فقدان آغوش امید و عشق و امنیت
ای خورده سرمایِ هزار و صد زمستان را
اندوهِ خانه! ترسِ رفتن، حسرتِ سکنا!
حالا که با گریه بغل کردی خیابان را
در تو به جز آوارگی ساکن نخواهد شد!
که تاب آوردی فقط در حسرت گرما
تا این سیاهیهای سرفه، تا تشنج، تا
باید به جای توپ و تشله، یا گُدیهایت
بازی کنی شاقی کارِ در خیابان را
با جای چاقویی که مانده روی زانویت
از دست و پای بستهات در خشم یک قنداق
که در روانت مثل سرخیِ ردِ شلاق
از رنجِ دندان لقت با سردِ نانِ قاق
دنبال نان گردیدهای آفاق در آفاق
اینقدر سیر از گشنگی بودی؟ و یا از بغض؟
فقر است مادرجانکم! سر تا سر قصه
تو قهرمان قصهای، نانآور قصه!
در لابهلای شکِ ممتد باورِ قصه!
از ارث بابا سهم جانت آخر قصه_
چیزی به جز بیماری مزمن نخواهد شد!
که رد پای خستهات در هر خیابان است
هر دُورِ ممکن هم که سرتاسر خیابان است
بابا مگر چیزیست جز زخمی نمکسوده؟
اما به جایش امنیِ مادر_خیابان است
حالا بغل کن جای هر مادر، خیابان را
|