کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            عالم‌پور عالمی 

    

 
سکوت‌گاه اندیشه!

 


سکوت بود؛ گویی که سکوت، کنار ساحلِ دریای اندیشه لنگر انداخته است و دیگر خبری از آن موج‌‌های خروشان و روان‌های آرام‌بخش نیست. سکوت بود و همه‌جا را فراگرفته بود. پیش از این، قدم‌هایم با شور و اشتیاقِ دیگری به‌سوی «سکوت‌گاهِ اندیشه» میلان می‌کرد و بسیار ذوق‌زده یکی از اندیشیده‌های اندیشمندان را بر می‌داشتم، ورانداز و نوازش‌ کرده، سپس برگی از برگ‌هایش را مرور می‌کردم.

حالا، دقیقاً همین حالایی که زمان به‌حساب نمی‌آید و گذشته هم دست‌نیافتنی‌تر شده می‌رود، رجعت کردن به آن روزها ممکن نیست؛ قدم‌هایم سستی می‌کرد. پله‌ها را یکی پی دیگر طی کردم و مستقیم به‌سوی درِ یکی از سکوت‌گاه‌های اندیشه رفتم. وای چه سکوت سهم‌گین و سنگینی رنج‌افشانی می‌کرد! این‌جا، سکوتِ قدرت‌مندی حکم‌فرما بود و مرزهای حکومت و سلطنتش را پولادین کرده بود.

عزیزِ برادر نشسته بود، امید هم آن‌ورتر لم داده بود. داخل شدم و به‌رسم ادب و احترام، سلام کردم. آهاااااااا عزیز برادر! سلام سلام آقای «کرمِ کتاب». خوش آمدی، خوب شد که بخیر آمدی، دلم زیاد میمی‌خواست بیایی و ببینمت…

بعد از گپ‌وگفتِ بسیار بی‌آلایش و وطنی، نشستیم و عزیز برادر طبق معمول چای ریخت و تعارف کرد. تشکر کردم… . دوباره سکوت چنبرانداخت و سکوت‌گاهِ اندیشه را سکوت‌زده‌تر کرد. سکوت… سکوت و سکوت…

چشم‌هایم از دیدن و نظاره کردنِ سکوت‌گاهِ اندیشه، سیری ندارد. این‌بار هم مثل همیشه قفسه در قفسه را مرور می‌کرد و ورانداز داشت. «ادبیات چیستِ» سارتر چشم‌هایم را به‌خود میخ‌کوب کرد. با بسیار اکرام و احترام برداشتم، -هر چند سال‌ها پیش این کتاب را خوانده‌ بودم- گرد و خاکِ روی ‌خاک‌آلوده‌اش را با بسیار نوازش‌گری‌ صفا کردم و مستقیم رفتم به سراغِ عنوانِ «ادبیات چیست»؟

سارتر این مبحث را با چند پرسش بنیادی و اساسی آغاز کرده است. همین چند پرسش، روح و روان و ذهنم را درگیر کرد. این‌که ادبیات چیست؟ نوشتن چیست؟ هنر چیست؟ تعهد چیست و متعهد کیست؟ یک‌طرف و طرف دیگر پرسش‌هایی‌که گه‌گاهی من هم به‏چیستی آن‌ها می‌اندیشم؛ مانندِ زبان چیست؟ هویت چیست؟ فرهنگ چیست؟ و… در ذهنم هجوم آوردند و درگیرتر کردند.

دلم گرفت. زیر زبانی، پس‌پس‌کنان با خود گفتم: این‌قدر پرسش کم‌ است که این پرسش‌ها هم خودنمایی دارند و بالای ذهنم فشار می‏آورند. بهتر است ذهنم را بیش‌تر از این درگیر نکنم و قصه‌های شیرین و دردناکِ عزیز برادر را بشنوم.

کتاب «ادبیات چیستِ» سارتر را سرِ جایش گذاشتم، خمیازه کشیدم و در هنگام کج و کور کردن دست و کمر، چشمانِ تشنه‌ و روانِ خسته و رنجورم به «روایت در حکایتِ» میخ‌کوب شد. نویسنده‌ی روایت در حکایت را از نزدیک دیده‌ام، می‌شناسم و استادم است. در دانشکده‌ی زبان و ادبیات پارسی دری دانشگاه بیرونی به‌پای درس‌‌هایش نشسته‌ام و از زبان توفنده و تپنده‌اش بسیار آموخته‌ام.

مدتی به‌نام این کتاب خیره ماندم، به‌دقت نگاه کردم و کم‌کم مرا در خود فرو برد و نخوانده حل شدم. تا که می‌توانستم فرو بروم، فرو رفتم، یعنی آن‌قدر فرو رفتم که لایه در لایه را منزل‌زده و تو در تویی داستان‌های نخوانده را مرور کردم.

شَرب و شُرپِ نوشیدن چای، مزاحم سکوت بی‌فرجامِ سکوت‌گاه اندیشه شد؛ ولی از سهم‌گینی و سنگینی‌اش کم نکرد و اندکی کاسته نشد. روایت در حکایت را نیز سرِ جایش گذاشتم و بعد از چند دقیقه‌ای، چشمان ریزبین و ذهنِ کنج‌کاوم «کوری» را زیر نظر گرفت. راستش «کوری» کمی دورتر بود، توان بلند شدن و برداشتن کوری نبود. دست‌هایم را سرِ دو زانو گذاشته یا الله گویان به‏جانِ کوری بلند شدم.

«بخیر عزیز برادر»؟ عزیز برادر فکر کرد که می‌روم. گفتم: می‌خواهم کوری را بگیرم و بیناتر شوم. گفت: خوب، خیلی خوب، بفرمایید. با شنیدنِ «بخیر عزیز برادر»؟ از چند لایه‌ی درونی بالا پریدم و تو در تویی‌های تو در تو، یک‌سویه و تک‌لایه شد. کوری سرجایش ماند و من هم حوصله‌ی مرور فلسفه‌ی کوری را نداشتم. فقط می‌خواستم ادای کتاب‌خوان‌ها را دربیاورم. کسانی که از پیشِ درِ سکوت‌گاهِ اندیشه ‌می‌گذرند، ببینند کتابی در دست دارم و با کلاس و اهلِ کتاب معلوم شوم.

در روزگاری که بینایی قدر و قیمتی ندارد، حاصل زندگی بینایان در سکوت‌گاه اندیشه پرسه می‌زنند و به تاریخِ نانوشته پیوسته‌اند، «بی‌نوایان» را کسی نخواهد خواند. وکتور هوگو اگر خوانده می‌شد، رویش را خاک نمی‌گرفت و سر و صداهایی در ‌سکوت‌گاه اندیشه برپا می‌شد.

سکوت‌گاه اندیشه را سکوتِ مرگ‌باری فرا گرفته بود، هیچ‌چیزی سرجایش نبود؛ ولی آن شور و شوق و نشاطِ «اوغایتا» نبود. طاقتم تاق شد، حوصله‌ام سر رفت و درونم پر از اندوه گشت. با عزیز برادر خداحافظی کردم، رفتم به طرفِ سکوت‌گاهِ «آرمان». «آرمان‏گرا» پشت میز نشسته بود؛ مصروف بود و خود را مزاحم ‌یافتم. چشم سپیدی کرده داخل شدم، بعد از سلام و علیک، نشستم. آرمان‏گرا هم چای ریخت و تشکر کردم. در ادامه هم گپایم را ‌می‏گفتم و هم چای می‌نوشیدم. گپایم روی برگ‌آرایی کتابی بود که سرنوشتِ تلخِ یک فامیل را در خود حمل می‌کند. در واقع سفرنامه‌ی بی‌سرنوشت‌هابی‌ است که زادبوم شیرین‌شان، هیچ‌گاهی نتوانست وطنِ خوبی باشد؛ فرار و مهاجرتی که از کابل تا کالیفرنیای امریکا ادامه داشته... ویراستاری این کتاب را انجام داده‌ام، باید برگ‌آرایی و به چاپ آماده شود.

گپایم تمام شده بود، می‌خواستم بروم و در جاده‌های پر ازدحام تنهایی پرسه بزنم و به کاشانه‌ام برگردم که جوان کتاب‌خوان‏مانندی داخل سکوت‌گاه آرمان شد؛ قد متوسط داشت، عینک به‏‌چشم و بکسی در شانه‌اش بود. به آقای آرمان‏گرا گفت: از آلبرکامو چه داری؟

در دلم می‌گفتم که آقای آرمان‏گرا حتماً می‌گوید: از آلبرکامو ردپاهای‌زیادی دارم که ناخوانده مانده‌اند، سر و صورتش‌شان را خاک گرفته است و حتی نمی‌دانم در کدام‌یک از این قفسه‌ها لم داده‏اند و به ما می‌خندند. یا شایدم بگوید از آلبرکامو هیچ‌چیز ندارم جز خاطره‌ی بسیار بد و آن این است که ای‌کاش این‌جا نمی‌آوردم و سکوت‌گاهِ اندیشه را این‏گونه پر از سکوتِ اندیش‏مندان نمی‌کردم. اما آرمان‏گرا در رایانه‌اش به جست‌وجو نشست و گفت: از آلبرکامو «بیگانه» را داریم.

منتظر بودم که در ادامه بگوید: از آلبرکامو «طاعون»، «انسان_عشق_ عدالت»، «کالیگولا«، تابستان»، رکوییم برای یک راهبه»، «آدم اول»، «تعهد اهل قلم»، «عصیان‌گر»، «اسطوره‌ی سیزیف»، «شب زمین»، «سوءتفاهم»، «انسان طاغی» و «در دفاع از فهم» را هم داریم.

جوان عینیکی یا مشتری، بدون هیچ گپ و گفتی شانه‌اش را بالا انداخت و گویی برج ایفل را نگاه می‌کند یا به دنبال کامو سرگردان هست؛ به‌‏قدم زدن شروع کرد. دورادور قفسه‌ها را گشت‌زد و «بیگانه» گویان از سکوت‌گاه اندیشه بیرون شد؛ من به‏‌جان «تعهد اهلِ قلم» و در «دفاع از فهم» افتادم و هر دو را زیر بغل زدم. همین اکنون که این متن را می‏نویسم، عین آن جوان عینکی، به «بیگانه»‏ نفرت می‏ورزم و با «تعهدِ اهل قلم»، «در دفاع از فهم» نشسته‌‏ام. «در دفاع از فهم» مرا وادار می‏سازد تهعدم را به اهل قلم نشان دهم، تیره‌‏گی‏‌ها را بزدایم و روشن‏گری کنم.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۸۱         سال بیست‌‌یکم       جـــــــوزا     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی                  اول جون   ۲۰۲۵