگر اتاق میرود، هیچکس گپ نمیزند. او فقط میتواند
با آن قیافهی مارکسگونه و ریش انبوه، پیشانیِ که چروکهایش با همدیگر
تصادف کردهاند، منبر را تصاحب کند و هذیان بپراند، خود را پیامبر عصر
تاریکی بخواند. کی میتواند جرأت بهخرج بدهد و حصارهای این سلطهی
هزارساله را ویران کند. شاید هیچکس. نه، برادرم که از بام افتاده است و
کمرش نمیتواند کمکش کند. او باید منتظر همکاری دیگران باشد. خدا سایهی
مادرم را نگیرد، اوست که بوی فاضلاب درونش را تحمل میکند. اگر عشق
کاغذپران را در خودش میکشت، امروز میتوانست کنار بازوی راستم بیایستد؛
اما نتوانست بکشد. هیچوقت... تا اینکه یک روز از سر افراط در اشتیاقش، در
میان هوا رقصید و خورد زمین. چند روزی را در بستر سفید سپری کرد. دو هفته
بعد، تعداد نئونهای سقف را فهمید. پس از آن، لبهای منجمد گشتهای مادرم،
شکوفه انداختند. من شکفتن باغ را دیدم.
نمیدانم چه شد که یاد
خاطرهی آن روز شُوم افتادم؛ روزیکه ناتوانیام را باور کردم، در اضطراب
مطلق، تکامل تنهاییام را شاهد بودم. برادرم در بستر افتاده بود، سرش را با
پارچههای نخی سفید، بسته بودند، که خون پیشانیاش خشک شود. بالای ابروی
راستش سیزدهکُوک خورده بود. با لبخند خشکی بدرقهام کرد. لاغر شده بود.
مثل شاخهای که در محرومیت آب و آفتاب، قرار گرفته باشد. فقط میتوانست
نگاهم کند. من گرمای نگاهش را حس میکردم، وقتی از خطوط خاکستریِ صورتم
میگذشت. پرستاری که بالای سرش ایستاده بود، خیلی جوان بود، ظرافت اندامش
حرف نداشت. چشمهایش در حالت عادی هم میخندید. پوستش خیلی براق بود. وقتی
دهان میگشود، عطر مخصوص کلماتش در هوا پخش میشدند. میخواستم به
بهانههای بچهگانهای نگهش دارم، که بیشتر صحبت کند، نمیکرد. کارش که
تمام میشد، در انتهای دهلیز، محو میشد. میترسیدم. و مثل همیشه سفیدی
دیوارهای شفاخانه، مفهوم مرگ را در ذهنم القا میکرد.
در حالیکه در ذهنم با
چهرهی پرستار بازی میکردم، ناگهان قیافهای همیشه خشمگین پدر در برابرم
ظاهر شد. کلمهها ناپدید شدند، زبانم را فراموش کردم. انگار ماشینِ سرم از
کار افتاده بود و کلمهای از آن خارج نمیشد؛ اما تمام خطابههای پدرم را
حفظ بودم. همه را میتوانستم بازگو کنم. او خودش را خدای این قلعهی کوچک
میدانست.کسی هم حق اعتراض نداشت. اگر یک نفر از سایهی دستورش سرپیچی
میکرد، باید یک هفته گرسنهگی میکشید، یا از ستم شلاق، اطاعت میکرد.
گاهیکه مادرم با یکی از روایتهایش رنگی از مخالفت نشان میداد،
نمیتوانستم کبودیهای تنش را درمان کنم و بر تجمع زخمهایش مرهمی بگذارم.
او شلاقهای گوناگونی داشت، که از اجدادش به ارث برده بود. فقط اسپش را
نداشت.
۴
به خواهرم نگاه میکنم
که شاید حرف بزند، نمیزند. در سکوت سردی بهسر میبرد. در واقع جرأت
نمیکند چیزی بگوید. اگر حرفی از میان لبهای باریکش بیرون بیاید، برای یک
هفته زندانیاش میکند، در حمام تنگ و تاریک. رابعه با آن قدوقامت بلند،
چشمهای میشی و صورت گرد و پهن، پژمرده شده است؛ گویی برگی است که در یورش
پاییز از درخت افتاده باشد. در خود بیپناهش مُچاله گشته است. نه میتواند
بگریزد، نه شهامت این را دارد که راز کنج سینهی سوختهاش را برملا کند.
سراسر به ترس و تلوسه تبدیل شده است. وقتی روی جانماز میایستد، دعا
میکند که پدرم تیرغیبی بخورد، یا در خواب زُهرهترک شود، یا سرطان بگیرد
که مسخرهی مرگ شود. ابروهای کلفتش بریزد، موهای سرش خوراک هیولای
ناشناختهی تاریخ بشر گردد. رابعه، به سرطان، هیولا میگوید. هیولاییکه
علاجی ندارد. اگر بیاید، فقط با مرگ، میرود. قطعاً بلد نیست که با دست
خالی برگردد.
به مادرم زل میزنم که
سرخ گشته و کبود. هرلحظه رنگ عوض میکند، تا بغضش را بازگو کرده باشد. سر
بهزیر به چشمهای سرخ و عصبی مردی نگاه میکند. مگر چه کاری بهجز سکوت
میتواند بکند؟ چه بگوید که در خلوتش با دریا شریک نشود؟ وقتی شوهرش در
حصار قلعهای به این کوچکی-ادعای پیامبری میکند. و هرباری که شهوت خشماش
برانگیخته میشود، خطاب به مادرم میگوید:
«تو هیچگپ نزن! کلمات
را حرام میکنی!»
هرگز به مادرم اجازه
نداده است که حرف بزند و نظرش را دربارهی موضوعی، حتا بسیار بیارزش و پیش
پاافتاده، مطرح کند. همیشه سرکوبش کرده است. یادم نمیآید که مادرم را
بوسیده باشد. وقتیکه جنون قدرت، دیوانهاش میکند، رو به مادرم میگوید:
«شکر بکش که خدا برایت
دماغ داده است. ورنه... عقل نداری.»
من اما به عقل فکر
میکنم، به خدا که چرا در تقسیم عقل، اشتباه کرده است؟ وقتیکه زن میتواند
بقای آدم را تضمین کند و جهان را از شر شُومِ تاریکی نجات بدهد.
محمد از روی زانوی
مادرم پایین میشود. مثل بارانهای اول سال، اشک میریزد. رابعه، بغلش
میکند. هر دو، اتاق را ترک میکنند. من با دقت تمام بهخطبههای
پیامبرانهای مردی که در هیچ کتابی آسمانی نیامده است، گوش میدهم. شاید
آمده باشد و من اطلاعی ندارم. از عصای عَلقبَلقی-که کنار دست راستش ساکت
مانده است، واهمه دارم. گویی ماری، دراز ایستاده است و برای حملهای دیگر
آمادهگی میگیرد. او میگوید و دهنش کف میکند و کفها از لای لبانش
میریزند. انگار تکهصابونی را فرو بلعیده باشد. بهدستهایم خیره میشوم،
لایهلایه چرک بستهاند. لحظهای آرام میشود و دهان بویناکش را تفریح
میدهد که شخ نشود. دوباره شروع میکند، انگار در برابر فرعون-ایستاده باشد
یا نمرود را بهسوی رستگاری دعوت کند.
بادی
از مغرب میآید و شاخههای نحیف درخت انار را تکان میدهد. انارها
میریزند. زیر درخت را خون میگیرد. خون راه میکند، خشک میشود؛ اما
لکههایش بر تن ناهموار زمین باقی میماند. رابعه ترسیده است، از خونیکه
اطراف درخت را فراگرفته است. محمد نمیداند چه اتفاقی افتاده است. گریه
نمیکند. پا برهنه زیر درخت رفته است و انارهای ترکیده را جمع میکند.
مادرم پتنوس مسی را میآورد که انارها در آن بگذارد. دستهای محمد کبود
شدهاند. سرخی انار، کبود شده است. هوا خاکستری شده است. کسی نمیداند
آفتاب، پشت کدام کوهی غروب کرده است. آدم اگر بخواهد از پشت
پنجره-میتواند به خیلی چیزها نگاه کند و رد رگهای درختان را پیدا کند.
منتظرم که پیامبر
بیکتاب خانهی ما، خرقهی تقوا بهخاک در افکند و شب را در کنار شراب
دیگر، به صبح برساند. و با دویدن نور در میان رگهای شب، دلق رسالت را بر
تن کند. مگر کدام رسالت–که
تعداد پیروانش از پنجونیم نفر به شش تن تجاوز نمیکند؟ یونس را نمیشود
یک نفر را حساب کرد. نه راه میرود، نه حرکت میکند، فقط تخته بهپشت
افتاده است و از پنجرهی اتاق، چهار فصل را تماشا میکند. در بهار، لبخندش
شکوفه میکند. در تابستان، کوههای کوچک تنش میشارند و زخم پیدا میکنند.
در پاییز، پوست میاندازد. در زمستان، مشق مردن میکند. گریه نمیکند. دیگر
اشکش نمیآید، گویی چشمههای کاسهی سرش خشکیده باشند.
۵
دیروز
پانزدهسالهگیاش را با چندتا شمع و کیک، جشن گرفتیم. پدرم نبود. مادرم
به کلینیک رفته بود که قرصهای اعصابش را بگیرد. تنها رابعه بود. من برایش
آهنگ خواندم و رابعه، هندی رقصید. طوری میرقصید که خاطرهی مینا کماری
را در بخش
زندهای حافظهام، بیدار میکرد. در یک دم، سکانسهای ناب فیلم «پاکیزه» از
سینمای صامت ذهنم عبور کردند. قطرهاشکی مساحت صورتم را پیمود. دلم گرفت.
روحم پرپر شد و افتاد. بلندش کردم. تماشای رقص رابعه را از سر گرفتم. او
پروانه شده بود، آسمان لاجوردین خیالش را طی میکرد. تنش را از کسالت حاکم
در فضای خانه، رها میساخت و موهایش موج میگرفت. در نظرم حلقههای دار
مینمود. یکی باید از زندهگی برداشته شود که آزادی، پیراهن سفیدش را
بهیاد بیاورد. ریشههای خفقان، خشک گردد!
هر روز همین آش است که
میجوشد. او باید پای منبر برود، احکام تازهاش را ابلاغ کند، تا هدایت
شوم، و از رستگاری دنیا و آخرت، بینصیب نمانم. کسیکه در دنیا، اوقاتش تلخ
باشد، آخرت، کدام دردش را دوا میکند؟ اوقات من، بیشتر از همه تلخ است.
اگر کلمهای سنگینتر از این هست، برایم بگویید. میخواهم در لحظهی تفسیر
حالات روحیام، بهکار ببرم. شاید کمی تسکینم کند و از شکنجهی خودم دست
بکشم، در پی تطبیق نقشهام باشم. اینکه چگونه و چطور به این سلطهی
بیستوچندساله پایان دهم؟ حداقل خلاف مسیر تاریخ حرکت کنم. میخواهم
پروندهی این خطابههای واهی را جمع کنم. در واقع، سرنوشتم در اختیار خودم
باشد و تنها خودم بتوانم دربارهی احساساتم و سبک خندیدنم تصمیم بگیرم. کسی
نباید برایم تعیین تکلیف بکند و قانون و قاعدهای وضع کند.
کسیکه
به این نقطهای از زندهگی میرسد، دیگر هیچچیز برایش مقدس نیست؛ اصلاً
تقدس، معنایی ندارد. هرچه هست، در ذهن توست. فقط تو میتوانی این توفان را
مهار کنی! از این خطوطیکه دیگران برایت ترسیم کردهاند و خودت هیچ نقشی در
آن نداشتهای، بگذری. همین قدم اول که پا در بطن گذشتن است، دشوار است.
ممکن است توفان دیگری از قلب آن بجوشد و به تعقیب سرنوشتت، چنان اسپیکه
افسار کنده باشد، بدود. حالا که به آخر خط رسیدهای، نباید هراسان شوی.
۶
پاییز است. هوا ریخته
است. باد دیوانه شده است. درخت، گریه میکند. هجرت گنجشکها غمانگیز است و
از فشار شدید تنهایی نمیتوان کاست. نه به کسی چیزی گفته میتوانم، نه یکی
همزبانم هست، که بنالم و دردهایم را طومار گردنش کنم. شاید کمکم شود،
یاریام کند. و مرا در اجرای نقشهام، تشویق کند. نیست کسی... باید خودم
تصمیم بگیرم. با مادرم گپ میزنم. وقتی از جزییات نقشهام میفهمد، ناراحت
نمیشود. فقط با چشمهای غیرمتعارفش، طوری نگاهم میکند، که ترس–تکانم
بدهد، و دل و رودهام از دهانم بریزند. بر اسکلیت صورتش چینهای تازهای
اقدام به تشنج میکنند. دلم از پیری میگیرد. او اگر پیر شود، من جایی در
این خانهی ارواح نخواهم داشت. با این مردیکه-کمال عصای موسی را دیده است!
هرچند جهالت مادرم کم
نیست. گهگاهی سر میکشد، تا فرسایشم را بیشتر کند. حتا پای ریشهی
خندههای مصنوعیام خاکستر بریزد. چندباری قصد کشتناش را کردهام؛ ولی او
نگذاشته است. گفته بگذار بالاخره آدم میشود، یا سرطان میگیردش، یا در مرگ
طبیعی خواهد مرد... نه در پنجاهسالهگی از شرش خلاص شدیم، نه در آستانهی
شصتسالهگی... عصایش که نباشد، بهدشوار مسیر مسجد را پیدا میکند. عینک
میگذارد، بعد تقریر میکند. ابروهایش جنگل پسته است، قدش متوسط و
چشمهایش در تاریکی میدرخشند. صدایش میتواند زن حاملهای را سوگوار کند.
وحشی است؛ اما در حصاریکه به ارث برده است. به کسی اگر شکایتی بکنی،
میگویند: پدرت است میفهمی. او نبخشد، خدا نمیبخشدد.
بگذار در جهنم گناهانم
ریخته شوم، بسوزم و دودم در رگهای هوا جاری شود، ابر گردد و در هیأت
باران، برگردد. دلم میخواهد گناهی مرتکب شوم که تاریخ بشر در حافظهاش
دارد. مگر تا چه وقت؟ چرا سکوت کنم؟ باید به دستهایم فرمان بدهم، تا کاری
کنند. از این مچالهشدن به تنگ آمدهام و حوصلهی مقاومتم در برابر
خطبههایش کم آورده است. گریستن، مفادی ندارد. فقط کشش درد را بیشتر
میکند، تا به سایر سلولهای تنت سرایت کند. سکوت، سعادت نمیآورد؛ بلکه
شکلهای بیشتری از تاریکی را خلق میکند. انسان وقتی قدرت زبانش را فراموش
کند، استبداد، قد میکشد، مثل عنکبوت، تار میتند. زبان، فقط برای جویدن
نیست!
۷
خلاصه، با ترفندهای
زیرکانهای قناعت مادرم را حاصل میکنم که در عملیکردن فکرم، همکاریام
کند و با حضورش، لغزش دستانم را سرکوب کند. در لحظهی کشتن، باید همهی خشم
و نفرتم را در یک نقطهی خاص متمرکز کنم، تا منصرف نشوم. مبادا احساساتم
زبانه بکشند و دستانم خشک شوند.
مادرم با تنهای
استخوانی، صورت هزارساله، چشمهای تاریک، قدمهای لرزان، قامت شکستهای که
هیچ معجزهای راستش نخواهد کرد، به اتاقم میآید. پشت میز تحریرم مینشنید.
از جا کنده میشوم، مقابلش میایستم، دستش را لای دستانم قرار میدهم که
بوسه کنم. دستش را دور میکند و بهسرم دست میکشد. کمجانی انگشتانش را
حس میکنم، و رگهای سبزش را که میتواند خاطرهی علف را تازه کند، و
زنانهگیهای طبیعت را تماشا کنم. مادرم، پیر نیست، قرار است به همین
زودیها پیر شود. اگر دیر کنم. اگر صبر ابوب به خرج بدهم. باید قیمت زمان
را درک کنم که لحظات رفته، برنمیگردند. هرقدر تأخیر صورت بگیرد، سوختن
میتواند شکل عوض کند. در چشمهای مادرم هیزمهای نیمسوختهای هست، که فقط
دودش را میتوان احساس کرد.
پدرم نیست. مردی که
تنها خودش را در آیینهی جهان میبیند، و از سایهی دیگری گریزان است. هیچ
سایهای را شریک قلمرو خود نمیداند... و از کمالات عصای موسی-
افسانه و
فلسفههایی دارد که سقرات افلاطون تعجب خواهند کرد. مادرم گفت سر جنازه
رفته است. باز کسی را خاک به خود کشانده است. خاک، خیلی مهربان است که
آدمهای بد را دیر میگیرد. نه آنطور که بتوانی توتههایش را جمع کنی؛
بیصورت، بیشکل و هیچ کالبدشناسی–موفق
به تشخیص هویتش نمیشود. من نیز استثنایی برای پدرم قایل نخواهم شد. بلدم
چطور با کارد با تبر بازی کنم. چند روزی در قصابی سرکوچهی ما، شاگردی
کردهام. و طریقهی استفادهکردن ساطور را بلدم. به انگشتانم اعتماد کامل
دارم.
مادرم میپرسد:
«چرا چپ هستی؟ گپ بزن
که چی میخواهی بکنی.»
سرم را بلند میکنم به
دود غلیظ درون چشمهایش زل میزنم. آنقدر که سرفهام میگیرد. مادرم سرخ
میشود.
میگویم:
«راحت باش. سرما
خوردهام. خوب میشوم.»
میگوید:
«قرص بخور...»
سر میجنبانم. قرص،
کمکی نمیکند، نمیخواهم از خودم دواخانه بسازم. چندسال است که قرصهای
تسکین درد میخورم که خوب شوم، نمیشود. وضعام خوب نیست. با یک حرفش، عذاب
الهی سرم نازل میشود. همیشه برای فرار از شکنجهی حرفهای پدرم، به نوازش
قرصهای گوناگونی پناه بردهام. مفاد ابدی نکردهاند، فقط بهصورت مؤقتی،
از عذاب روحیام کاسته است. عذابیکه از کودکی به تعقیبم دویده است.
۸
روزگارمان بد نیست؛
برای پدرم از اجدادش زمینهای زیادی در روستا مانده است، که صدسال دیگر هم
بکارد و بخورد و بفروشد، خلاص نمیشود. فقط یک غصه دارم که پایان نمیگیرد.
همیشه با من است. همراهیام میکند که به اصلم برگردم. میدانم که پالیدن،
اشک ریختن در کاسهی سر دریا است. شاید از مرگ سرخ ماهیها جلوگیری کنم.
هرچند، دریا پاس و لحاظ ندارد، حریص است. هرقدر آدم میخورد، باز هم
گُشنهچشم است. نه چشمش سیر میشود، نه شکمش که هفتگاو سیاه را بلعیده
است. چه کسی میتواند برای جنایت آب، پرونده بسازد؟ مادرم، نماد کامل دریا
است. وقتیکه در گذشتهاش، هیچ نقطهای سفیدی پیدا نمیکند. و نمیداند
چندمرتبه در کودکیاش عروسی کرده است!
مادرم، اصل و نسبش
معلوم نیست. خودش میگوید که از اینجا نیست. او را شمال جنگ، به اینجا
پرانده است. پدر و پدر کلانش، گوری ندارند که پیدایش کنم. نمیدانم در کدام
قطعهای از زمین، خوابیده باشند. لجههاش بدخشانی است. رقص در خونش جریان
دارد؛ ولی هیچوقت نتوانسته برقصد. همسایهها به مادرم تاجیکزن میگویند.
همیشه این موضوع، دلهرهام را بالا برده. بارها سعی کردهام که سرنخی از
هویت مادرم پیدا کنم، نتوانستهام... حتا یکی دوبار به بدخشان رفتم و از
دریا گذشتم؛ ولی کسی چیزی نگفت که خوشحالم کرده باشد.
مادرم میپرسد:
«چه وقت نقشهات را
عملی میکنی؟»
میگویم:
«امشب...»
میپرسد:
« با چی میکشیاش؟
گربه است نُه جان دارد.»
لحنم را عوض میکنم،
طوریکه بیاحترامی تلقی نشود.
«من که هفتجان
شنیدهام، مادر.»
پس از سکوتِ
کنجکاوانهای ادامه میدهد.
«نه، نهُ جان دارند...
نمیدانم از زبان چه کسی شنیدهام، حالا یادم نیست.»
بعد، با لبخندیکه بوی
نفرت میدهد، کلماتم را قطار میکنم.
«پس نهُ ضربه کافی است.
هر جان یک ضربه... تا از حرکت بیفتد و منبر یادش برود.»
سیایای
بلند میشوم. او در
پیراهن سیاهش آرمیده است. انگار تبارش به آفریقا میرسد، که همیشه سیاه
میپوشد. یا میخواهد به روح اندوهش خیانت نکند. بهلبهایم دقت میکند.
منتظر است که پاسخم را بشنود. پیراهنش کاری میکند که سوگوار باشم؛ پایمال
دست و پای اندوه شوم. اما کاسههای سرم خشک شدهاند، اشکم نمیآید که راحت
شوم.
میگویم:
«راسکولینکوفام...»
میپرسد:
او کی است؟
میگویم:
«کسیکه بهای تبر
میفهمید.»
با دهان بسته میخندد.
خندهاش شور است، تلخ است! شیرین نیست که به کامم شکر شود.
میگوید:
«نباید کسی بفهمد. تو
را نداشتن، حوصله میخواهد که من ندارم...»
میخندم. خندهام سیاه
است. حتا اتاق را تاریکی میپوشاند. پردهها سیاه میشود، تابلوها سیاه
میشوند، و عکسها از شدت ترس، از سینهی دیوار فرار میکنند. مادرم
میگوید:
«نویسندههای ترسو!»
باز میخندم که او
بخندد. بتواند با اندوهش مقابله کند.
میگوید:
«تبر را لای یک دستمال
پیچاندهام، در زیر الماری آشپزخانه ماندهام. حتماً امشب دلش میخواهد،
جمعه است.»
سرم را پایین میاندازم
که چشمهایش را نبینم. باخودم میگویم یک زن اگر بخواهد انتقام بگیرد،
نفرتش را آنقدر جمعآوری میکند تا سیل خون جاری شود. زنها در انتقام روی
دست هیتلر هم پا گذاشتهاند. و پای فکر بشر را تا ویرانیِ یک شهر
کشانیدهاند. زن را نمیشود انکار کرد، چرا که آدم را توان مبارزه با حملات
تلخ تاریکی نیست. او آفتاب میشود، وقتیکه ساقهی عشق و علاقه، در
باغچهای قلبش جنگل شود.
۹
مادرم پایین میرود که
محمد را آرام کند. چیزی بدهدش که بخورد و سکوت کند. من در تنهاییِ که
انبوه هست، سمفونی مردهگان را بدهم. آیدین دنبال خودش میگردد. اورهان،
حیران مانده که یوسف را چطور بکشد. نقشهام قوت میگیرد و فکرم کار میکند.
کلمهها را میخورم، میجوم که ترسهایم را بترسانم. مبادا این فاجعه از حد
معمولیاش بگذرد، تا قیام قیامت استخوانهایم را بجود و روحم را لگدکوب
کند.
بعد از ظهر است. حال
هوا خوب است. فقط باد هست که از در و دیوار میگذرد، تن درخت را برهنه
میکند. دو خانه دورتر از ما عروسی است. صدای دایره میآید. ساز نیست، آواز
نیست، ترانه نیست، نغمه و ملودی نیست. شاید زنی پا بهسن گذاشته، دایره را
گرفته و اینطور چپوراست میزند. صدا در گوشهایم میریزد. شاید دختر
جوانی، هر بیستدقیقه بعد، دایره را بالای اجاق گاز میگیرد که نالههایش
گم میشود، پیدا میشود. از وقتیکه دایره به صحنهی زندهگی برگشته است،
موسیقی در سلولهای انفرادی بهسر میبرد.
هرکسی میتواند در حریم
خاص خلوتش، بنوازد، بخواند. اگر بسیار بالا بزند بغضاش، یک پنجه گریه
میکند. دقیقاً شبیه من. یا کَسِت میگذارم، یا در تلفنم کنسرت برگزار
میکنم. مقصدم این است که نباید گذشتهام را فراموش کنم؛ هرچند صفحهی
سفیدی ندارد. تا ورق میزنم، دود است، باروت رؤیاهای نیمسوخته است. البته
زمانیکه پدرم نیست، میتوانم روحم را تغذیه کنم. موسیقی بهصورت مؤقتی و
ناپایدار، کندهام میکند از وضع حاکم... و شعر، در یادآوری زخمهایی
بازمانده از یک شکست عشقیِ تلخ، بیرحمانه عمل میکند.
ناگهان صدای پدرم در
فضای کرخت حویلی، مار میشود، در حجرات همهچیز نفوذ میکند. گاهی مار
نیست، بم بُشکهای هست که انفجار میکند، بیآنکه کشتهای داشته باشد. فقط
روح آدمی را سلاخی میکند. باز ترسهایم به پایکوبی آغاز میکنند.
دلهرهام را بالا میبرد. میترسم از طرح فکرم منصرف شوم. نقشهام کنج ذهنم
نَم بکشد و دستم خشک شود. پای ارادهام فلج گردد. استخوانهایم را در مشتش
میگیرد، به دیوار مقابلم میکوبد. من جسد بیشکلم را میبینم که پای دیوار
بهتپهی خاک، تبدیل میشود. تمام خشم و نفرتم را جمع میکنم، خون در
کاسهی چشمهایم گره میشود. امتداد بودنم سیاه میگردد.
نمیتوانم جاز دلخراش
صدایش را تحمل کنم. چیغ میزند که پایین شوم، به خطبههایش گوش دهم.
نمیشوم. در و پنجره را میبندم که جلو نفوذ صدا را گرفته باشم. غروب،
پردهپرده، پدید میآید. هوا نارنجی میشود. من آخرین سطرهای سمفونی
مردهگان را ادامه میدهم.
تاریکی، تند حمله
میکند که سطرهای آسمان تصاحب کند، ستارهها را بپوشاند و ماه را سوگوار
کند. دیگر صدایی نمیشنوم. فقط دیوانهگی باد هست که زنجیر طلب میکند، تا
مرثیهی درخت، پایان گیرد و گوشهای باد را نخراشد! خواب، در پوست همه
درآمده است. چراغی نیست که از حجم تاریکی بکاهد. کتاب را میگذارم. از هر
لحاظ آمادهام... با احتیاط پلهها را طی میکنم، تا رقص پای گربهها بر
بام آشپزخانه، آشوب برپا نکند. تبر را برمیدارم، دستمالش را خوراک سطل
زباله میکنم. بهسوی دهلیز میروم. خانهی ما آنقدر بزرگ نیست، به
اندازهی خودمان کوچک است! سهاتاق دارد، یک حمام، دوتا درخت. انجیر،
ترسناک است. انار، پیامآور مرگ است. انجیر معمولاً هیولا میشود در شب!
سمت راستم اتاق یونس
قرار دارد که تنهایی خوابش نمیبرد. رابعه با او میخوابد که ترسش را تهدید
کند. و در سمت چپم، اتاق مردیکه از کمالات عصای موسی، اسطورهای ساخته
است. محمد پنجساله، شببیداری دارد. همیشه آغوش مادرم را اشغال میکند.
کلهی مشغولم را داخل میکنم که یونس را ببینم. هر دو غرق خواباند. موهای
رابعه روی بالشت دویده است. بوی زخمهای تن یونس را میشنوم، از پاهاییکه
فقط در رؤیا دویدهاند، و در کابوسهای خونین بیداری- جاماندهاند. صورتش
ناپیداست. دست راستش قیافهای استخوانیاش را پوشانده. بینی بلند و
انگشتهای باریکش مشخص است. ملافه روی سینهاش جامانده. شصتهای بزرگ هر دو
پایش زرد میزنند؛ گویی رگهای خونش قطع شده باشند. شاید آدمی انار است، از
درخت که میافتد، پارهگی عمیقی را حس میکند. بعد که متوجه میشود، آن آدم
گذشته نیست. یک چیزی در اعضای بدنش شکسته که ترمیم نمیشود. یونس، حسرت
راهرفتن بود، با پای کرخت!
تبر را پشت سرم قایم
میکنم. آهسته دروازهی کرمیرنگ اتاقش را باز میکنم؛ طوریکه صدای برخورد
انگشتانم با دستگیرهی در، شنیده نمیشود. محمد، در پهلوی چپ مادرم خوابیده
است. پدرم رو بهسینه در پهلوی راستش افتاده است. انگار قرص قوت، کارش را
کرده و عصارهی جان پیرمرد را مکیده است، که رگ نمیزند. صدای نفشهایش را
میشنوم. خونم میجوشد و رگهای گردنم کبود میشوند. مادرم با چشمهای روشن
نگاهم میکند. بلند میشود، پشت سرم میایستد. چراغقوه را به مادرم میدهم
که نور را بالای سرش پخش کند. تبر را بلند میکنم. دیگر نمیدانم چه
میشود. با دو ضربهی اول، کاسهی سرش جدا میشود؛ با هفت ضربهی دیگر، در
تشخیص استخوانهایش به اشتباه میافتم. دستمهایم سرخ میشوند، و از جنون
نفرتم لذت میبرم. نقاشی خون را روی بوم اتاق تماشا میکنم.
محمد، گریه میکند.
مادرم به اتاق دیگر میبرد، روی زانوهای رابعه میگذارد که خوابش کند.
رابعه ترسیده است؛ اما ترجیح داده که سکوت کند، تا از شر فاجعه خلاص شود؛
کس نتواند گور این ویروس را پیدا کند. یونس با صداییکه در میان
خوابوبیداری پرسه میزند، میپرسد:
«این صداها از چی بود،
مادر؟»
مادرم در کمال آرامش با
لحن خونسردانهای میگوید:
«عروسی است. میفهمی!
با کلاشینکوف به استقبال رقص و شادی میروند.»
دیگر چیزی نمیپرسد. در
خواب نیمهروشنش گم میشود، مثل کودکی که پس از گریان طولانی، در مقابل
فشار خواب- مقاومتش را از دست میدهد. رابعه میفهمد که صدا فرق داشت؛ صدای
گلوله نبود؛ صدای کوبیدن چیزی بود، بر تن کلفت یک نفر. مادرم برمیگردد. در
انتقال جسد به آشپزخانه کمک میکند. با ساطور دستهنقرهای، به قطعهقطعه
کردنش شروع میکنم. مادرم اشک نمیریزد؛ بلکه در پُرکردن خریطههای سیاه
کمکم میکند. سرانجام، در هشت خریطه گِلیمش را جمع میکنیم. با لبخندی در
قلب تاریکی، نبودنش را جشن میگیرم!
شب، نیمشده است. کم
مانده که روشنی ظهور کند. حمام میکنم. لباس سفید میپوشم. در رنگ سفید،
درخشش عالمانهای پیدا میکنم، کسی شک نمیکند که آدمکُش باشم. با این لفظ
و قلمیکه من دارم. در آیینهی دهلیز خودم را برانداز میکنم، کمی تغییر
کردهام؛ صورتم روشن شده، چشمهایم میدرخشند، شانههایم بالا افتادهاند،
قامتم دویده است، موهایم از چنگ آشفتهگی مدام، نجاتیافته است. دیگر ردپای
انواع ترس و دلهره از صفحهی زندهگیام برداشته شده است. طوری میخندم که
شادیام نظر نشود. به مادرم میگویم که نیمساعت قبل از اذان صبح، بیدارم
کند. به اتاق میروم. خوابم نمیبرد. موزیک میگذارم. در نتها سفر
میکنم.
صبح هفتم، وقتی
خریطهها را صدقهی دریا میکنم، مویههای ماهیان را میشنوم؛ از اینکه در
عزای عمومیِ ماهیها سهم کوچکی دارم، خرسندم. دریا هم به پاس حرمتگذاری،
سکوتش را نمیشکند. تسلیتم را به کوسهماهی تقدیم میکنم. برمیگردم.
همینکه نزدیک مسجد میشوم، صدای اذان گوشهایم را پُر میکند. نمیترسم!
نماز تمام میشود. مردم، دانهدانه میروند که خواب ناقصشان تکمیل کنند.
ملا با آن شکم بادهکرده، قدبلند، صورت گرد، سینهی پرمو، ریشیکه پیامآور
رستگاری است، و چشمهاییکه ترس تولید میکنند، میپرسد:
«پدرت کجا رفته که به
نماز نمیآید؟ یک هفته است دیده نمیشود. هیچ سر و سودایش نیست!»
ملا میفهمد که اهل
نماز و روزه نیستم. گاهیکه پدرم جایی میرود، نمیتواند به صف نمازگزاران
حاضر شود، من قرضهایش را پرداخت میکنم. وقتی برمیگردد، سعی میکند سُود
و سوغاتی برای ملا فراهم کند. باز خرقهی رسالتش را بر تن میافکند و
خطبههایش را از سر میگیرد. من اما تن تسلیم نمیگذارم، مشتم وا نمیشود.
انگار خط آورده باشم که چُرتم خراب نمیشود، از هیچ حُکم و روایتی
نمیترسم، حتا از آتشیکه هفتجد آدمی را خاکستر میکند. خیلی با اخلاص
میگویم:
«به روستا رفته که از
وضع زمینهایش خبر شود. شاید فردا، پس فردا برگردد...»
با لحن خاص خودش
میگوید:
«وقتی آمد، بگو که حق
ما را جدا بگذارد.»
و طوری از خصوصیات بهشت
و دوزخ میگوید که دل آدم میشود همهچیز را رها کند، برود مرگ را بغل کند.
حداقل با دستآورد، بمیرد! نه در مرگیکه خواستنی و باشکوه نیست.
پیش از آنکه پای راستش
را درون حجره بگذارد، لبخند شکاکانهای اطراف لبانش را محاصره میکند. ته
دلم چیزی سقوط میکند، مثل سقوط پلنگی در اعماق دره!
روز هشتم، با آخرین
خریطه خانه را ترک میکنم. بوی خون به مشامم میوزد. دریا سوگوار است، سنگ
هم سوگوار است. خریطه را آب میبرد. برای آخرینبار بقایای یک نسل را نگاه
میکنم که بیرحمانه غرق میشود. هنوز کنار دریا هستم که صدای اذان را
میشنوم. حرکت میکنم. فکرم نگران است و چشم چَپم میپرد؛ طوریکه بخواهد
از جا کنده شود. با هرقدم سواس و ترسم بیشتر میشود. وقتی وارد وضوخانه
میشوم، صدای مبارکِ ملا به وحشتم میاندازد! صدا جمع میشود، دنبالم راه
میافتد. ترس، نخستین قدم را در میخکوبکردنم برمیدارد. پاهایم کرخت
میشوند، دستانم به چوب خشکی بدل میشود که دلواپس سوختن هستند. ملا از
جنایت انگشتانم فهمیده است. کاری نمیتوانم بکنم...
پایان داستان
|