در میدانِ گستردهی زندهگی، این پرسش که «آیا برای بقا تنها شجاعت کفایت
میکند؟» پرسشی مهم و پرچالشی است. پاسخ به این پرسش، وابسته به آن است که
شجاعت را در چه قالبی معنا و تفسیر کنیم و نقش آن را در پیوند با عقل، ترس
و تدبیر چگونه درک کنیم.
شجاعت، بیتردید، یکی از فضایل انسانی است، اما این فضیلت، اگر از آگاهی،
احتیاط و دوراندیشی خالی باشد، میتواند به تهور مبدل شود. تهور، برخلافِ
شجاعت، از بیملاحظهگی و کوتاهفکری برمیخیزد، نه از سنجش و تحقیق.
ارسطو باور دارد که «شجاعت، متوسط میان ترس و تهور است.» به بیان دیگر، نه
کسی که بیجهت میهراسد، شایستهی ستایش است و نه آن که بیپروا، بدون
درکِ خطر، پیش میتازد قابل تمجید است. شجاعت واقعی، برخاسته از شناختِ
موقعیت و آمادهگی برای اقدام سنجیده است.
نمیدانم این بیت از کیست که میگوید:
به عقل نیکو شود کارِ مرد
نه با تیغ و تیر و سپاه و نبرد
شاعر در این بیت به این حقیقت اشاره دارد که ابزار بیرونی، هرچند پرهیاهو،
کافی نیستند و راه نیک، تنها از مسیر اندیشه و تدبیر میگذرد.
افلاطون ساختار روان انسان را مرکب از سه بخش میداند: خرد، خشم و شهوت. از
نگاه او، فردِ شجاع، کسی نیست که تنها با انگیزهی خشم به میدان رود، بلکه
کسی است که خشم خویش را به فرمان خرد درآورد. این دیدگاه به روشنی نشان
میدهد که بدون عقل، حتا خصلتهای والایی چون شجاعت نیز میتوانند چهرهی
ویرانگری پیدا کنند.
پس، اگر شجاعت را از خرد جدا کنیم، نتیجهاش پرخاشی بینتیجه است و اگر ترس
را دشمن مطلق بدانیم، از احتیاط و آیندهنگری دور خواهیم افتاد. مبتنی بر
دیدگاه افلاطون تنها افرادی میتوانند مزهی پیروزی را بچشند که هم جرأت
دارند و هم تدبیر.
به عبارت دیگر، در میدان مبارزه برای بقا، نه تنها دل بیدار باید داشت،
بلکه دیدهینینا نیز باید داشت. شجاعت، تا زمانی که با خرد پیوند دارد،
فضیلتی نجاتبخش است اما اگر از این پیوند جدا شود، به نیرویی بدل میشود
که انسان را رهایی وکامگاری نمیبخشد، بلکه او را به پرتگاه زوال حتمی
میکشاند.
|