کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             نیلوفر نیکسیر

    

 
با شمعی در شبستانی

 

 

با کتاب‌هایی که گذشته‌ی سرزمینم را یا به صورت خاطره یا به صورت صِرف تاریخ، روایت میکنند، دلبستگی عجیبی دارم. هرچند نوشتن، به امری روزمره و عادی در نزد ما تبدیل نشده است؛ اما اگر چشم دید هایمان را به صورت روش‌مند بنویسیم، این زنجیره انتقال خواهد یافت و در فردا ها میتوان امیدوار به این بود که نسلی صاحب حافظه‌ی تاریخی داریم.
نظربه حوصله‌ی تنگ مخاطب امروزی، داستان و رمان معاصر نیز کوتاه‌تر شده و از آن حاشیه‌روی ها و توصیفات دور و دراز رمان کلاسیک دیگر خبری نیست. جستار،یکی از ژانر‌های مطرح امروزیست که نویسنده در آن میتواند نکته نظرها و احساسات خود را بیان کند. جستار، داستان نیست و اما میتواند بستر مناسبی باشد برای انسان ودغدغه‌هایش.
بهتراست که جستار را یکی از ژانر های ادبی مطرح در زمان معاصر دانست. نوشته هایی که نه در قالب داستان کوتاه می گنجند و نه در قالب مقاله. بلکه مخلوطی اند از خاطره و داستان.


باید یک تعریف شسته رُفته را از جستار داشته باشیم که به بیراهه کشانده نشویم:
جستار متنی است که با مقاله و داستان و جزوه و رساله متفاوت است و در عین حال با همه‌ی اینها اشتراکاتی دارد. نویسنده، عامل ایجاد این تفاوت‌هاست. جستار، نتیجه‌ی دیده شدن یک موضوع از نقطه نظر منحصر به فرد نویسنده است. اما لزوما نتیجه ای که نویسنده از موضوع گرفته، باعث نوشته شدن جستار نمیشود.بسیاری وقت ها نویسنده حین نوشتن تجربه میکند و تنها تفاوتی که با مخاطب دارد این است که ایده‌ی اولیه از اوست و قلم در دست دارد. نویسنده در جستار نویسی آزادی مطلق دارد و میتواند ارزش‌گذاری کند. جستار ایده‌ای را بیان یا کاوش میکند که نظر خاص نویسنده است. ایده میتواند برگرفته از جزیی ترین اتفاقات روزانه باشد.
فرق جستار با مقاله و داستان در این است که در جستار میتوانیم همزمان روایتی را تعریف کنیم، قصه‌ای تخیلی بگوییم یا مساله‌ای را تحلیل منطقی کنیم. ( این تعریف برگرفته از سایت طاقچه است.)
از کتاب‌هایی که در قالب جستار اند میتوان وقایع نگاری های الجزایر از آلبرکامو،نوشتن با تنفس آغاز میشود از لرن هرینگ، به خاطره اعتمادی نیست از الیزا گبرت، کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم و یکی از درخشان‌ترین کتاب‌های جستار، گریز‌ها از اولگا توکارچک نویسنده لهستانی را نام برد.
شعمی در شبستانی که به قلم رهنورد زریاب است، از جمله چشم‌گیر‌گیر ترین جستار‌هاییست که خیلی از واقعیت های تاریخی کشور‌مان را میتوانیم از ورای آن دریابیم. ازقلم رهنورد زریاب، مجموعه جستارهای چه‌ها که نوشتیم نیز خیلی مورد توجه است.


خیلی از واقعاتی که در کشور ما فراموش شده اند و به آنها التفاتی نداشتیم، از دید رهنورد زریاب پنهان نمانده و به روایت کشیده شده. به ویژه انسان امروزی که حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارد، همه چیز را به زودی فراموش میکند و برایش غیر قابل اهمیت اند. انسان افغانستانی با یک دنیا اندوه و خستگی جسمی و روانی دست و پنجه نرم میکند، این اندوه باید نوشته شود. باید تمام محرومیت‌هایی که متحمل شده‌ایم را بنویسیم تا فراموش نشوند. در این بین، شادی‌های کوتاهی که در لابلای اندوه های ما جرقه زده اند را نیز نباید از نظر دور داشت.
شمعی در شبستانی در زمان حیات رهنورد زریاب، سه نوبت چاپ را دیده است. ویرایش دوباره و دوباره شده و نکاتی بر آن افزوده شده.


این جستار‌ها در مورد شخصیت های نامدار کشور ماست، نخستین نوشته به نام ... وخسته ام رفت که در سال 1362 نگاشته شده و در مورد مرگ مولانا خال محمد خسته است. نویسنده، به یاد میاورد که چه زمانی خسته را دیده و چه خاطراتی از وی دارد. «هنگامی‌که نخستین بار با نام خسته آشنا شدم، پسرخرد‌سالی بودم. در آن روزگار، بر دیوار یکی از اتاق‌های خانه‌ی مان،کاغذ گلابی رنگی به چشم میخورد که بیتی بر آن نبشته شده بود.
سربه هم آورده دیدم برگ‌های غنچه را
اجتماع دوستان یک دلم آمد به یاد، و زیر این بیت، خسته نوشته شده بود.
جستار دوم به نام یک ماه با صادق هدایت است که در سال 1363 نگاشته شده. این روایت به نوعی خاطره گونه اییست که از زبان شاد روان استاد عبدالحی حبیبی نقل شده. روایت بسیار جذاب است و دیدار با صادق هدایت بسیار به خوبی روایت شده. همین خاطرات تکه و پراکنده است که اگر نوشته نشوند، فراموش خواهند شد.
نویسنده از آن روز ها با حسرتی فراوان یاد میکند، روزهایی که رد پایشان را در خاطرش به جا گذاشته اند و او همان رد پاها را پی میگیرد.


« آن روزها رفته اند. سالهای بسیار پیشین را میگویم. سیمای آن روزها، در پشت غبار سنگین خاطره خوار زمانه، ناپدید شده است و من، تنها جلوه‌هایی کمرنگ و گریزنده‌یی از چهره‌ها و رویداد های آن روزها را به یاد میتوانم آورد. آدمی- گاهی- خیلی دیر به یاد گذشته‌ها می‌افتد؛هنگامی‌که گذشته ها اثیری شده اند و از گوشه‌های تاریک ذهن گریخته اند.
در ادامه‌ی این جستار‌ها، خاطره‌ی دیدارش با طاهر بدخشی را می‌نویسد.از سربه نیست شدن طاهر بدخشی و طاهرهای دیگری که رفتند و هرگز برنگشتند میگوید:
شماری از آموزش دیده‌گان وفرهنگیان ما را، همان موج نخستین جهل و بیداد، در خود فرو پیچید و برد. طاهر بدخشی نیز در همین شمار بود. او به زندان رفت.پسان‌ترها، من هم زندانی شدم. در زندان میگفتند که طاهر بدخشی – فقط آن سوی دیوار- در زندان دیگری است و اما، کسی از زندان ما او را ندید. من هم ندیدم – دیگر هرگز ندیدمش.
در سال 1375 خاطره‌ی تلخ ‌شنیدن خبر در گذشت سیاوش کسرایی را زیر عنوان شمعی در شبستانی نوشته است.
خوب، که کسرایی هم رفت. آن چشم‌های که می‌درخشیدند. آن لبخند‌های نمکین و مقداری محجوبانه. آن زنده دلی و نشاطی که در کابل دیده بودم. بعد هم، آن یاس و آن سرخورده‌گی، رنج و تنهایی، وغصه‌ی غربت، و این رفتن، و چه رفتنی‌!
همین طور که به خواندن ادامه میدهیم به خاطرات در زندان بودن نویسنده بر میخوریم که زیر عنوان بهار در قفس و در سال 1375 نگاشته شده است:
درست چاشت روز سی‌یکم فروردین ماه سال 1358 هجری خورشیدی بود که مرا در وزارت اطلاعات و فرهنگ بازداشت کردند.


با نوشتن این بخش از خاطرات، ورقی نکبت‌بار از تاریخ سرزمین ما و اختناقی که درآن دوره حاکم بوده را برمیگرداند و به این نتیجه میرسیم که تباهی و بربادی در کشور ما هیچگاه تمامی نداشته و نخواهد داشت:
به چار راهی مکروریان که رسیدیم،خود‌رو به چپ گشت و راه پل‌چرخی را در پیش گرفت. از دریچه‌ی عقب خود‌رو،بلاک خودمان- بلاک هفت- را دیدم. به یاد دخترم نگین افتادم که به زودی دوماهه میشد. اندوهی در دلم سنگینی کرد. (76)
در جستار معرفت نیست، گله دارد از نبود فرهنگ و ارزش‌گذاری به مواریث فرهنگی.حسرت میخورد که هنرمندان کشور ما در گمنامی تمام، رخ در نقاب خاک می‌کشند و در این پیوند از استاد سرآهنگ و خاموشی‌اش میگوید.
در گوهرفشان راز از استاد عبدالحی حبیبی و تالیفاتش یادآوری میکند و از خاطراتی که با او داشته می‌گوید: بسیاری از روزها، همین‌ که ساعت به ده و نیم میرسید، تلیفون دفترم زنگ میزد . گوشی را که بر میداشتم، آواز خوش آیند استاد را می‌شنیدم که میگفت:
چای سبز تیار است...نمی‌آیید؟
جواب میدادم:
همین لحظه میرسم.
در ادامه از پیر داستان‌سرایان ، یعنی بزرگ علوی و آثارش میگوید. ازینکه بزرگ علوی از یاران نزدیک صادق هدایت بوده و همراه با وی گروهی داشتند به نام «ربعه» که در مقابل گروه سبعه که محافظه‌کاران و کهنه‌کاران ادبیات در آن شامل اند قرار دارد. از آثار مهم بزرگ علوی، ورق‌پاره های زندان و چشم هایش را نام میبرد. هرچند بزرگ علوی، در گروه ربعه همراه و هم‌نشین صادق هدایت بود، اما این دو نویسنده، در اندیشه‌ها و کارهای آفرینشی، راه‌ها و شیوه‌های دگرگونی را پیش گرفتند.
یکی از زیباترین و قابل توجه‌ترین جستارهای این کتاب، نوشته‌ایست به نام فرزند یک روی‌گر وفرزند یک آب‌کش که مقایسه‌ی مفصل و خواندنی است که نویسنده بین دوشخصیت تاریخی یعنی یعقوب لیث و حبیب الله کلکانی، انجام داده است. در این مقایسه بسا خصوصیات فردی و سیاسی این دوشخصیت بر اساس منابع تاریخی مورد ارزیابی قرار گرفته. این نوشته نشان‌دهنده‌ی دید باریک‌بین و موشکاف نویسنده است که توانسته این دوشخصیت را کنار هم بنشاند و خصوصیات‌شان را برشمارد. به این دو نمونه بنگرید:
یعقوب لیث به قاصد خلیفه‌ی بغداد میگوید که: من مردی رویگر زاده‌ام و از پدر رویگری آموخته‌ام. وخوردن من، نان جوین و ماهی و تره و پیاز بوده است. و این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی به‌دست آورده‌ام ، نه از میراث پدر باز یافته‌ام و نه از تو دارم.»
حبیب الله کلکانی، همانند یعقوب لیث، فرزند مرد تهی‌دست و روستا‌نشینی بود که از کلبه‌ی گلین برخاست و بر اورنگ شاهی نشست. از کوخ به کاخ رسید.
در ادامه‌ی این جستار، نویسنده به اشتباهات بزرگ و ستم‌هایی که این دو شخصیت تاریخی بر مردم روا داشته اند نیز اشاره کرده است و هردو سویه‌ی شخصیتی شان را نشان داده.
یکی از عاطفی‌ترین جستارها، جستاریست در مورد احمد ظاهر که نویسنده، آن را در مراسم بزرگداشت این هنرمند، در سال 1379 در شهر فرانکفورت آلمان به خوانش گرفته است. این جستار، این است صدای پای من نام دارد.
آری، اگر هر صدایی هم نماند،صدای احمد ظاهر مانده‌است؛ میماند و خواهد ماند. و ما، باز هم و باز هم، صدای او را می‌شنویم و خواهیم شنید که شادمانه و مستانه، مثلا میسراید:
این است صدای پای من
بازآمدم، بازآمدم...
او در این کتاب از خاطراتش با سیاوش کسراییی، با جلال خالقی مطلق و خیلی از چهره‌های سرشناس عرصه‌ی فرهنگ و هنر یاد آوری میکند. هرکدام از این نوشته ها و خاطرات، دنیایی از ارزش و هنر را در متن خود نهفته دارند.انسانها میروند و اما همین خاطرات‌شان است که به یادگار میماند. همین تاثرات آدمی و غم وشادی‌اش که در لابلای کلمات خزیده‌اند، همین‌ها میمانند وبس.
زریاب، اندر باب افسوس و حسرت مرگ رضوی که یکی از دوستان و از شخصیت های تاثیرگذار در زندگیش است، چنین می‌نویسد:
وهمین دو سه روز پیش بود که در جواب نامه‌ی محمود- فرزند رضوی- به او نوشتم: هر وقت بر سرخاک رضوی رفتید، از سوی من به او بگویید:
-‌ السلام علیک، ای رضوی، تو پیش‌تر رفتی. من بعد‌تر خواهم آمد. خداوند ترا بیامرزد. مرا هم بیامرزد.آمین!
وبه راستی هم، در این فکر هستم که – دیر یا زود- باید در اندیشه‌ی رفتن بود؛ چون که از این رفتن گریزی نیست... هیچ!


نیلوفر نیک‌سیر، دهم جوازی 1404


 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۱         سال بیست‌‌یکم       جـــــــوزا     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی                  اول جون   ۲۰۲۵