وطنا خانه به دوشیم ولی سر در کف
که نهادند تو را خانهی بی زر در کف
میفروشند تو را خط به خط از بس دارند
تیغِ نابرده به پهلوی برادر در کف
سینه در سینه غم از سوختنت در ما و
شعله در شعله تو را سوخته آذر در کف
دیدهام سربهسر از غربت تو پر خون است
هر غروبی که تو را دیده شناور در کف
های خونابهرخِ چشم به کوهستانها
از چه برداشتهای مجمر اخگر در کف؟
شده یک روز نباریده به رویت باروت؟
شده یک روز ببینمتُ صنوبر در کف؟
های ای درد مضاعف وطن زخمازخم
که نهادهست تو را این همه خنجر در کف؟
شعرم از غایلهء ظلمت تو سرگردان
خودم از خاک پریشان تو بستر در کف
تا نماند ز تو یک معبد بی زر در کف
ما همانیم که پیوسته تو را سر در کف
فرید برزگر
|