ماه رمضان بود.
پسر با لحن شوخی به مادر گفت: مادر، برای افطار چی پخته کردی؟
مادر با خفهگی و خشم گفت: زهر پخته کردم!
پسر خندید و گفت: حتا اگر زهر باشه، از دست تو خوشمزه است، مادر!
مادر که خسته بود و دلش از روزگار گرفته بود، با قهر گفت: هیچ بچهای تا
وقتی مادر زنده باشه، قدرش را نمیفهمه!
پسر با تبسم گفت: مادر، من تو را خیلی دوست دارم. خفه نباش، افطار نزدیک
است، دعای خیر برایم بکن.
اما مادر تنها یک نگاه سنگین کرد و بعد آه کشید.
پسر که از خفهگی مادرش خیلی پریشان شده بود، با خودش فکر کرد: بروم بازار
و تحفهای برای مادرم بخرم تا دلش خوش شود.
پیش از رفتن، با لبخند گفت: مادر، من میروم بازار، پیش از افطار میآیم.
مادر با سردی گفت: برو، گم شو!
پسر با دل پرغم و لب پرتبسم رفت.
اما مادر، بعد از رفتن او، از کردهاش پشیمان شد. با خود گفت: شاید خیلی
سخت گرفتم. نباید اینقدر دلش را می شکستم.
او غذای مورد علاقه پسرش را پخته کرده بود و میدانست پسرش برای خوشحال
کردن او به بازار رفته است.
دخترش، آسیه، گفت: مادر، افطاری را آماده کنیم؟
مادر گفت: بلی، اما اول با رومان تماس بگیر و بگو که همین حالا بیاید. ولی
به او نگو که من گفتم، بگذار فکر کند خودش میخواهد بیاید و از من معذرت
بخواهد.
آسیه تماس گرفت، اما گوشی رومان خارج از پوشش شبکه بود.
دوباره تماس گرفت، اما باز هم همان جواب را شنید.
مادر که دلش پر از اضطراب شده بود، دست به دعا برداشت: خدایا، پسرم را سالم
به خانه برگردان.
هر ثانیه مثل سالها بر مادر میگذشت. تا اینکه آذان مغرب شد، اما رومان
هنوز نیامده بود.
مادر نمیتوانست چیزی بخورد. با خود گفت: پسرم هنوز گرسنه است. من چطور
میتوانم افطار کنم؟
از اتاق کناری، که تلویزیون روشن بود، صدای یک خبر فوری به گوش رسید:
"انفجار شدیدی در یکی از بازارهای شهر رخ داده است و قربانیان زیادی دارد."
مادر انگار که قلبش از تپش ایستاده باشد، خشکش زد. هنوز به خودش نیامده بود
که گوشی پدر زنگ خورد.
پدر ګوشی را برداشت: بلی
شما پدر رومان هستین؟
پدر با صدایی نگران گفت: بلی، من پدر رومان استم، شما کی هستید؟
صدایی غمگین از آن سوی خط گفت: من از شفاخانه زنگ زدم. متأسفم که این خبر
را میدهم، اما خداوند شهادت پسرتان را قبول کند.
پدر شوکه شد. گوشی از دستش افتاد و نتوانست چیزی بگوید.
مادر که این صحنه را دید، با وحشت گفت: چه خبر است؟ کی بود؟
پدر با صدای لرزان گفت: از شفاخانه زنگ زده بودند... گفتند که رومان...
شهید شده...
مادر با فریاد گفت: نه! این ممکن نیست! رومان همین حالا با من صحبت کرد،
گفت پیش از افطار میآید. حتماً اشتباه گرفتهاند.
چشمهای مادر سیاه شد و روی زمین افتاد. آسیه و پدر به او کمک کردند تا به
هوش بیاید. وقتی به هوش آمد، با صدای لرزان گفت: رومان را کجا بردهاند؟
مرا به شفاخانه ببرید.
پدر و مادر به سوی شفاخانه رفتند. وقتی به آنجا رسیدند، فریاد و ناله ها
خیلی زیادی شنیده میشد بعضی ها زخمی بودند بعضی ها بخاطر از دست دادن
عزیزان شان ناله و فریاد میزدند تا بلاخره با داکتر روبرو شدند و در مورد
رومان پرسیدند داکتر به یک اطاق که در گوشه بود اشاره کرد و گفت: او را
آنجا بردهاند.
مادر با عجله به طرف اتاق دوید. در را باز کرد و دید که یک جسد روی تخت
خوابیده و یک پارچه سفید رویش کشیده شده است.
مادر به سوی تخت رفت و پارچه را کنار زد. چشمانش به بدن بیجان رومان
افتاد. با صدای بلند فریاد زد:
«پسرم! عزیزم! چرا مرا تنها گذاشتی؟
مادر جسد بیجان پسرش را در آغوش گرفت و گریه میکرد و میګفت؛ بیا، هرچه
میخواهی بگو، مرا عصبی کن، اما نرو! نفس بکش، بگذار صدای نفسهایت را
بشنوم! تو نمیتوانی مرا تنها بگذاری! افطار آماده است، غذای مورد علاقهات
را پختم. بیدار شو پسرم، بیا افطار کنیم!»
داکتر وارد شد و به نرس دستور داد که مادر را از جسد جدا کند.
نرس با زحمت توانست مادر را از پسرش جدا کند. مادر با صدای بلند فریاد
میزد: «مرا از او دور نکنید! او پسر من است، از وجود من است!»
داکتر وسایل رومان را به مادر داد و گفت: این وسایل پسر شماست. فردا برای
تحویل جسد بیایید.
مادر وسایل را گرفت و در میان آنها، یک قوطی کوچک دید. قلبش لرزید فهمید
که این همان تحفه است که برای راضی کردن مادر رومان خریده بود. قوطی که با
خون رنګین شده بود، را باز کرد و در آن یک دستبند دید که رویش نوشته شده
بود:
"رضاک همی یا امی"
(رضایت تو بزرگترین آرزوی من است، مادرم.)
مادر دستبند را گرفت، به سینهاش چسباند و با صدای لرزان گفت:
«جان مادر! نفس مادر! بدون تو چطور زندگی کنم؟ وای به حال من! چرا نتوانستم
خوشحالیت را ببینم؟ چرا؟»
پایان داستان
|