کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             فرح‌ناز حامد

    

 
مواجهه با یک نقاشی:
|امپرسیونیسم و هم‌دیگر را نقاشی کردن

 



یک:
باری، یک تعریف ساده و کوتاه در مورد امپرسیونیسم خوانده بودم. تعریف مکمل و دقیقش را فعلن به حافظه ندارم اما آن تعریفی که در موردش گفتم؛ تقریبن این‌طوری بود: «امپرسیونیسم یک جنبش هنری قرن نوزدهمی است که با مشخصه‌هایی مثل جداسازی رنگ‌ها، نور و بازتاب آن و انتخاب موضوعات معمولی شناخته می‌شود.»

دو:
در حقیقت، من در مورد سبک‌های نقاشی زیاد نمی‌دانم و گاهی، هیچ نمی‌دانم. اما همین لحظه ذهنم روی کلمهٔ امپرسیونیسم گیر کرده. مثل ترانه‌یی که ورد زبان آدم می‌شود، امپرسیونیسم ورد ذهنم شده است و دلم می‌خواهد که ای‌ کاش در آن عصر زنده‌گی می‌کردم؛ عصری که امپرسیونیسم ظهور کرده بود. یک خواستهٔ لحظه‌یی و قلبی است که با منطق کنار نمی‌آید و البته که همین لحظه من نمی‌توانم با منطق رفتار کنم و مانع افکار سردرگم خودم بشوم. و خیلی مطمین هستم که تا صبح به احتمال زیاد کلمهٔ امپرسیونیسم را از یاد می‌برم و دیگر در موردش فکر نمی‌کنم.

سه:
امپرسیونیسم رهایم نمی‌کند. صبح، نزدیک است و رفته‌رفته این خواسته‌ام که "ای کاش در عصر امپرسیونیسم زنده‌گی می‌کردم…" در ذهنم تصویرسازی می‌شود. عصر امپرسیونیسم را با چشم‌های تصویرساز خودم می‌بینم. عجیب است اما تمام نوشته‌ها و مقاله‌هایی را که در مورد امپرسیونیسم خوانده بودم، حالا می‌بینم. به چشم‌هایم باور ندارم. شما هم به حرف‌هایم باور نکنید؛ قسم تان می‌دهم، حتا اگر گناه‌کار تلقی شوم. اما آن‌چه را که می‌بینم، این‌جا می‌نویسم.

چهار:
سال ۱۸۹۰ میلادی است و من در عصر امپرسیونیسم هستم. در جایی ایستاده‌ام که نمی‌دانم کجاست. اما حس بیگانه‌گی ندارم. از این نمی‌ترسم که شاید گم بشوم. در جایی که ایستاده‌ام، یاد و خاطرهٔ از دوران کودکی را در قلبم تازه ‌می‌کند. باید دقیق‌تر بگردم تا بدانم که چه چیزی سبب تازه شدن آن یاد و خاطرهٔ به خواب رفته شده است. اما متأسفانه چیزی زیادی نمی‌بینم چون اطلاعاتم در مورد عصر امپرسیونیسم زیاد نیست و خیلی دقیق نمی‌توانم تصویرسازی کنم، ببخشیدم.

پنج:
چند قدم راه می‌روم و با صحنه‌یی عجیبی روبه‌رو می‌شوم. صحنه‌یی عجیبی که در قرن بیست‌ویکم و به خصوص در افغانستان، دیدن چیزی شبیه آن، ناممکن است. البته، وقتی می‌گویم "ناممکن است…" فقط برای من می‌تواند ناممکن باشد، چون تنها شرایط خودم را خوب می‌دانم.

شش:
زیاد حرف زدم و باز برای زیاد حرف زدن عذاب وجدان دارم. دلم می‌خواهد همین‌جا ساکت شوم یا حتا گم و گور شوم. اما سعی می‌کنم ادامه بدهم. ادامه می‌دهم. باز هم می‌نویسم. به مزخرف‌نویسی‌ام ادامه می‌دهم و سر شما را هم به درد می‌آورم. این یکی را اگر نبخشیدید هم باکی ندارد.

هفت:
باید در مورد این صحنه‌یی عجیبی که می‌بینم، حرف بزنم و چیزکی هم بنویسم. خب، من دو مرد را می‌بینم که در دو چوکی که از هم فاصله دارند، نشسته اند. در مقابل هر کدام آن‌ها، یک بوم نقاشی روی چوکی‌های جداگانه گذاشته شده. مردی که در فاصلهٔ نزدیک‌تر از من قرار دارد، کلاه و بالاپوش سیاه -من بالاپوش نوشتم، نمی‌دانم شما به آن چیزی که او بر تن دارد، چه می‌گویید- بر تن دارد. ابروهای پر پشت و موها و ریش نسبتن بلند و سیاه دارد. قلم‌موی نقاشی را در دست راست گرفته و پالت نقاشی را در دست چپش طوری گرفته که من تمام بوم نقاشی را نمی‌توانم ببینم. مرد دومی که دورتر نشسته؛ کلاه و بالاپوش قهوه‌یی روشن بر تن دارد. و از این‌جا که من می‌بینمش، نسبت به مرد اولی لاغر‌اندام‌تر است. او نیز با دست راست نقاشی می‌کند و با دست چپش پالت نقاشی را محکم گرفته. من فقط پشت بوم نقاشی او را می‌بینم و حتا حدس هم زده نمی‌توانم که چه چیزی را نقاشی دارد. هر دو مرد نقاش طوری غرق نقاشی هستند که حتا حضورم را حس نمی‌کنند و من از این بابت خوشحالم.

هشت:
از این‌که آن دو مرد نقاش مصروف نقاشی هستند؛ از فرصت پیش آمده استفاده کرده و با خیال راحت اطراف را قدم می‌زنم. هنگام قدم زدن آن‌چه را که یاد و خاطرهٔ دوران کودکی را در قلبم زنده کرده بود، پیدا می‌کنم؛ دیوارها. آری، دیوارهای کاه‌گِلی مرا یاد خانه‌هایی می‌اندازد که در کودکی در آن زیسته بودم. پس برای همین بوده که از این‌جا نمی‌ترسم و به خانه‌ام می‌ماند. سرگرم نگاه کردن آن دو مرد هستم و می‌گویم "کاش همین‌جا بمانم" اما همان لحظه پشیمان می‌شوم و به خانه فکر می‌کنم. آن‌ها هم‌دیگر را نقاشی می‌کنند و من از تماشای آن‌ها لذت می‌برم و منتظرم که نقاشی شان تمام بشود و من به واقعیت برگردم. اما کار آن‌ها طول می‌کشد و من از روی کنجکاوی همان‌جا می‌مانم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت… . بالاخره کار شان تمام می‌شود و هر دو نفر در تابلوها امضا می‌کنند و این نخستین‌ باری است که می‌بینم تابلوهایی با چهار دست خلق شده است.

نه:
به واقعیت برمی‌گردم و از پنجرهٔ بازِ خانه، صدای اَذان را می‌شنوم. باز هم صبح شد و من بیدارم. اما آن‌چه که گمان می‌کردم، اتفاق نیفتاد. هنوز هم به امپرسیونیسم و حتا به آن تابلوی نقاشی که اسمش "یک‌دیگر را نقاشی کردن" بود، فکر می‌کنم. دو مردی که در آن تابلو دیده می‌شود، گمانم روزینیول و کازاس هستند. دوستی آن‌ها باعث سفری در تابستان سال ۱۸۹۰ میلادی شد و تاریخ دقیق این سفر به هنگام خلق این نقاشی برمی‌گردد.

ده:
اگر من نقاش ماهری می‌بودم، یادِ تابلوی نقاشی "یک‌دیگر را نقاشی کردن" را تنها با دو دست و به یاد محبوب خیالی‌ام، در قرن بیست‌ و یک، دوباره زنده می‌کردم. اگر نقاش ماهری می‌بودم… .

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۱         سال بیست‌‌یکم       جـــــــوزا     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی                  اول جون   ۲۰۲۵