ره بده مرغ دل ما را به باغ گلشنت
در خزانم آرزو باشد بهاران تنت
تا به کی باشد دلم در دست تو چون دکمه ای
تا یخن بندی به آن یا باز سازی دامنت
ساقیا دیوانگی کم کن به جامم می بریز
عشق با پیمانه داری عهد باشد با منت
گرد گرد شهرها چون سایه می گردانی ام
آفتابا! کور گشتم من ز نور روشنت
پهلویم آیی به لبخندت فریبی عالمی
تا رسی با کاروان ما به پای منزلت
من نمی خواهم دلم را لیک می خواهم ز تو
تا بگویی آنچه داری از دل ما در دلت
از تو می خواهم حل هر مشکلم را در جهان
از من بیچاره می سازی گره و مشکلت
می شوم قربان تو بوی دیار آورده ای
نیست رهبر عاشق ناز و ادا و کاکلت
|