روح شهودی یک تحفه ای مقدس است و روح عقلانی یک خدمتگارِ وفادار. ما جامعه
ای را خلق کرده ایم که خدمتگار را محترم می شمارد و تحفه را فراموش کرده
است. البرت اینشتاین
دل دلایل خودش را دارد که عقل آنها را نمی شناسد. بلز پاسکال
عقل گوید شش جهت راه هست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هســــــــــــــت و
رفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ام من بار ها.
مولانا
مسئله ای شهود یا حس درونی تا امروز امری مشکوک به نظر می رسد و بسا اوقات
با عرفان و تصوف ارتباط داده می شود و یا تصامیم شهودی که برای شان
استدلالی نداریم غیر عقلانی تصور می شوند. بسا اوقات ما تصمیم می گیریم و
طبق آن عمل می کنیم بدون اینکه بتوانیم عمل خود را مدلل کنیم و مبنای منطقی
برایش بدهیم. در این چند دهه اخیر شهود مورد پژوهش روانشناسان قرار گرفته
است و یکی از این دانشمندان گرد گیگیرینزر (1947-)، روانشناس شهیر آلمانی
است که در این باره کتابی نوشته است که عنوان آن "احساسات درونی" است. این
نوشته چکیده ای یافته های این کتاب در باره ای شهود یا قدرت هوش نا آگاه
است که نتیجه ای سال ها پژوهشِ تیمِ گیگیرینزر در انستیتوت ماکس پلانک برای
پژوهش در تعلیم است .
یکی از کسانی که یک روش محاسباتی و منطقی برای تصمیم گیری در شرایط نامعلوم
و یا معلومات نا کامل پیشنهاد کرده است بنجامین فرانکلین (1706-1790) ناشر،
نویسنده، دانشمند علوم طبیعی، مخترع و یکی از بنیان گذاران ایالات متحده و
نویسنده ای اعلامیه آزادی امریکا از انگلیس است. وی در نامه ای برای نواسه
اش که در 8 اپریل سال 1779 نوشته است این روش را شرح می دهد. به نواسه اش
می نویسد: وقتی شک داری، دلایل مثبت و منفی را در یک صفحه ای کاغذ در دو
ستون یاد داشت کن. بعد از اینکه دو سه روز در مورد شان فکر کردی یک محاسبه
انجام ده. ببین کدام دلایل یا انگیزه ها در یک ستون با آنهایی در ستون دیگر
هم ارزش اند. یک به دو، دو به سه و غیره. وقتی همه ای هم ارزش ها را در دو
ستون خط زدی، می بینی که باقیمانده چیست. این نوع الجبر اخلاقی را من در
مواردِ متنوع مهم و مشکوک امتحان کرده ام. با وجود این که این روش از نگاه
ریاضی دقیق نیست، برای من اکثراً بسیار مفید واقع شده است.
مدیران شرکت های بزرگ نزدیک به 50% تصامیم مهم اقتصادی را بر مبنای شهود می
گیرند ولی حاضر نیستند به آن اذعان کنند. دلیل اش ترس از به دوش گرفتن
مسئولیت شخصی است، چون مبنای تصمیم یک حس دورنی است. برای اینکه تصمیم
شهودی را بعداً مدلل کنند، مشاورین را در خدمت می گیرند تا تصامیم شهودی را
منطقی جلوه دهند و بدینوسیله مدیران می توانند به مالکان و سهم داران این
شرکت ها تصمیم شان را بر مبنای فاکت ها و منطق جلوه دهند و اگر این تصامیم
درست از آب در نیامدند، مسئولیت را به گردن متخصصین که این تصامیم را مدلل
کرده بودند بیاندازند!
شرکت های دیجیتالی امروز هم به ما تلقین می کنند که به الگوریتم ها اعتماد
کنیم. الگوریتم ها در مسائلی که تعریف واضح دارند و از قواعد معینی پیروی
می کنند از ما انسان ها سریع تر و دقیق تر عمل می کنند، ولی وقتی آنها با
فهمِ رفتار انسان ها مواجه می شوند تا حال هیچ الگوریتمی از عهده ای آن
بیرون نشده است. آنچه الگوریتم ها ندارند شهود است.
احساسات درونی
تصور ما از هوش یک فعالیت آگاه و برتر است که مبنای آن قوانین منطق است.
ولی بخش بزرگی از فعالیت ذهنی ما نا آگاه است و به جریان هایی متکی است که
هیچ ارتباطی با منطق ندارند، یعنی احساسات درونی یا شهود (ادراک مستقیم).
ما با نصیحت هایی مانند اول فکر کن بعد عمل کن، یا جوانب مثبت و منفی را
مقابل هم قرار بده و بعد تصمیم بگیر و یا بهتر از همه، از نرم افزار های
لازم استفاده کن و احتمالات و ریسک ها را محاسبه نما و بعد تصمیم بگیر،
آشنا می باشیم.
نکته ای مزه دار را گیگرینز یاد آور می شود و آن اینکه یکی از استادان
پوهنتون کلمبیا که کتاب هایی در مورد تصامیم منطقی و مبنی بر محاسبات نوشته
است خودش در مورد اینکه آیا چوکی استادیی که یک پوهنتون دیگر برایش پیشنهاد
کرده را بپذیرد یا نه در نوسان است و مشکل دارد تصمیم بگیرد. یکی از
استادان دیگر وی را به گوشه ای می برد و می گوید: مطلوبیتِ مورد انتظارت را
به حد اکثر برسان! تو که همیشه در این باره می نویسی! وی به جواب می گوید:
گوش کن! این مسئله جدی است!
ما چه روانشناس باشیم، چه فیلسوف و چه دانشمندِ اقتصاد و آمار و احتمالات،
ایده آل انسان کامل با معلومات جامع و وقت کافی یک تصور غیر واقعی است. در
جهان واقعی ما با انسان هایی سر و کار داریم که دانش و وقت شان محدود و
آینده ای شان نا معلوم است.
در شرایط عدم معلومات کامل و جهان با ثبات، ذهن ما از روش های غیر منطقی
برای تصمیم گیری استفاده می کند که در روانشناسی با آنها قواعد کلی یا
محاسبات سر دستی (هوریستیک) می گوییم. یکی از این قواعد کلی بازشناسی مجدد
نام دارد. در یک آزمایش روانشناسان دانیل گُلدمن و گرد گیگیرینزر از دسته
ای دانشجویان امریکایی می پرسند که کدام یک از شهر های امریکا یعنی دیترایت
یا میلواکی نفوس بیشتری دارد؟ دانشجویان اختلاف نظر داشتند. 40% به میلواکی
رای دادند و باقی به دیترایت. بعداً یک گروه دیگری از دانشجویانِ آلمانی
این پرسش را مطرح کردند. تقریباً همه ای شان جواب درست یعنی دیترایت را
دادند. جالب اینجا است که دانشجویان امریکایی دانش بیشتری در مورد جغرافیای
شهر های امریکا داشتند تا آلمانی ها. بناءً آلمانی ها بیشتر به شهود شان
تکیه کردند تا با دانش شان. رمز این موفقیت در همان قاعده ای کلی یی
بازشناسی مجدد نهفته است. این قاعده را می توانیم اینطور بیان کنیم: وقتی
نام یک شهر را بازشناسایی می کنی و نام دیگری را نمی شناسی، برای آنچه می
شناسی تصمیم بگیر. شرکت ها از این قاعده ای کلی برای تبلیغات تجارتی شان
استفاده می کنند و اعلاناتِ شان ما را با نام تولیدات شان آشنا می کند و
باز شناسیِ مجدد آنها را بالا می برد.
وقتی شما توپی را به هوا پرتاب می کنید و باز آنرا می گیرید، به نظر می رسد
که یک سری معادلات تفاضلی را حل کرده اید. در غیر آن ممکن نیست توپ را
بگیرید. همه ای آدم ها این توان را دارند، بدون اینکه چیزی از معادلات
تفاضلی و راه حل آنها بدانند. این کار چگونه ممکن است؟ در یک سطح نا آگاه
جریان هایی عمل می کنند که معادل با محاسبات ریاضی اند. این همان هوریستک
یا قاعده ای سر دستی است که مبنای شهودی دارد.
یک بازیکن کریکیت یا بس بال امریکایی، برای اینکه توپ پرتاب شده را بگیرد
باید محاسباتی پیچیده انجام دهد. معمولاً توپ پرتاب شده مسیر پارابولیلک
(سهمی) دارد. برای اینکه منحنی درست را برگزیند، مغز بازیکن باید فاصله ای
اولیه، سرعت و زاویه ای مسیر حرکت توپ را تخمین زند. ولی در جهان واقعی در
نتیجه ای مقاومت هوا، باد و چرخش توپ، مسیر توپ کاملاً پارابولیک نیست.
علاوه براین، مغز بازیکن باید دائماً سرعت توپ و جهت باد را در نظر گیرد
برای اینکه مسیر توپ و نقطه ای افت آن را بسنجد و آن هم در چند ثانیه! واضح
است که بازیکن ها نمی توانند این معادلات را حل کنند. آنچه به کمک شان می
آید یک هوریستیک یا قاعده کلی است که می شود آن را چنین بیان کرد: توپ را
با نگاهت در نظر گیر و شروع به دویدن کن و سرعت خویش را طوری عیار کن که
زاویه ای دید ات با رابطه به توپ ثابت بماند.
ماموران پولیس مواد مخدر، اکثر اوقات، می توانند از بین صد ها نفر یک پیک
مواد مخدر را شناسایی کنند بدون اینکه بتوانند بیان کنند که چگونه می
توانند این کار را انجام دهند. چون قاضی ها در محکمه ها شهود و درک مستقیم
ماموران را قبول نمی کنند و شواهد و اسناد می خواهند، پیش از اینکه کسی را
متهم کنند، معمولاً ماموران از شهود و درک مستقیم شان به قاضی چیزی نمی
گویند بلکه بعد از واقعه دلایل "عینی" ارائه می کنند. در قانونِ مثلاً
ایالات متحده شهود و درک مستقیم قابل قبول نیست و متهم آزاد می شود اگر
شواهد و اسناد وجود نداشته باشد. در حرفه های دیگر، متخصصین نظر به کارآیی
شان ارزیابی می شوند، نه به ظرفیت منطق تراشی شان برای توجیه عمل شان بعد
از واقعه.
گیگیرنزر شهود یا قاعده ای کلی را چنین تعریف می کند:
1. آنچه سریع در پنجره ای آگاهی ظاهر می شود
2. دلایل ژرفایی اش برای ما نا آگاه است
3. به قدر کافی قوی است که طبق آن عمل می کنیم.
آیا می شود به شهود و درک مستقیم خویش اعتماد کنیم؟ در اینجا نقطه نظر ها
متفاوت است. بعضی خوش بینی مفرط دارند و بعضی بد بینی مفرط. بهتر است این
پرسش را طور دیگری مطرح کنیم: تحت چه شرایطی می توانیم به شهود خویش اعتماد
کنیم؟
برای پاسخ به این پرسش لازم است شرح دهیم که شهود یا حس درونی چگونه صورت
می گیرد. این جریان از دو عنصر سرچشمه می گیرد. یکی یک قاعده ای ساده و کلی
است (هوریستیک) و دوم اینکه این قاعده از ظرفیت های تطوری مغز استفاده می
کند. فرق بنیادین حس درونی با روش هایی که نقاط مثبت و منفی یک تصمیم را با
وزن دادن به هر یک از آنها و بعداً نتیجه گیری است، این است که قاعده ای
کلی مهم ترین معلومات در مورد را مد نظر می گیرد و دیگر موارد را به حساب
نمی آورد. مثلاً در مثال تصمیم بین شهر دیترایت و میلواکی قاعده ای کلی
بازشناسی مجدد بود که ویژگی اش استفاده از بی خبری نسبی ما بود. برای گرفتن
توپ ما از قاعده ای کلی حفظ ثابت زاویه ای نگاه به توپ صحبت کردیم که دیگر
جزئیات و محاسبات را کنار می گذاشت. هر یک از این قاعده های کلی یکی از
ظرفیت ها تطوری مغز را به کار می گیرد و به ما کمک می کند که سریع عمل
کنیم. قاعده ای بازشناسی مجدد از ظرفیت حافظ ای ما کار می گیرد و قاعده ای
نگاه ثابت از ظرفیت مغز ما برای تعقیب اشیای متحرک با نگاه ما. یعنی همکاری
قابلیت های انطباقی و قاعده های کلی اساس شهود و حس درونی است. قابلیت
انطباقی مهارتی نیست که تنها طبیعی و یا فرهنگی باشد. بلکه طبیعت به انسان
این امکان را می دهد که با تمرین و تجربه به مهارت دست یابد. بدون ظرفیت
انطباقی، قاعده ای کلی و ساده نمی تواند کارش را انجام دهد و بدون قاعده ای
کلی و ساده، ظرفیت های انطباقی به تنهایی حلال مسائل نیست.
جوهر احساسات درونی یا شهود را می توانیم به دو شکل بفهمیم. یکی متکی بر
اصول منطقی است و از این حرکت می کند که شهود یک مسئله ای پیچیده را با
راهبرد پیچیده حل می کند. دیگری از اصول روانشناختی حرکت می کند و به ساده
بودن روش تکیه می کند و از ظرفیت های تطوری و انطباقی مغز ما کار می گیرد.
روش بنجامین فرانکلین روش منطقی است: برای هر کنش تمام تبعات اش را یاد
داشت کن، به آنها با دقت نظر به اهمیت شان وزن بده و اعداد را جمع کن. بعد
آن یکی را برگزین که بیشترین است یا بیشترین مطلوبیت را دارد. روش مدرن و
دقیق تر از روش فرانکلین تحت نام "به حد اکثر رساندن مطلوبیت مورد انتظار"
مشهور است. این روش منطقی از این حرکت می کند که ذکاوت ما مانند ماشین حساب
کار می کند و ظرفیت های انطباقی ما را، و از همه مهم تر، امکانات شناختی و
غرایز اجتماعی ما را نا دیده می گیرد.
ولی این ظرفیت ها بخشی از دانش طبیعی ما اند و روش های ساده برای حل مسائل
پیچیده بدست می دهند. ذکاوتِ نا آگاه ما، بدون اینکه فکر کند، می داند که
کدام قاعده ای کلی در چه شرایطی احتمالاً موفق عمل می کند. ذکاوتِ انسان را
می توانیم به حیث یک جعبه ای ابزارِ انطباقی تصور کنیم که با قواعد کلی که
مبنای جنتیک، تجربه ای فردی و فرهنگی مجهز است عمل می کند. در اینجا منطق
فقط یکی از ابزار های مفید است که فاهمه ای ما از آن استفاده می کند.
شهود چگونه کار می کند؟
ذهنِ انسان در طول تطور اش به ظرفیت هایی دسته یافته است که می توانند در
شرایط عدم قطعیت به وی کمک کنند زنده بماند و رشد کند. در بین ظرفیت های
تطوری برای تعامل با عدم قطعیت چهار تای آنها از اهمیت ویژه برخوردار است:
1. تفکر علت و معلولی یعنی فهم ساختار علت و معلول. این ظرفیت در اوایل
کودکی رشد می کند. اطفال همیشه از والدین می پرسند: چرا ! چرا آسمان آبی
است. چرا بعضی ثروتمند و بعضی فقیر اند و بسا چرا های دیگر. بعضی کودکان
چرا های بیشتری را مطرح می کنند که بزرگسالان قادر به پاسخ به آنها نیستند.
تفکر سببی ویژگی روش علمی و همزمان علت خرافات است. مثلاً وقتی فکر می کنیم
اگر پشت کسی آب بریزیم و وی را از زیر قرآن بگذارانیم به نفع وی خواهد بود.
در آلمان کسی که مثلاً امتحان مهمی را باید بدهد از دیگران می خواهد که
"شست های شان را برایش فشار دهند" یعنی برایش در امری مشکل آرزوی موفقیت
نمایند.
2. روانشناسی شهودی که به معنای فهم نیت ها و باور های دیگران است. این
ظرفیت در سالهای اول حیات کودک رشد می کند. آنها "می دانند" که انسان ها
احساس و نیات و غایاتی دارند و نیز می توانند دیدگاه دیگران را اختیار کنند
(خود را به جای آنها تصور کنند). شبکه های ویژه ای در مغز وظیفه دارند که
دانش، باور و تفکر دیگران را رصد کنند. فقدان این ظرفیت علامت آتیزم در
کودکان است.
3. فیزیک شهودی یعنی فهم ویژگی های زمان و مکان. مثلاً آنها می دانند که یک
جسم نمی تواند از درون جسم دیگری گذر کند، اجسام در طول زمان موجود اند و
زمان به گذشته بر نمی گردد.
4. رفتار شهودی اجتماعی مانند همکاری، رقابت، هنجار های اجتماعی و
اخلاقیات. کودکان از سه سالگی به بعد کوشش می کنند هنجارهای گروهی را اطاعت
کنند و معیار های اخلاقی را تکامل دهند و از آنها دفاع کنند.
جمع این ظرفیت ها را عقل سلیم یا حس مشترک می گوییم. عقل سلیم را گیگیرینزر
چنین تعریف می کند: دانش مشترکی که توسط مغز بیولوجیکی ما در بارۀ انسان ها
و جهان فیزیکی میسر شده است و فقط نیاز به تجربه ای محدود دارد.
عقل سلیم نتیجه ای ترکیبی از ظرفیت های جنتیکی و تجارب فردی و اجتماعی است.
مثلاً دانش اینکه جهان فیزیکی ما سه بعدی است و ما نباید دیگران را
برنجانیم. این دانش می تواند اساس شهودی داشته باشد و یا نتیجه یک حکم
منطقی باشد. مثلاً اکثر انسانها می توانند یک تبسم مصنوعی را از یک تبسم
طبیعی تمایز کنند بدون اینکه بدانند چگونه قادر به این تمایز اند. این
تمایز یک احساس درونی یا شهودی است. ولی وقتی ما بدانیم که در یک تبسم
طبیعی هم عضلات گوشه ای دهان ما و هم عضلات دور ابروهای ما حرکت می کنند و
در تبسم مصنوعی فقط عضلات گوشه ای دهان حرکت می کنند، می توانیم از این
دانش یک حکم آگاه صادر کنیم و بگوییم که تبسم مصنوعی است. شهود و حکم دو
قطب متضاد نیستند بلکه هر دو تکیه بر یک جریان دارند و آن محرک ها بصری
است.
مغز انسان نا گزیراً همیشه در بارۀ جهان استدلال می کند. بدون این استنباط
ما جزئیات را خواهیم دید و نه ساختار ها و اشکال را. یک نظام خوب ادراکی و
شناختی باید فراسوی معلومات داده شده برود و چیز هایی را "اختراع" کند. مغز
ما زیاد تر از چشم ما می بیند. هوش به معنای ریسک کردن و شرط بستن است.
مثلاً وقتی از تصویری چیز های زدوده شده است و یا در نوشته ای کلمات
نادرستی آمده باشد، مغز ما نظر به زمینه آنها را تکمیل می کند، یعنی به
آنها چیزی می افزاید و اشکال ناقص و نا تمام را کامل می سازد. مهم ترین
وظیفه ای ذهن و ذکاوت ما رفتن به فراسوی معلومات در دست داشته است.
قواعد کلی ریشه در مغز تطور یافته ای ما و محیط زندگی ما دارند. با استفاده
از این ظرفیت های تطوری و ساختار های پیرامونی، قواعد کلی و محصولات آنها
(حس درونی، شهود) موفق عمل کنند. به جزئیات این جریان در ذیل می پردازیم:
حس درونی یا شهود: آنچه ما تجربه می کنیم و سریع در پنجره ای ذهن ما ظاهر
می شود و نمی دانیم از کجا آمده است و آماده ایم طبق آن عمل کنیم.
قاعده ای کلی یا هوریستیک: مسئول ظهور شهود است. مثلاً هوریستیکِ افکار
دیگران را خواندن، به ما می گوید که دیگران چه چیزی می خواهند، هوریستیکِ
بازشناسیِ مجدد در ما احساسی ایجاد می کند که به چه چیزی می توانیم اعتماد
کنیم و هوریستکِ ثبات زاویه ای نگاه، شهودی در ما ایجاد می کند که به کدام
جهت بدویم.
قابلیت های انطباقی: این قابلیت ها مواد ساختمانی قواعد کلی یا هوریستیک ها
اند. طوری که ذکرش رفت، هوریستیکِ نگاهِ ثابت از ظرفیت ما برای تعقیت اشیای
در حرکت توسط چشم ما استفاده می کند. بر خلاف روبات ها، این کار برای انسان
ها آسان است. نوزادان سه ماهه قادر اند اهداف متحرک را با چشم تعقیب کنند.
ساختار های محیطی: ساختار های پیرامونی درجه ای عملکرد قواعد کلی را تعیین
می کنند. مثلاً هوریستیکِ بازشناسی مجدد از موقعیت هایی استفاده می کند که
در آنها شناخت مجددِ نامِ کالایی متناسب به کیفیت آن کالا است و یا بزرگی
شهر ها است. احساس درونی یا شهود برای خودش خوب یا بد نیست. ارزش آن از
زمینه ایست که در آن هوریستیک به کار گرفته می شود.
چه قواعدِ خودکار مانند دیدن عمق در نقاشی های روی صفحه ای دو بعدی که به
اثر سایه افگنی ها ایجاد می شود و یا قواعد کلی انعطاف پذیر مانند بازشناسی
مجدد و ثباتِ نگاه، تابع جزئیاتی است که در بالا ذکر شان رفت. فرق مهم بین
شان البته وجود دارد. یک قاعده ای خودکار به محیطی که نوع ما در آن تطور
کرده است منطبق است، بدون اینکه ما امتحان کنیم که آیا این قاعده در زمان
حال متناسب است یا نه. این قاعده با ظهور محرکِ لازم در محیط فعال می شود.
زندگی ما همیشه با اینگونه رفتار بدون تفکر ادامه داشته است و خواهد داشت.
بر عکس، در استفاده از قواعد کلی انعطاف پذیر، یک ارزیابی صورت می گیرد که
کدام قاعده قابل استفاده است. اگر یکی کار نداد می توانیم به دیگری متوسل
شویم. این جریان ارزیابی سریع را "ذکاوت نا آگاه" می نامیم. امروز مبانی
مغز شناسی این جریان شناخته شده است (قشر پیشانی-میانی مغز). احساس درونی
یا شهود شاید به نظر ما ساده بیاید، ولی ذکاوت ژرفایی آن استفاده از قاعده
ای کلی یی درست در موقعیت درست است.
مانند دیگر کوشش ها در علوم اجتماعی، دانش شهودی هم برای رفتار انسان توضیح
و پیش بینی ارائه می کند. در غیر اینصورت دانش شهودی از دیگر کوشش ها
متفاوت است. قاعده های کلی و احساس درونی یا شهود از مثلاً انواع پیش بین
ها مبنی بر ویژه گی های شخصیتی، نگرش ها و ترجیحات نیست. فرق اساسی در این
نهفته است که قواعد کلی یا هوریستیک ها نه تنها ریشه در مغز ما دارند، بلکه
ریشه در محیط ما هم دارند. توضیح و تفسیر رفتار به این اساس یک نگاه
انطباقی است. یعنی رفتار انسان با تعامل با محیط به شکل انعطاف پذیر شکل می
گیرد. مثلاً روانشناسی تطوری کوشش می کند رفتار انسان را با رابطه با محیط
های اولیه که در آن انسان تطور کرده است شرح دهد که ناقص است.
برای فهمِ فرق بین تشریح های ذهنی (درونی، شخصیتی) و تشریح های انطباقی
مثالی می آوریم: تصور کنید دو تا زوج داریم که یکی را "هماهنگ" می نامیم و
دیگری را "جدال." به صورت کل می توانیم تصور کنیم که دو نوع برخورد رفتار
این زوج ها را از هم متمایز می کند. زوج هماهنگ رفتار مهربانانه با هم
دارند و کوشش می کنند همدیگر را خوش نگهدارند. زوج جدال با هم رفتار بد
دارند و زندگی را برای همدیگر به دوزخ مبدل می کنند. تصور می کنیم که این
دو زوج از هر نگاه با هم یکسان اند به جز این که زوجِ هماهنگ با هم مهربان
رفتار می کنند و با هم خوشحال اند. زوجِ جدال همیشه با هم در نزاع اند و
نزدیک است که از همدیگر جدا شوند. این فرق را چگونه می توانیم شرح دهیم؟
یکی از باور های رایج این است که رفتار انسان ها را باور ها و امیال شان
تعیین می کند. مبنی بر این باورِ رایج، زن و مرد در زوج جدال امیال یا
تکانش های سادیستی-مازوخیستی دارند و از رنجاندن همدیگر لذت می برند. شرح
دیگری می تواند این باشد که آنها، زوج جدال، چنین امیالی ندارند بلکه غلط
"محاسبه" کرده اند که چگونه با هم رفتار کنند. در مورد اول، ما با یک تشریح
عقلانی سر و کار داریم و در مورد دوم به یک توضیح غیر عقلانی. ولی در هر دو
صورت از این حرکت می شود که انسان ها یک سری محاسباتِ ذهنی را انجام می
دهند پیش از اینکه عملی را انجام دهند مانند محاسبات بنجامین فرانکلین.
توضیح سومی از ویژگی های شخصیتی و نگرش های انسان ها حرکت می کند. مثلاً می
گویند آنها یا خلق و خوی خشن دارند یا نگاه شان به جنس مخالف منفی است. مهم
در همه ای این توضیحات این است که همه علتِ رفتار را در فرد یعنی ویژگی ها
شخصیتی می بینند. تئوری ها یا تکیه بر ویژگی ها شخصیتی می کنند یا به نگرش
ها و یا به احتمالات و مطلوبیت ها و یا به باور ها و امیال.
تمایل به شرح رفتار انسان بدون در نظر داشت محیط در روانشناسی به نام "خطای
بنیادین اِسناد" یاد می شود. روانشناسان اجتماعی این تمایل را در مورد مردم
عام تحقیق کرده اند ولی این خطا در توضیحات دانشمندان هم گاهی رخنه می کند.
تکیه بر ویژگی های ثابت شخصیتی، طبیعت انطباقی انسان را در نظر نمی گیرد.
به همین دلیل دانش از جینوم انسان کمک نمی کند رفتارش را پیش بینی کنیم.
امروز می دانیم که محیط روی فعال سازی جین ها اثر دارد.
تئوری های انطباقی متوجه رابطه ای ذهن و محیط اند، نه تنها توجه به ذهن
انسان. توضیح دیگری بر مبنای قواعد کلی روایت دیگری از رفتار این زوج ها
بدست می دهد. لازم است به این مسئله توجه کنیم که قواعد کلی چگونه با محیط
تعامل می کنند. اساس رفتار این زوج ها می تواند قاعده ای کلی باشد که به
"آنچه تو با من می کنی، من با تو می کنم." معروف است. مثلاً از این نسخه
حرکت کنیم که: اول مهربان باش، حافظه ات را محدود به یک رویداد کن (هر آنچه
در گذشته بوده را فراموش کن جز دفعه ای پیش) و آخرین رفتار همسرت را تقلید
یا تکرار کن.
فرض کنیم که خانمِ زوج هماهنگ از این قاعده ای کلی یا هوریستیک نا آگاهانه
استفاده می کند و برای اولین بار با همسرش یک وظیفه را انجام می دهد مثلاً
با هم غذای شام آماده می کنند و بعد هم ظرف ها را با هم می شویند. آقا و
خانم هماهنگ در این فرصت با هم رفتار مهربان دارند. در دفعه ای دیگر زن
رفتار همکارانه ای شوهرش را تکرار می کند و شوهر رفتار همسرش را تکرار می
کند و این به یک رابطه ای هماهنگ بین شان در دراز مدت تبدیل می شود.
مهم است متوجه شویم که اصل محدود کردن حافظه به دفعه ای پیش به این معنا
است که تنها رفتار دفعه ای پیش چه مهربان و چه زشت به یاد آورده می شود و
تکرار می شود. رابطه بین آنها زمانی شکوفا می شود که خطا های گذشته را
فراموش کنند و نه اینکه رفتار گذشته را بهانه قرار دهند و زندگی را به هم
تلخ کنند. فراموشی در اینجا به معنای عفو کردن است.
البته باید متوجه باشیم که استفاده از یک قاعده کلی نظر به محیط اجتماعی می
تواند به نتایج متضاد بیانجامد. اگر خانم هماهنگ کسی را ازدواج کرده باشد
که از این اصل حرکت کند که باید به همسرش نشان دهد که چه کسی حاکم است،
نتیجه طور دیگری خواهد بود و خانم همانطور با او رفتار خواهد کرد. رفتار
زشتِ مرد واکنشِ زشتِ زن را همراه خواهد داشت. رفتار انسان تصویر آئینه ای
یک خاصیت نیست، بلکه واکنش انطباقی به محیط است.
قاعده ای آنچه تو با من می کنی، من با تو می کنم زمانی موفق است که همتایان
به آن عمل کنند و اشتباهی صورت نگیرد. فرض می کنیم که زوج جدال در اول
هماهنگ بودند ولی روزی به اثر خشم شدید شوهر به همسرش دشنام بدی می دهد و
از آن زمان رابطه شان به جدال مبدل شده است.
پژوهش ها نشان می دهند که قاعده کلی آنچه تو با من می کنی، من با تو می کنم
نظر به قواعد دیگر از همه موفق تر است. مزیت های این قاعده مربوط به عناصر
آن است. در کل همکاری، فراموشی (بخشودن) و تقلید در رفتار انسان ها خوب عمل
می کند. به ویژه ترکیب آنها. به قول گیگیرینزر اگر از توصیه انجیل حرکت
کنیم و کسی که به ما سلی می زند ما روی دیگر خویش را عرضه کنیم، مورد سوء
استفاده قرار خواهیم گرفت.
قاعده ای کلی آنچه تو با من می کنی، من با تو می کنم، یک قابلیت تطوری است
که نباید با خاصیت های خُلقی و شخصیتی اشتباه گرفته شود بلکه این قابلیت
های تطوری مواد خام قواعد کلی اند.
هایدلبرگ، نوامبر 2024
|