چقدر گرم نگهدارمت خنک نخوری؟!
چقدر خصلت تو با شگوفهها یکی است
و شاعران همه گفتند زلف تو یلداست
اگر شب است -نهایت- شب مبارکی است!
تو هیچگاه به گیسوی خویش گل نزدی
بهار بود و تو زیباتر از همیشه شدی
ترا به گل چه، تو خود آن گل سرسبدی
بیا بغل کنمت تا مجال اندکی است
کبوتران سپید سخی گریبانت
چهارباغ شده آفتابگردانت
بیا و جسم مرا دفن کن تو در جانت
که بین ما و تو دنیا شکاف کوچکی است
ای آفتاب، ببر مثل سایه نقش مرا
به پیش گله گرگان بریز نعش مرا
کجاست دیو بدزدد دوباره رخش مرا؟!
که در نهاد تو از من دوباره کودکی است
بیا بغل کنمت تا بهار برگردد
برایمان ورق روزگار برگردد
بهار پای پیاده مزار برگردد
بیا به دشت ببین، جان! چه یک شمالکی است!
چه سالهای بدی، پس بیا بغل کنمت
و واژه واژه برقصانمت غزل کنمت
نزن بر این در -صد صفحه باز بر رویت-
نپرس، غیر تو در این کتابخانه کی است؟!
|