کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             نویسنده: م. خوارزمی

    

 
گورکَن
داستان کوتاه

 

 

سرمای طاقت‌فراسا به دست‌هایم هجوم می‌آورند. سکوت سنگین وسط درخت‌ها پیرِ پوسیده و زمینی همواری -که بیشتر قسمت آن شبیه جوش‌های صورت آدمی برآمده است- حکم می‌راند. چوب درشت دسته بیل دست‌هایم را ابله می‌اندازد. خاک روی بیل بر شانه‌هایم فشار آورده بیرون می‌افتد. یک ساعت است با فشار شدیدی زمین را می‌کَنم تا گوری شود. اما برای چه کسی؟

بیشتر عمرم را در همین گورستان دور افتاده به گور کَنی پرداخته‌ام؛ گورهای کوچک و بزرگ کَنده‌ام. بدون اندکی حس به آدم‌های که درون آن می‌خوابیدند. اما حالا هراسانم و به شدت می‌لرزم. دست‌هایم می‌لرزند، خاک از بیل می‌افتد و من ناچار دوباره برمی‌دارمش و بیرون می‌اندازم. تختة پشتم کرخت شده، پاهایم تیر می‌کشد، چشم‌هایم را سرما گزیده است، دست‌هایم را چوب درشت بیل.

من در عذاب هستم... خیلی در عذاب هستم. علتش را هم می‌دانم. من شبیه حیوان‌ام که درون جنگل با خود مشغول بود؛ ناگهان سر و کله آدم‌ها پیدا شد و شکارش کردند.

اما من ناخواسته شکار شدم. یک مرمی ناگهانی از ناکجا آمده به من خورد. به یقین که کسی نمی‌خواست مرا بکشد. آخر این شهر به گورکن نیاز دارد که برای این همه کشته‌های جنگ گور بکَند. آدم‌های ترسو فرصت این را ندارد که خودشان بیایند و این کار را کنند. می‌ترسند که خودشان کشته شوند و تن مرده شان طعمه سگ‌های ولگرد شود.

من از آن‌ها بدم می‌آمد و با نفرت تمام به مرده‌های‌شان گور کَنده و با نفرت گورش‌شان را می‌پوشاندم. اما حالا سلول‌سلول بدنم آن را درک می‌کند و در عذاب هستم. این عذاب آن‌قدر شدید است که درد قفسه سینه‌ام را به کلی فراموش کرده‌ام. و ترس که آن‌ها دارند، مرا فراگرفته است. در یک قدم اتفاق افتادنش هستم؛ کشیدن شدنِ دندان‌های‌شان را روی گوشت بدنم احساس می‌کنم. سدای‌شان را از دور دست‌ها می‌شنوم. حس می‌کنم از همان دور بوی من به مشام‌شان می‌رسد. سگ‌ها لعنتی!

خاک‌ها را بالا می‌اندازم. می‌بینم که به قدر کافی حفر کرده‌ام و دیگر حاضرم درون آن بخوابم. اگر چه ممکن است، سگ‌ها داخل قبر آمده و به جانم بیفتند. اما از این‌که بالای زمین باشم و لاشه‌ام در آن‌جا بماند بهتر است. شاید هم آدمی پیدا شود و پیش از آمدنِ سگ‌ها قبر را بپوشاند.

ابرها از سفر می‌ایستند و آسمان را می‌پوشانند. گویا قصد دارند که گریه کنند و قطره‌های اشک‌شان را به روی من بریزند. بدنم قدرتش را از دست داده است. دیگر هیچ اعضایش را تکان داده نمی‌توانم؛ فقط چشم‌هایم باز است. و من سدای گام‌هایی را می‌شنوم که نزدیک می‌شود.

مردی بالای قبر نمایان می‌شود و به تن خوابیدة من نگاه می‌کند. من هم به صورتش نگاه می‌کنم.  همان درد و یاسی را که سال‌ها قبل داشتم به یادم می‌آورد؛ همان سالی که تمام خانواده‌ام را جنگ با خود برد.

با دیدن او احساس آسوده‌گی می‌کنم و لب‌هایم اندکی تکان می‌خورد؛ لبخند می‌زنم. خوشحالم از این‌که او گورم را می‌پوشاند و گورستان هم گورکن جدیدش را یافته است.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۱         سال بیست‌‌یکم       جـــــــوزا     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی                  اول جون   ۲۰۲۵