مثل همیشه ریختنت از شکوه مرگ
مانند یک پرندهای از نور پر بکش
سر را به آستان سلیمان فرو نیار
این راه را به همت یک مور پر بکش
مانند مارِ شانهی این خلق دین بدوش
دلخوش نکن که زنده بمانی عزیز من
در جنگلِ پر از همه گرگ و شغالها
مانند یک پرنده بمانی عزیز من
مثل غبار راه بزن سوی آفتاب
چون لکهیی به دامن پیراهنی نرقص
باید بلند باشیِ و باور کنی هنوز
چون شعله در قلمرو هر خرمنی نرقص
ای خویشتنگریختهای خالی از غرور
ای ماه را به قیمت یک نان فروخته
دیروز روی فرشِ پر از خونِ آفتاب
امروز هم به مردهی خود دیده دوخته
ای عابرِ گرفته نفس در مسیر شب
تا انتهای جادهی ممتد نمیرسی
بر شانه کولهبارِ کج و سستیِ قدم
این راه را به آخر مقصد نمیرسی
با دستهای خویش سرت را به در مکوب
در این سیاهچال رهی آفتاب نیست
از چهره سیاه بیرون کن نقاب را
صحرا پر از فریبِ سراب است، آب نیست
اهل الدین بحری
|