شب است. زن میدود. هر چه میدود شب است، شبی بیپایان. کل زندگی زن سفری
بیپایان در شب بوده است. تاریکی در تاریکی، لایه در لایه تاریکی. او
مسافریست سیاهسر، سرگردان در شبهای بیروزِ زندگیِ گنگ و پوچ. سرگردان
در گردابی که به آن خو گرفته، اما تهِ ذهن مسخشدهاش آخرین تهماندۀ
عاطفیاش او را به دنبال خود میکشانَد، میدوانَد و سرسامش میکند. او در
کویری بیپایان، خواب درختان سبز را میبیند؛ نهالهای سبزی که هنوز درخت
نشدهاند، نهالهایی که در یک بیخودی در یک جنون جنسی غرس شدهاند.
در سکوت وهمناک روستا فقط صدای آن آدمک عجیب و غریب را میشنود که در کاسۀ
سرش جا خوش کرده است. باد تندی میآید و بر تن خستۀ او و درختان خشک و عبوس
کنار جاده شلّاق میزند. زن میدود و درختان از کنارش میگذرند. نمیداند
او میگذرد یا درختان. کشالۀ چادر ژندهاش خاک روی جاده را میروبد. او
میرود و میرود تا به ماهکش برسد. ماهک کوچک چشمعسلی. در انتهای جادهای
رسیده که چون زانویی کنار مردابی خمیده است. لحظهای میایستد و به سیاهی
شب زل میزند. سر بلند میکند و به آسمان نگاه میکند. سنگین و سیاه است
چون هیولایی که تمام تیرهروزیها را بلعیده باشد. صدای آدمک در کاسۀ سرِ
زن میپیچد:
_ ماهک را از تنور بیرون بکش. عجله کن! عجله کن!
زن برمیگردد. راهی را که آمده نفسزنان میدود و میدود. چادر از سرش رها
میشود، روی جاده و در دست باد میرقصد و بعد پیچ و تاب خورده چون رقّاصی
خسته خاک جاده را بر سر باد میکند.
ماهک را پدرش از تنور بیرون کشیده و سپرده بود به خریدار. او از چنگ پدر
گریخته بود و خود را زیر چادر مادرش پنهان کرده بود و مرد خریدار کیسههای
آرد را پهلوی هم جلوی چشمان پدر دخترک گذاشته بود. پدر دختر دست برده بود
به کیسههای آرد، اما مرد خریدار میخواست حسابش صاف باشد؛ دست روی دست پدر
ماهک گذاشته گفته بود:
_ دست، دست را میشناسد. دختر کجاست؟
و بعد پدر ماهک، ماهک را از زیر چادر مادرش بیرون کشیده بود و دست کوچکش را
گذاشته بود در دست مرد خریدار. نیش مرد باز شده بود و ماهک را به سوی خود
کشیده بود و ماهک چادر مادر را چنگ زده بود و رها نمیکرد. مرد خریدار ماهک
را میکشید و ماهک چادر مادر را. ماهک وحشتزده فریاد میزد و مادرش را
میخواست. اما زن مات و مبهوت در جا ایستاد مانده بود. کشالۀ چادرش به
دنبال دخترک در خاک کوچه میلولید.
ناگهان زن لرزیده بود. گویی از خوابی عمیق بیدار شده باشد. به دنبال دختر
کوچکش ماهک و مرد خریدار دویده بود. بافۀ موی سیاهش از پشت گردن تا
مهرههای کمر چون یال اسپ یاغی که سر بر بیابان زده باشد به راست و چپ
میلغزید. زن دویده بود و دویده بود، اما به ماهک و خریدار نرسیده بود.
زن دویده بود و آسمان غرّیده بود. باد وحشتناکی بر تن درختهای خشک کنار
جاده و بر در و دیوارهای گلی دهکده پنجه کشیده و بر زن تازیده بود. زن
متوجه نشده بود که آفتاب در گوشۀ آسمان لای ابرهای سیاه خون میگریست و شب
داشت بر سیاهی زندگی آنها پهن میشد؛ سیاهی بر سیاهی. مرد و خر با ماهک در
برابر نگاهش در دوردست خورد و خوردتر میشدند تا این که در افق به نقطۀ
سیاهی بدل شدند. نگاه زن در آن نقطۀ سیاه آنقدر غوطه زده بود تا سرسام
گرفته بود. باد هم سرسام گرفته بر او میتاخت. صدای درون کاسۀ سر زن پیهم
و ناقرار تکرار میکرد:
_ ماهک را از تنور بیرون بیار.
زن نفسزنان دروازۀ سرا را باز میکند. صدای نفسهایش در سکوت شب میپیچد،
اما او فقط یک صدا را میشنود، آن هم صدای آدمک درون کاسۀ سرش را که تکرار
میکند:
_ ماهک را از تنور بیرون بکش.
تنش را تا کمر در تنور میآویزد و چشمان خستهاش در تاریکی درون تنور ماهک
را میپالد. با تکیه از لبههای تنور به داخل آن میپرد. پاهای خسته و
زخمیاش در خاکستر نرم فرو میرود. دست در خاکستر میبرد. خاکستر سرد تنور
را بر سر باد میکند:
_ ماهک، ماهکم، ماهکم.
نیمهشب ابرهای غرّنده بر دهکدۀ آنها هم خیمه میزند و باران چون سیل از
آسمان سرازیر میشود و بامهای خانههای گلی دهکده فرو میریزد. زن بیدار
است و در عالم جنونآسای خود صدای غرّش سیل را میشنود که چون اژدهایی
دهکدههای دور و بر را با آدم و حیوان در مسیرش بلعیده به سوی خانههای گلی
آنها تن میکشد. زن بیدار است. آدمک درون کاسۀ سرش بر او نهیب میزند:
_ برخیز، برخیز سیل میآید. خمیر کن و نان بپز!
از جا میجهد و بوجیهای آردی را که مرد خریدار در بهای ماهکش پرداخته بود
از درِ خانه به بیرون میکشد و در را به روی مردش که خوابیده است میبندد.
شب رفته و صبح نیامده که سیل غرّشکنان به دهکدۀ آنان میرسد و مردم
وحشتزده در حال فرار. اما نمیدانند به کجا، فقط میدوند و سیلاب سرخ و
گلآلود، آنان را دنبال میکند. مردم دهکده در حین گریز، زنی را میبینند
که بوجیهای آرد را در آب باران خالی کرده و پاچهها را برزده با پا در آب
باران خمیر میکند. زن سراپا خیس از باران بیاعتنا به سیلابی که
فشفشکنان به سوی او میآید با پاهای برهنه بر آردی که در آب باران خمیر
میشود خیز میزند و قهقه میخندد. قهقهههای او با فشفش اژدهامانندِ
سیلاب میآمیزد.
|