خیابان روبرویم با هزاران پا، هزاران بند
بیدار است
به هر بندی هزاران زخم
یکی از بندهایش زخم نان را بر شکم دارد
یکی از بندهایش زخم جان را -کودکش را- در بغل دارد
یکی شرمندۀ دست دراز خویشتن هر دم
یکی اما پی تابوت میگردد
پی گوری برای دفن فرزندش
خیابان در خروش از جوش آدمها
ولی مانند اسبی خاک و خونآلود
که پیکانیست هر مویش
به نیروی هزاران پا
به سمت شهر میتازد
گمانم قاصدی بر پشت او هی میزند هر دم
گمانم قاصدی بر شال خود بستهست پیغامی
در آن پیغام آیا راز تاریکیست؟
در آن پیغام آیا اژدهای هفتسر از غار برگشته؟
خبر در شهر میپیچد!
هیاهویی، سوالی، نعرهای، نایی برای ترس حتی نیست
سکوتی مرگوار از راه میآید
ولی آن اژدهای هفتسر- یکچشم، میطوفد
و در این مرتبت از هر سرش هفتاد سر، نو سر بر آورده
فقط یک چشم میبیند
کسی حتی نمیگوید
برای هفت در هفتاد سر یک چشم ناکافیست!
خیابان باز میگردد
ولی این دفعه چونان تشنه اسبی لنگ
غروبی روبرویش تا کمر در خون فرورفته
گمانم واقعیت داشت
در آن پیغام غیر از راز تاریکی چه چیزی بود؟
|