گزافه نیست بگویند
گرگ ها
یک سره گیاه خوار شده اند
بگویند از آغاز سالی که می آید
تا سالِ فرتوتِ
از نفس افتاده را
از برگ روزگار بزداید
آفتاب از غرب سر می زند
و در شرق به زیر می رود
پذیرفتنی ست
آسان است
اوسانه ی شاه دخت
و توپ طلایی اش
و شاهزاده قورباغه را باور کرد
زخمِ رخُ ماه
هبوط پسر مریم
بر مکعب سیاه
برآمدن پنهان شده ی سده ها
از تهِ چاه
و هزار خزعبلِ دیگر را حتا
بی چون و بی چرا
می شود مؤمن بود
لاف آزادی و آشتی و داد
در این گلوله ی خاکیِ
خوار و زار شده ی
برباد رفته اما
یافه ی مفتی ست…
آذیش
|