کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

              سیامک هروی

     منبع روزنامه ۸ صبح

 
چهارده داستان، چهارده دار؛ نگاهی به مجموعه داستانی «سایه‌های کوچه ‌تنگی‌دیوان»

 


اگر نویسنده و به‌خصوص داستان‌نویسی بخواهد از خود و یا زنده‌گی مردم افغانستان بنویسد، چه خواهد نوشت؟ مثل «امیلی برونته» که «بلندی‌های بادگیر» را نوشت؟ مثل «جین آستین» که «غرور و تعصب» را نوشت؟ مثل «کالین مک کالو» که «مرغان شاخسار طرب» را نوشت؟ مثل «هاروکی موراکامی» که «جنگل نروژی» را نوشت؟ مثل «جوجو مویز» که «آخرین‌نامه معشوق» را نوشت؟ مثل «دیوید هربرت لارنس» که «زن‌های عاشق» را نوشت؟ یا مثل «ناباکوف» که «لولیتا» را نوشت؟ نه، چنین داستان‌هایی را نخواهد نوشت. به یقین نوشته‌اش نه این فضاها را و نه بوی سعادت و خوش‌بختی و هم‌زیستی را خواهد داشت. داستانش همه درد، آه، فغان و حسرت خواهد بود.

به‌تازه‌گی مجموعه داستانی از ایشر داس تحت نام «سایه‌های کوچه تنگی‌دیوان» توسط انتشارات شهمامه به نشر رسیده و در دسترس من قرار گرفته است. من بر این کتاب نقد ادبی ندارم؛ چون کار من نقد ادبی نیست. من مثل خود ایشر داس نویسنده‌ام و کارم داستان‌نویسی است. من همزمان که با خوانش این مجموعه داستان از نثر شیوا و پاکیزه داس لذت بردم، سراسر کتاب را آه کشیدم و به سرنوشت خود و جامعه متنوع افغانستان، که به باد فنا رفته است، حسرت خوردم.

ایشر داس از هندوتباران افغانستان است و بیش‌تر از بیست سال می‌شود که به آلمان مهاجر شده‌ است. او افغانستان را مثل هر شهروند دیگری خاک خود می‌پندارد و از زمانی که آن جا زنده‌گی کرده، یادمان‌هایی دارد. یادمان‌های شرینی که در سراسر کتاب، حسرتش را می‌خورد و یادمان‌های تلخی که آه از سینه‌اش برمی‌کَند و با درد و دریغ از آن یاد می‌کند. اما چرا جامعه ما این چنین به بلاهت و فلاکت دچار شد؟ چرا تنوع قومی و حتا دینی، که زمانی از دارایی ما محسوب می‌شد، جایش را به تنفر، انزجار و دیگرزدایی داد؟

در جهان کشورهایی که روند ملت‌شدن را طی کرده‌اند پیوسته به اقوام و ادیان به‌عنوان ثروت و تنوع فرهنگی و زبانی نگاه کرده‌اند. این کشورها غداران و قاتلان‌شان را نبخشیده‌اند و آن‌ها را قهرمان نخوانده‌اند. آن‌ها گذشته‌شان را نقد کرده و دار قضاوت برپا کرده‌اند و حتا آدم‌کشانی را که از تبار و ایل خودشان بوده، محاکمه تاریخی کرده‌اند. شاید ما تا به ملت‌شدن راه درازی در پیش داشته باشیم و به‌زودی نتوانیم گذشته‌گان و معاصران خود را به‌خاطر اعمال‌شان محاکمه کنیم؛ اما نوشتن از دست‌مان برمی‌آید و کتاب‌ها و داستان‌هایی که نوشته می‌شوند خود حلقه داری بر گردن حاکمان و کسانی‌اند که افغانستان را به این حال و روز انداخته‌اند.

چهارده داستان «سایه‌های کوچه تنگی‌دیوان» چهارده چوبِ دار است. قاتلان و غارت‌گران و حامیان آن‌ها چه بخواهند چه نخواهند، این چهارده داستان، چهارده چوب دار برپا کرده و آن‌ها را با واژه‌ها دار می‌زنند. یقین دارم که هیچ وکیل‌ مدافع و هیچ قوم و ایلی از چنین عدل و دادی دفاع نخواهد توانست.

«سایه‌های کوچه تنگی‌دیوان» شامل مقدمه و چهارده داستان به‌نام‌های عطر گل سنجد، و لالا ره قسم دادم، رفیق نسرین، محبت، خاک، کجکی ابرویت نیش گژدم است، دختر سردار، پیزاردوز کاکه، نیاز، گربه همسایه، زنی از بدخشان، سرخ‌پتین شیرازی، پریان کارته پروان و چاکلیت‌های لاله است.

حسرت باهمی و برادری

عطر گل سنجد؛ دار نخست:

«احمد ولی و عبدالله با من در مکتب هم‌صنفی بودند… در دانشگاه هم در یک صنف بودیم و مثل همیشه دوستان صمیمی و جداناشدنی. گاهی با تمام خلوص می‌گفتیم ما سه برادریم.»

حسرت روزهای زیبا

و لالا ره قسم دادم؛ دار دوم:

«آن ‌روز بوی عطر خاک و کاهگل در فضای حویلی ما، در گذر بارانه، عشوه می‌کرد؛ همان عطری که آدم را در فصل بهار، مست و شاداب می‌کند. خواهرانم و زنان کاکاهایم همه مشغول پاک‌کردن، آراستن و آب‌پاشی بام خانه و پخت‌وپز بودند… عمه تُلسی‌ام می‌آمد.»

آغاز شوربختی

رفیق نسرین؛ دار سوم:

«دانشگاه کابل در آن شب و روزها آبستن تظاهرات بود… محصلان در مقابل تجاوز ارتش سرخ به پا خاسته بودند… هر هفته استاد یا محصلی ناپدید می‌شد… ما استادها چه در زمان تفریح یا هر زمانی که باهم بودیم، از هم‌دیگر می‌هراسیدیم… یگان‌بار محصلی تفنگچه مکاروف را به دیگران نشان می‌داد و باعث هراس می‌شد و حتا تهدید هم می‌کرد.»

صفای باهمی هندو، سیک و مسلمان

محبت؛ دار چهارم:

«بیست دقیقه بعد داکتر کپور آمد. خواست به رسم هندوان پای صوفی صاحب را لمس کند که او نگذاشت و یک‌دیگر را در آغوش گرفتند. داکتر به بی‌بی‌حاجی هم خیلی حرمت گذاشت و “امیدک” را، که دست او را می‌بوسید، به بغل گرفت و از صوفی صاحب قصه بیماری او را شنید…»

از شوربختی به نگون‌ساری و سیه‌روزی

خاک؛ دار پنجم:

«شام آرام‌آرام بر روشنایی روز پیروز می‌شد. شهروندان کابل پرده‌های خانه‌شان را از ترس دشمنان روشنایی پایین می‌آوردند. شهر آرام‌آرام به‌گونه وحشت‌ناک و درمانده‌ای به خموشی رو می‌آورد. تنظیم‌های جهادی با ریختن به شهر کابل، پیروزی‌شان را با شلیک جشن می‌گرفتند…»

فرار استعدادها

کجکی ابرویت نیش گژدم است؛ دار ششم:

«… مجری برنامه با چهره‌ شاداب ادامه داد: نخستین دانش‌جویی که سند دکترایش را نصیب می‌شود، آقای سُنیل کمار کهنه، از کشور افغانستان است که بهترین نمرات را نسبت به دیگر دانش‌جویان در دانشگاه اقتصاد لندن به دست آورده است… یک روز که باران راکت بر منطقه شیرپور و وزیر اکبرخان اصابت کرد راکهی برای همیشه فلج شد…»

یادی از عاشقی‌ها

دختر سردار؛ دار هفتم:

«… همین‌که دختر سردار به بام بالا می‌برامد، بر چوکی قشنگش می‌نشست و خدمه‌های خاصش، موی او را با ناز و نوازش شانه می‌زدند، آن‌گاه گدی‌پران یک‌پارچه‌ای، سه‌پارچه‌ای، پنج‌پارچه‌ای با نقش قلب، یا با نقش قلب و چشم و برخی با نقاشی قلب تیرخورده، فضای خانه سردار صاحب را در روز روشن پرستاره می‌کردند. بعضی جوان‌های قدونیم‌قد به بهانه کبوتربازی بر بام خانه‌های‌شان می‌برامدند تا زیبایی و تنازی دختر سردار را تماشا کنند و لذت ببرند. گاه‌گاهی بعضی‌ها دلسوخته نَی می‌زدند…»

کابل قدیم، شهر عیاران و پهلوانان

پیزاردوز؛ دار هشتم:

«… رشید در مکتبِ “باباخودی” درس می‌خواند و آرزو داشت هرچه زودتر پهلوان شود و در مسابقات سهم بگیرد. روزی پدرش او را، که تازه پشت لب سیاه کرده بود، به اَرکاره‌ خلیفه امیرخان در گذر سنگ‌تراشی برد. پس از اجرای مراسم معمول، رشید شاگرد خلیفه امیرخان شد که از پهلوان‌های مجرب و مشهور شهر کابل بود…»

حسرت کرامت انسانی

نیاز؛ دار نهم:

«… نفرخدمت در حالی که لباس عسکری بر تن داشت، تیارسیت شد و بلند پاسخ داد: نیازمحمد، عسکر تولی اول کندک خاص قرارگاه ریاست جمهوری؛ چه امر است؟ دَگرمَن فوری به نیازمحمد گفت: این‌ جا خانه من است، نه قطعه عسکری. آرام حرف بزن و تیارسیت نباش…»

نگران از شبیخون گربه؛ بی‌خبر از کمین قصابان

گربه همسایه؛ دار دهم:

«روزی قیوم سقاو که از پنجشیر بود و برای خانه‌های هندوان پایان چوک بارانه در مشک آب می‌آورد، به شام لال توصیه کرد: لالا جان! چرا در جمع این پرنده‌هایت یک کبک اضافه نمی‌کنی؟! برکت داره و شگون نیک است… مه برایت یک کَوک از پنجشیر می‌آرم و نگهداری از آن را برایت یاد می‌تُم.»

قدرشناسی رمیده‌ها

زنی از بدخشان؛ دار یازدهم:

«… مجری برنامه اعلام کرد که جایزه و رتبه نخست مسابقات “آلمان ستاره‌ تاب‌ناکش را می‌جوید” به پری و راجیش گورور تعلق گرفته است… مادر میکروفون را به دست گرفت و گفت: به باور من برنده امروز فرزندانم نه، بلکه آقای ظاهر هویدای فقید است که این آهنگ را خوانده است…»

حسرت آرزوهای بربادرفته

سرخ‌پَتین شیرازی؛ دار دوازدهم:

«باقی، دست چپش را سایه‌بان چشم‌ها ساخت و با دست راست تور را در هوا تکان داد. نگاهش به خیل کبوترهایی خیره مانده بود که اینک در یک گردش ناگهانی، درست بالای شوربازار شیرجه رفته بودند.»

کارته پریان پیشاچور

پریان کارته پروان؛ دار سیزدهم:

«خانه پدری ما در کارته پروان بود، واقع در سرک دوم، عقب سینمای بهارستان. آن منطقه در دامنه کوه بی‌نامی موقعیت دارد که میان کارته پروان و کارته سخی قد برافراشته است. چه زیبا و قشنگ می‌شد اگر کارته پروان را کارته پریان می‌گفتند؛ چون در آن منطقه در هر خانه‌ پری‌ای می‌زیست.»

چاکلیت به‌جای گلوله

چاکلیت‌های لاله؛ دار چهاردهم:

«طاووس‌خان پیر، سرش را با تاسف تکان داد و آه بلندی کشید و گفت: اطراف امنیت نیست. کوهدامن از روزی‌ که حاجی سخی‌داد با مجید کلکانی ناجوانی و نامردی کرد، ناآرام‌تر شد. هر حزب و تنظیمی کوشش دارد که در کوهدامن نفوذ کند و بر قریه و قشلاق حاکم شود…»

آغاز و ختم «سایه‌های کوچه تنگی‌دیوان»

داس در مقدمه کتابش می‌گوید که هندوان و سیک‌های افغانستان با همه‌ جفاها و ستم‌هایی که بر آن‌ها روا داشته شده، هرگز دست به سلاح نبرده و در جنگ‌ها شرکت نداشته‌اند. او کتابش را ماهرانه با قصه «چاکلیت‌های لاله» به پایان می‌رساند. او در این قصه از آغاز تباهی و از آنی می‌گوید که به‌جای تفنگ‌برداشتن، چاکلیت توزیع کرد و خواست تواضع و همگرایی و صلح‌دوستی کام‌ها را شیرین داشته باشد. و این چنین داس، آخرین دار را برگردن آن‌هایی می‌اندازد که من و تو را از سرزمین آبایی‌مان بیرون انداختند و همچنان هنوز هم که هنوز است بر دیگرزدایی، کوچ اجباری، انتقام، اتهام کفر، منع آموزش، خودخواهی و توسل به اسلحه تاکید می‌کنند.

زنده‌گی‌نامه مختصر ایشر داس

ايشر داس در سال ۱۳۳۳ خورشيدی، در گذر بارانه کابل ديده به جهان گشود و آموزش‌های دوره ابتدايی و متوسطه را در لیسه امانی به پايان رساند. او در سال ۱۳۵۲ خورشيدی وارد دبيرستان فنی تجارت شد و در آن جا ادامه تحصيل داد. تحصيلات عالی را از سال ۱۳۵۴ خورشيدی در انستيتوت اداره صنعت دنبال کرد و ليسانس خود را در سال ۱۳۵۸ از آن جا به دست آورد. مدت سه سال به‌عنوان استاد در همان دانشکده اشتغال ورزيد و سپس به مدت يک سال دوره سربازی را سپری کرد و پس از آن، در بانک ملی افغان به کار پرداخت و چندی هم به سِمت مدير تدقيق و مطالعات در آن بانک منصوب شد. او در سال ۱۹۹۳ ميلادی به کشور آلمان پناهنده شد. داس اکنون در يکی از موسسات دولتی در شهر «دارم اشتات» کار می‌کند.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۲         سال بیستم       جدی/دلو     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی         شانزدهم جنوری    ۲۰۲۵