تپیدنهای جاری
میان حجم بینهایت رویاها
دستی،
به شانهی خمیده ام میگذارم
پاهایم را به جلو میکشم
گیسوانم را
که نمناک از شبنم سحرگاهی اند
تکانی میهم
چندتا، پرندهی نگران،
از بام نگاههای خستهام، میپرند
دیواری،
در برابرم میشکند
قامتم، با سپیدار بلند بالای عشق،
همسری میکند
نسیم خنکی
فضای تنگ و تاریک قلبم را
مینوردد
کسی،
با گلوگاه من، آواز میخواند
در مرکز شهر
زیر پل بلند و مغرور
مردی غمگینی،
نی، مینوازد
گامهای من و رودابه، سست میشوند
قوی سپیدی، خیال ما را به دریاچهی محله قصه میکند
شهر کوچک ما را با چراغهای مهربانی
آزین بسته اند
فضا، بوی کریسمس، میدهد
مرد غمگینی،
عاشقانه، نی، مینوازد
گدایی، سگش را نوازش میکند
و با او یکجا
شیرینی را قسمت میکند
ما، پسکوچههای محله را
گشت میزنیم
کسی با گلوگاه من، شعر میخواند
زن دیوانهیی،
موها و صورتش را
عجیب عجیب آراسته
راحت، از کنار راهروها میگذرد
صدای نازیبای طاووسی
رویاهای ما را میشکند
ناژو و کاژ بلند دیدار
استوار استوار
ما را میپایند
هرچند فصل فصل سرد است
ولی شهر کوچک ما
از زمستان بیزار است و او را میزبانی نمیکند
عاشق این شهر صبورم
کسی با صدای من
نام او را
بلند بلند
فریاد میزند
کسی با دستان من
غنچههای نور را
میچیند
|