چشم های مهرهیی لاجوردیناش
حلقهای یاهوزنان خانقاه عشق می باید
گیسوان کهربایی تا کمر در آفتابش
روشنی چشمهای عاصیان باید
ولی هیهات!
او را نعمت آزادهگی نَبوَد.
در لباس ناکسان افکنده پیکر
در رواق خودفروشان خوانده نامات را
گلاویز از چه میباید
عصر سفلهپرورهای شاعر این چنین باشد.
چراغی نیست
راهی نیست
دیواری به دیواری گره خوردهاست
و شب در عمق تاریکی به تاریکی مداوم میزند لبخند.
که اینسو عشق را نامیست
که اینسو عشق را بازار آزادیست
اندوه پریشان خوابهای بیدلان
در بستر دیوانهگان باقیست
گرم سر برکنی در رنگ اوقیانوس
چنان انگشتر یاقوت
در انگشت های مردم طوفان بپیوندی
آفتابی از پس این ابر بی سامان، طلوع خواهد
عاشقان را چون سپیداران قدبالا به رقص آرد
مؤمنان را در نشیب شعر مولانا مُدفن میکند سیلاب.
آزادی شکوهش این چنین در عشق مختومی ندارد
سزاوار تو نبود
شامگاهان پریشان
یا عشق ماشینی تزئینی بیمعنی
نیما عاصی
|