کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

             سید امیر سادات

    

 
بیمارستان کهندژ
داستان کوتاه

 

 

بادهای سرد که از دل دشت‌‌های سفید پوش کندز* بلند می‌شد قد کوتاه و هیکل نحیف مریم را می‌لرزاند. روز کم عمر زمستان جایش را به شب می‌داد و با گذشت هر لحظه آسمان تاریک و تاریک‌تر می‌شد. یک دست مریم به کمر و با دست دیگر بازوی فرزند دوساله‌اش را گرفته وارد اتاق شد و هرکین را روشن کرد. فهیم که از چاپ‌اندازی* برگشت بود، اسبش را در استبل بست و پس از ریختن و آب و جو وارد اتاقش شد.
همان‌طور که پوستکی‌اش* می‌کشید بسوی مریم نگاهی کرد.
- "چه شده، چرا رنگ به صورت نداری؟ خوب استی."
درد کمر و شکم، رنگ از صورت گندم‌گون مریم زدوده بود و خیلی ضعیف به نظر می‌رسید.
- "چیزی نیست، تشویش نکن."
لبخندی به فهیم تحویل داد و وزنش را به دیوار اتاق داده ایستاده شد. می‌خواست برای آماده کرده غذای شب به آشپزخانه برود.
- "نه، معلوم می‌شود خوب نیستی."
سردی دستان فهیم از سر انگشت هایش به سراسر بدن مریم پخش شد و او خودش را شبیه لاک پشت جمع کرد. نمی‌‎‌خواست همسرش را نگران کند.
- "چیزی نیست، غذا آماده است بگذار بیارم."
پس از آن که فهیم چند توته چوب به بخاری انداخت، آتش در دل بخاری زبانه کشید و اتاق گرم شده بود.
مریم دیگ را به داخل اتاق آورد.
- "هوا سرد است و باد تند می‌وزد. شوربا* از آشپزخانه تا اتاق یخ می‌زند."
لبخند به گونه‌هایش نارسید در خطوط گوشه لب و زیر چشم‌هایش که او را ده سال پیرتر نشان می‌داد ناپدید شد. صدایش می‌لرزید. فهیم همان‌طور که غذا می‌خور متوجه مریم شد.
- "مگر غذا نمی‌خوری؟ چه شده امروز حالت خوب نیست."
مریم پیاله‌ای* چای را مقابل همسرش گذاشت و کف‌های دستش را در پشت چاینک* چسپاند.
- "نه! خوب استم. شاید به دلیل سرما باشد. امروز هوا خیلی سرد بود."
شب از نیمه گذشته بود و در اسمان نه ماه بود و نه ستاره، آبر روشن که نشانی از برف بود نفس تازه می‌کرد تا لحاف سفید که بر شهر پهن بود را سنگینتر کند . سرما در شهر و دهکده‌های کندز حکمروایی می‌کرد و صدای زوزه گرگ‌ها از کوهای اطراف به گوش می‌رسید. مریم که از درد به خود می‌پیچید شانه‌ای فهیم را تکان داد. فهیم با وحشت از خواب پرید.
- "چی شده، خوب استی؟"
در نور صفحه گوشی صورت مریم را خسته و نحیف‌تر یافت. دست‌ی به صورت مریم کشید، سروصورتش را در عرق سرد یافت.
- "خوب نیستم، تمام وجودم درد دارد. دایه* را خبر کن، زمانش رسیده."
در چشم به هم زدن پوستکی به تن کرد و قد بلند و بدن عضلاتیش را در پتو پیچید. دستمال* را طوری به صورت پیچید که ریش بلندش را نیز پنهان کرد و تنها دو چشمش معلوم می‌‎‌شد. چکمه‌های زمستانی به پا کرد، سلاحش را برداشت و به سوی خانه دایه راه افتاد. وقتی فهیم با دایه برگشت مریم نای حرف زدن نداشت و روشنی ارکین در برابر چشم‌هایش تار شده بود.
- "برایم آب گرم تهیه کن."
تلاش و داروهای گیاهی دایه به زایمان مریم کمکی نکرد.
- "من هرچه می‌دانستم به کار بستم، اما نتیجه نداد بهتر است داکتر بیاید یا هم خانم‌ات را به بیمارستان ببری."
فهیم که چکمه‌هایش را از پا نکشیده بود. در دل تاریکی و با دریدن دل برف بسوی مرکز دهکده راه افتاد پس از یک ساعت همراه با یک کارمند بهداشت به‌سوی خانه راه افتاد.
- "آمبولانس به شهر رفته و به دلیل جنگ نتوانست برگردد. دارو هم تمام شده. راننده زنگ زده بود گفت شاهراه عمومی را ماین فرش کرده اند. اینجا داکتر خانم و دارو نداریم. تنها می‌توانم ضد درد تذریق کنم. اما بیمار را باید به شهر برسانید."
پس از معاینات اولیه داکتر یافت که جنین چپ است و امکان زایمان نورمال نیست. با گذشته هر لحظه به خون‌ریزی مریم افزوده می‌شد.
فهیم برای طلب کمک و گرفتن ماشین به همسایه‌هایش مراجعه کرد. اما هیچ کمکی دریافت نکرد.
ناگزیر در قلعه حریفش کوبید.
پس از چند بار تک تک زدن.
- "کی است؟ در این وقت شب چه می‌خواهی.؟"
- "شریف خان، فهیم هستم. به ماشین‌ات نیاز دارم. خانم‌ام بیمار است باید به شهر بروم."
صدای باز شدن در به دست باد برف در کوچه پیچید و هیکل استخوانی و قد متوسط شریف در کادر دروازه نمایان شد. با پشت دست چشم‌هایش را می‌مالید.
- "چی چیزی فهیم قهرمان را در چوکات دروازه ما ایستاده کرده."
حرف‌هایش را که تمام کرد با سر انگشت بروت‌هایش شکل داد. شریف خان ها عقده سه سال شکست پی‌هم به دست شریف را در مسابقه چاپ‌اندازی در سینه حمل می‌کرد و سرانجام روزگار فهیم را به در او کشاند.
دوباره تکرار کرد.
- "شریف ماشین‌ات را ضرورت دارم. همسرم بیمار است باید به شهر بروم در غیر از دست می‌رود."
شریف انگشت‌های دستش به هم بست و هردو دست خود را بلند کرد و بعد از شانه‌های فهیم گرفت تشویش نکن من همرایت استم، برگشت به حیاط. انگار چیزی به یادش آمده باشد. برگشت و به چشم‌های فهیم خیره شد.
- "اسب‌ات را آب و جو دادی؟"
یک سال می‌شد شریف خان تلاش می‌کرد غرور فهیم را بشکند و غرور او جز اسب قهرمان نبود. چند بار پیشنهاد خرید داده بود اما هر بار فهیم ان را رد کرده بود.
فهیم که آخر حرف شریف فهمیده بود. لبخندی از لاچاری از سروصورتش می‌بارید.
- "درست است شریف. بسم الله کن. ماشین را بده و اسب را بیار."
به خانه که رسیدند شریف از پشت فرمان پیاده شد. فهیم ریسمان اسب را به دستش داد و در چشم به هم زدن شریف به پشت اسپ پرید و به سوی خانه‌اش راه افتاد.
دایه با فرزند دوساله‌ای در خانه مریم و فهیم ماند. ناله‌های مریم در ماشین می‌پیچید. همانطور که اذان صبح از مساجد اطراف شنیده می‌شد فهیم از راه‌های فرعی خودش را به مرکز شهر و بیمارستان رساند. نیروهای مخالف حکومت هفتاد درصد شهر را تصرف کرده و نیروهای دفاعی در اطراف فرودگاه و بیمارستان مرکزی شهر کندز، پاسگاه ایجاد کرده بودند.
- "کی استید، و کجا می‌روید."
فهیم که نگران همسرش بود. خودش را به آفسر رساند و جریان را توضیخ داد. پس از بررسی سطحی برای شان اجازه ورود به بیمارستان داده شد.
مریمی که رنگ از صورتش پریده و از هوش رفته بود در محاصره چند پرستار‌ و یک دکتر قرارگرفت. فهیم التماس می‌کرد که همسرش را نجات دهند.
نیم ساعت پس از آن که مریم را به اتاق اورژانس منتقل کردند، صدای یک پرستار رشته افکار فهیم را پاره کرد.
- "باید هرچه زودتر برای مریض تان خون تهیه کند."
فهیم صدای پرستار را انگار از خیلی دور می‌شنید.
- "آقا، صدایم را می‌شنوید. برای مریض تان باید خون پیدا کنید."
پارچه‌ی به دست فهیم داد. در کاغذ گروه خون o- نوشته بود. فهیم پس از تماس‌های مکرر موفق به پیدا کردن خون نشد.
- "لطفا شما از بانک خون بیمارستان، خون بخواهید. هرچه مصرف می‌اید من پرداخت می‌کنم."
همان‌طور که فهیم و داکتران در دهلیز می‌چرخیدند و در فکر پیدا کردن خون بودند مریم در اتاق عمل گاه به هوش می‌آمد و فهیم را صدا می‌زد.
- "فهی... فهی... فهیمممم."
- "همسرش را بخواهید، کنارش باشد."
- "فهیممم، لطفا مراقب مصطفی باش."
نفس‌های مریم به شمارش افتاده بود که پرستار وارد شد.
- "خون پیدا شد. شما لطفا بیرون بروید."
خوشحالی هنوز در چشم‌های بی خواب و خسته فهیم برق نزده بود که شیشه‌ها بیمارستان همزمان با انفجار مهیب ریخت و برق بیمارستان قطع شد. خطوط دفاعی شهر شکسته و نیروهای مخالف دولت بیشتر از نود درصد شهر کندز به تصرف در آورده بودند. در ورودی بیمارستان بازشد و افراد مسلسل به دست وارد شدند.
صدای شلیک در دهلیز* بیمارستان پیچید.
دختر که شاید بیست‌ودو سال سن داشت و مسوولیت پذیرش و معلومات بود در خون دست و پا می‌زد.
فهیم که با صدای شلیک شوکه شده بود در پشت صندلی‌ها پنهان شد.
صدای شلیک‌ها بیشتر و بیشتر شد.
دهلیز تاریک با نور چراغ‌های دستی افراد مسلح روشن و تاریک می‌شد. چهار نفر که صورت‌های شان را با دستمال پوشانده بودند و بیسیم روی سینه داشتند به سوی اتاق عمل راه افتادند.
فهیم از پشت صندلی‌ها بیرون پرید و سد راه مردان مسلح شد.
- "لطفا اجازه بدهید، همسرم را عمل می‌کنند. اگر عمل نشود از بین می‌رود."
مرد مسلح با قنداق* سلاحش به سر فهیم کوبید. فهیم به زمین خورد و خون تیره‌ای روی فرش بیمارستان راه کشید.
- "به این داکتر کافر گفتیم که نیروهای دولتی را تداوی نکنند. حالا که شهر به دست ما است باید از وجود این کثیف‌ها* شهر پاک شود."
مرد مسلح دومی که در تاریکی تنها قد بلندش دیده می‌شد این حرف ها را به فهیم گفت و شلیک کرد. گلوله اولی به پا و دومی روی سنگ فرش دهلیز خرود. افراد مسلح به سوی اتاق راه افتادند. فهیم از پای یکی از مردان مسلح را گرفت. مرد خشمگین میل سلاحش را به شکم فهیم گذاشت و بازهم صدای شلیک بلند شد.
وارد اتاق عمل شدند. فهیم که آخرین نفس‌هایش را می‌کشید از پشت شیشه و لای نیمه باز در اتاق می‌دید که با شلیک‌های پی‌هم اتاق روشن و تاریک می‌شد انگار بچه‌ی چراغ‌ها را خاموش و روشن کند. مردان مسلح که از اتاق خارج شدند، دیدند که فهیم هنوز نفس ‌می‌کشد و آخرین گلوله را به سرش خالی کردند.
دو روز پس از کشته شدن فهیم کارمندان صلیب سرخ وارد بیمارستان شدند. جسد دو داکتر و 3 پرستار را از اتاق عمل بیرون کردند. روی برانکرات ششم جسد مریم بود.
مریم برای محافظ از فرزندش دست‌هایش را روی شکم قرار داده بود گلوله‌ها سپر را دریده بودند.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۷۹         سال بیست‌‌یکم        ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی       اول مَی   ۲۰۲۵