کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            دیوید ژوزیون-گراورول

    

 
نگاهی به مجموعه‌شعر «خون صبح» اثر سمیه رامش

 



مجموعه‌شعر «خون صبح » سروده‌ی سمیه رامش، توسط نشر maelstrÖm reEvolution به دو زبان فارسی و فرانسوی منتشر شده است. این اثر توانست جایزه‌ی ادبی «کلک زرین» را در سال ۲۰۲۵ به دست آورد.
نقد حاضر به قلم دیوید ژوزیون-گراورول، شاعر، نویسنده و استاد دانشگاه اهل کشور فرانسه نوشته شده است. ترجمه‌ از زبان فرانسوی به فارسی را نیلوفر صدیقی بر عهده داشته است.

در شعرهای سمیه رامش، نوشتار پیش از هر چیز سخنی است زنده و بی‌واسطه، همواره جاری و همواره خطاب‌شده؛ چه آنجا که با لحنی عاشقانه می‌گوید:
« تردید دارم / از تو بگذرم / یا از خیابان / یک طرف تو / یک طرف همه آنچه که نیست »!
حتی آنگاه که صدایش رنگ سیاست می‌گیرد ، همواره با زنده گی زیسته اش درمی‌آمیزد:
«می‌گویم / من اهل افغانستانم / تو می‌گریی / این است دیوان من !».
شعری که همزمان صدا را آشکار می‌کند و مخاطب را فرامی‌خواند و شبیه فریادی است که از اعماق وجود سرچشمه می‌گیرد.
«شعرهایت را با باروت پر کن / جغرافیای جنگ است اینجا ».
عشق و جنگ، در این دفتر شاعرانه‌ی درخشان که به همت نیلوفر صدیقی گردآوری و ترجمه شده، نه به صورت دو مضمون گسسته بلکه در هم تنیده و هم‌آغوش، با اندوهی واحد جریان یافته‌اند؛ چرا که سخن در اینجا پیوندی ناگسستنی با فاجعه دارد، فاجعه‌ای همزاد از دست دادن معشوق و زیستن زیر تیغ ستم.

با ضربه‌هایی کوتاه و حساس، شعرهای سمیه رامش همچون جرقه‌هایی ناگهانی سر برمی‌آورند و ما را فرا می‌خوانند؛ بی‌هیچ تمایل به تفصیل یا پرگویی، و با صدایی که بی‌واسطه به جان مخاطب می‌نشیند. اما با این همه، اشعار در پرتو انعکاس‌های متقابل‌شان به طرز شگرفی جان می‌گیرند؛ چنان که مالارمه می‌گوید: «شعرها در بازتاب‌های متقابل‌شان روشن می‌شوند».
آواز عاشقانه‌ی رامش، با تکرار الگوهای ساده اما ژرف، سنت دیرینه‌ی شعر فارسی، به‌ویژه حافظ، را به یاد می‌آورد؛ گویی سنت غنایی فارسی در این اشعار هنوز نفس می‌کشد. سیب، شراب، درخت، گیاه، باران، شکوفه‌ی گیلاس، انعکاس‌ها، ستاره، خون و لب‌ها:
«لبانم را بر لبانت میگذارم / فواره‌ای از شراب / از تاک تکیده فرو میریزد ».
این عشقِ گذرا و لطیف، راه ورود ما به مجموعه است؛ عشقی که با رنگ باختنش، جهان را نیز در مه واژگان و دود محو می‌کند:
«دنیا برایم چیزی جز کلمه و دود نیست».

در بخش دوم کتاب، با فرو رفتن در ژرفای جبر و تبعید زبان و ساختار خود را شکل می‌دهد . نوشتن اینجا به معنای درک کردن است، اما رامش بدون ساده‌انگاری، مستقیماً به چالش‌های بنیادین شعر نزدیک می‌شود. نخست باید وسوسه‌ی بازآفرینی عینی واقعیت کنار گذاشته شود:
«می‌توانم جبر را به سه قسمت تقسیم کنم / اما نمی‌توانم از آن برایتان به شکل شعر بنویسم / جبر شبیه شعر نیست».
با عبور از این وسوسه، زبان می‌تواند به وصف ویژگی‌های ستم بپردازد، بی‌آنکه به دام بازنمایی مطلق واقعیت بیفتد:
«جبر تقسیم‌ نمی‌شود / کسی نامش را بر زبان نمی‌آورد…».

سخن گفتن از جبری که مردم افغانستان، به‌ویژه زنان، از شب تا بامداد و بالعکس بر دوش می‌کشند؛ سخن گفتن از تبعیدی که سمیه رامش و خانواده‌اش خود بدان گرفتار آمده‌اند؛ نه جانشینی واژه‌ها به جای رنج، بلکه فریاد زخم است:
«شعر من / استعاره / خیال / کشف نیست».
شعر در اینجا شکافی که با زبان شاعرانه گشوده می‌شود تا فریادهای خاموش جهان را عریان سازد:
«چه تبعید بی‌پایانی!»،
«آنجا در کشور من جنگ / اینجا صلح واژه یی میان کتاب ها !»
«زنده / با گلوله‌ای در قلبم ».
یا در طنز تلخ زمانه که از «قیمت لیتیوم» تا «انگشت شکسته‌ یا نشکسته ی جانی دپ» را شامل می‌شود؛ موضوعاتی که رسانه‌های جهانی ترجیح می‌دهند به جای فاجعه‌ی افغانستان به آنها بپردازند.
در این لحظه‌ها، شعر هدف را بی‌خطا می‌یابد و درخشش واژگان به تابش بینش بدل می‌شود.
سرانجام، لحظه‌ای فرا می‌رسد که شعر بی‌واسطه با ما سخن می‌گوید و صدای خشمگین شاعر ، جهانی و همگانی می‌شود:
«در کجای زمان ایستاده‌اید / که صدای ما را نمی‌شنوید؟».
دادن صدا به آنان که همچون سنگی در چاه خاموشی سقوط می‌کنند، دستاورد سترگ این کلام ساده و کوبنده است که نیلوفر صدیقی با ترجمه‌ای شفاف و روان، در انتقال آن موفق بوده است (نیلوفر صدیقی که پیش‌تر ترجمه‌هایی درخشان از فروغ فرخزاد و شاعران زن فارسی زبان در مجموعه‌ی ارزشمند « پرواز را بخاطر بسپار » را نیز ارائه داده است).
«در این سوی جهان / ما در زمان خود مرده‌ایم».
سمیه رامش ضمن تأکید بر شکاف و جدایی، همزمان به پیوند انسانی‌ای که ما را به هم نزدیک می‌کند، امید می‌بندد.
آیا نوشتن، این «معجزه‌ی کلام»، می‌تواند «پاره‌های پراکنده‌ی خودِ گم‌شده» را گرد هم آورد؟ یا آنکه می‌تواند شعر را با باروت پر کند؟
با انفجار خشم و صداقت بی‌امانش، شعر سمیه رامش ما را رودرروی فریاد خود می‌نشاند؛ فریادی که نمی‌توان نشنیدش.
واژه‌های شعله‌ور او، هم ناپایداری ستم و جنگ را روایت می‌کنند و هم از شورش خشمی می‌گویند که هرگز از پیگیری حقوق ازدست‌رفته دست نخواهد کشید.
و شاید، در نهایت، عشق دوباره فرمانروایی خود را بازیابد:
«می‌خواستم آخرین لبخندت را قاب کنم / و بر دیوار خانه بیاویزم / اما انتحار، خانه‌ام را با خود برد».

دیوید ژوزیون-گراورول

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۴۷۹         سال بیست‌‌یکم        ثــــــور     ۱۴۰۴     هجری  خورشیدی       اول مَی   ۲۰۲۵