نسیمی از قلب آسیا
برگ،نیستم
که بادی این سو و آن سو،پرتم کند
من،درختم
ریشههایم با سرزمینهای دوری گره خورده اند
هرچند
خون سبز و عاشقم
بوی و نشان شرقی دارد
ببین،
من نسیمی از قلب آسیا
با خود آورده ام
مرا بیگانه نه انگارید
من،
با همه گندمزاران و تاکستانها و کشتزاران زیبای آفتابگردان،
پیوند دارم
همه آهوان گمگشتهی بیشههای دور،
مرا میشناسند
هر بامداد،
روحم با قطار مهربانی خورشید،
سفر میکند
روحم،
عاشق سفر است
بگذارید آرام آرام این راههای عجیب را طی کنم
همهی این خیابانها،
مرا میشناسند
همهی پرندهها و فضا
با من نفس میکشند
بگذارید،
نفس بکشم
و مرا بیگانه نه انگارید
|