در روزگاری که دروغ، تاج بر سر نهاده و خاموشی، فضیلت شمرده میشد، مردی
بود که با دستان بسته، عشق و آزادی را فریاد میزد. نامش محب بارش بود:
شاعری با شمایل پیامبران بیسلاح و کلامی که گاه چون قطرهی شبنم بر زخم
دلها مینشست و گاه چون تندر، سکوتهای زهرآلود را میشکافت.
او تنها شاعر نبود، پیکری از روشنی بود در گذرگاه تاریکی. آنگاه که او را
در تنگنای زندان انداختند، جهان از چشمهای نهانبینش فرو نیفتاد. دیوارها
و سلولها را نه برای شکستن جسم که برای شکستن جان ساخته بودند؛ اما در
هیأت او، حقیقت خانه کرده بود و حقیقت را نمیتوان تبعید کرد و به زنجیر
کشید.
محب بارش، مردی بود که حتا پشت میلهها نیز، زبان در نیام سکوت پنهان نکرد.
در آن لحظههایی که بسیاری برای بقا، سایه شدند، او آفتاب ماند. نه از سر
غرور که از سر ایمان؛ ایمانی که باور داشت شاعر، اگر نتواند مرز میان دروغ
و راستی را تشخیص دهد، چیزی جز بازیگر الفاظ نیست.
شعر او، همان قدر که با اندوه وطن آمیخته بود، با شریفانه زیستن نیز همراه
بود. شعرهای او تنها ابزاری برای ستایش زیبایی نبود، برافرازندهی درفش
معنا هم بود. غزل را چون شمشیر و دوبیتی را چون فانوس در دست میگرفت تا دل
تاریکی را بشکافد و روشنایی را بیافریند. ترانههای کاغوش مجموعهی
دوبیتیهای حماسی و میهنی او یکی از درخشانترین نمونههای شعر مقاومت
محسوب میشود.
در فرهنگ ما، گاهی شاعر را با شور میشناسند و گاهی با شعور. بارش، آن مرد
کمیاب بود که هر دو را در خود داشت، بیآنکه در هیچ کدام زیادهروی کند.
قامتش بلند بود، نه به خاطر بلندی صدا، بلکه به خاطر بلندی نگاه و نگاهش
همیشه رو به فردا بود. فردایی که در آن دروغ، حاشیه است و حقیقت، متن.
از سفر ناگهانی آن «پرندهی بیبازگشت جنگل رگبار» ۹ سال گذشته است و
اینک ما ماندهایم با میراثی از روشنی و مسؤولیت. او نرفت تا خاموش شود؛
رفت تا خاموشی را برنتابیم.
او از پشت میلههای زندان جهان را شناخته بود. همیشه در کنار محرومان قرار
داشت و برای برابری و عدالت نستوهانه مبارزه میکرد. جسور، سخنور بلیغ و
آموزگاری محبوب بود.
نخستین دفتر شعرهای استاد محب بارش یک روز بیدروغ نام داشت و زندگی او نیز
چون همان روز، روشن و خالی از دروغ بود.
یادش گرامی و نامش ستوده باد
|