آب از سرم به پایین می خزد، از نوک لاژه های مویم به روی سینه ام و پایین
تر. دست میکشم به استخوان ترقوه ام.آب را می پاشم به روی گردنم، روی
صورتم. اضطرابم کف آب را میپوشاند. آب سیاه میشود. اضطراب من به رگ آب
میدود و آب را کدر میکند. از چشمه به آنسوی نگاه میکنم، به سبزه های
نوُرستهی کنار آن. درخت های انبوه مرا از چشم تمام پیاده گان و سواره گان
پنهان کرده است. با آنهم چادرم را به دور کمرم پیچ داده ام. پاهایم را به
آب سپرده ام. درخت های انبوه، چشم رهگذران را از من گرفته. به گل های چادرم
نگاه میکنم؛ قدیمی، رنگ رفته و بی بوی. به کوک های کناره ی چادر که دست های
مادر را به یادم میاورند؛ دست هایی که بند انگشتانش سخت بود و دردناک. به
کوک های چادر نگاه میکنم. به ماندن آن ها و رفتن مادر.
هوا گرم است و این گرمی ناپایدار.کوهستان از همه جا زود تر سرد میشود. راه
بندی با برف کوچ و سردیی که سگ کش است.
با یاد آوریِ سرما به خود میلرزم و آب گرم چشمه به جانم سرد میشود. به بازو
هایم دست میکشم و به رعنا فکر میکنم، بین آب به دنبال چشمهایش میگردم.
دنبال چشم های رعنا که دنبال چیزی میگشت. رعنا که کوزه را آب کرد و از لب
چشمه گم شد.کوزه را آب کرد و به دنبالش راه افتادم، نالشی بین حنجره اش
گیرمانده بود. نالشی استخوان شکن. می گفت ما زنها همه در بین این دره ها سر
به زانوییم، میگفت شب ها خواب ندارد. هر شب خواب میبیند که دنبالش یک
لشکر آمده و به زور از خانه بیرونش میکشند. میگفت هر شب سگهای قریه که صدا
میدهند، ازخواب میپرم و میدانم که بلاخره یکی خواهد آمد که مرا ببرد. کوزه
را دست به دست میکرد و سر شانه ی من میگذاشت. اندوه، با کوزه قَل میخورد و
روی شانه ی من مینشست. همان روز در مسیر، آهسته تر قدیم زدیم، از خواب
هایش دوباره گفت... چندین باره. خواب هایش سنگین بودند، پر از پر های کلاغ.
رعنا از دست های عرق کرده اش هنگام خامک دوزی گفت، سوزن در دستش گیر
نمیکرد. دستش را در دست گرفتم، تب داشت.
به درخت های سایه انداخته بر چشمه نگاه میکنم. به گرگ ها فکر میکنم. میگفت
گرگ هایی در جلو لشکر اند که برمن دهن میندازند. بدن رعنا را می بینم که
غرق خون پیش پای گرگ ها افتاده است. میگفت دروازه را میزنند، بر در پنجه
میکشند. شبها تا صبح صدای پنجه های بر در را میشنوم. میگفتم، فال بد باز
نکن دختر!
سایهی سردی بر شانه هایم مینشیند. حرکت میکنم به سمت آفتاب تا دوباره گرم
بیایم. زنها به سایه های درختان پناه میبرند و تن شان را به آب میسپارند.
امروز، اما چشمه خلوت است. در گوشه ای از چشمه تن به آب زده ام و به رعنا
فکر میکنم. سرهمین چشمه او را دیده بودم و هر روز با او هم مسیر بودم که یک
بارهگی گم شد. گرگ های درون خوابش او را بردند. دستمال خامک دوزی اش نیمه
تمام بود که او را کشان کشان از خانه بیرون کشیدند. بلند میشوم و تمام قد
به خودم نگاه میکنم. چادرم به دور کمرم چسپیده، از کناره هایش آب شار
گرفته. میترسم از آسمان کسی مرا ببیند. این چشمه جای فرو ریختن تمام دلتنگی
های زنان است. این چشمه قصه های زیادی را شنیده، اشک های فراوانی شورش
کرده.
رعنا کوزه را به زمین میگذارد و به درخت تکیه میزند. از سردار میگوید ووعده
ی پدر. از سردار و ریش سفیدش از او و تفنگش... از سردار و چشمهای گرگ
مانندش.
میگفت نافش را به نام سردار بریده اند. میگفت هنگام بریدن ناف به نام سردار
خیلی گریه کرده. از همان روز اول میدانست که سردار گرگ است. بلاخره میاید و
کمین را میشکند.
شاخه ای خشکیده را به دست گرفته و روی زمین میکشد. چادرش به رویش سایه
انداخته. نمیتوانم او را ببینم. رنگ چشمهایش را که توام با اندوه هست،
نمیتوانم ببینم.
نمیخواهد که حنای سردار به دستش رنگ بدهد و سینه اش به سینهی او بخورد. به
صورتش آب پاشیده بودی و گفته بودی غصه نخور!
آب تر ا ته میکشد، لباسهایت ترا سنگین کرده.آب ترا با لنگر لباسهایت پایین
تر میکشد. به رعنا که فکر میکنی، آب ترا بیشتر ته میکشد. از روزی که
رعنا گم شده، هر روز میایی و تن به آب میسپاری. خانه چیزی ندارد که ترا در
خود نگه دارد. دور از هیاهوی قریه، دور از صدای سگان قریه، دور از قحطی و
خشک سالیِ که دارد همین چشمه را نیز در خود فرو می بلعد. دور از خانه ی
تاریک، دور از فرش رنگ رفته. همه را به آب میدهی. صدای ناله ی پدر را، بوی
شاش بالین اش را. اینکه ترا به یاد نمیاورد را. اینکه یک سمت بدنش از کار
افتاده. اینکه هر شب ترا خیال مادرت میکند... میایی اینجا و پیری ات را نیز
چشمه به تو نشان میدهد. میگوید که چقدر خشکیده شده ای، بختت باز نشد. با
پاهای خشک پدر تو هم به ته زندگی چسپیدی. پدر جز تو کسی را ندارد، گاهی که
به یادت میاورد، همان بره جو هستی برایش... مادر، پیرمرد را به تو سپرد.
بوی شاش و بالین رنگ رفته را به تو سپرد. خودش خسته شد و لای سنگ های کنار
زیارت خوابید. پیرمرد ماند و پیری تو، پیرمرد ماند و این قریه و شبهای
وهمناکش.
از خودت که عبور میکنی آخرین گفتگویت را با رعنا دوباره مرور میکنی، چادرت
سنگین تر میشود، پاهایت سرد اند. دوباره بلند میشوی و به خودت نگاه میکنی و
با فکر رعنا، ناچار به سمت خانه حرکت میکنی. در راه جابه جا گندم روی زمین
ریخته است شاه گل و نجیبه با کودکان شان دانه دانه گندم ها را می چینند.
نیمش خاک و نیمش دوسه دانه گندم. حتما بوجی گندم کسی سوراخ شده. نگاهت را
از صورتهایی می دزدی که گرسنگی در عمق نگاه شان گریه میکند. شاه گل به تو
سلام میدهد و میگوید بیا بچین! نمیروی!
صدای پیرمرد به گوشت میرسد. در لخک در از ناچاری می ایستی. پرده را کنار
میزنی. می بینی که از درد فراموشی به خود می پیچد. شبها تمام قریه را در
خواب و بیداری می بیند؛ زمینی را که رویش کار میکرده. برادرانت را که راهی
ایران شده اند و او را مانند خودش فراموش کرده اند.
دستهایش را در دست میگیری. می بینی که بعد تمام عمر زحمت و عرق ریختن،
هیچی ندارد. جز یک دنیا فراموشی. پیاله را چای میکنی و به لبش نزدیک
میسازی. میدانی که هرچه چای بیشتر، شاش بیشتر. پدرت است، تاب تشنگی اش را
نداری. مادرت را طلب میکند. میگویی مادر به زیارت رفته. سرش را بر میگرداند
و آرام میشود. نام زیارت انگار آرامش به او میدهد. منتظر است که چه وقت از
زیارت برگردد.
به گوشه ی اطاق میروی و تن یخ کشیده ات را به آخرین تار های آفتاب که به
اطاق تابیده است میسپاری و چادرت رابه روی زمین می اندازی. دوباره برش
میداری و آویزان میکنی به میخی که بر دیوار کوبیده است. به پدرت نگاه
میکنی، به انگشت های دستش. به چشمهای بسته اش که آخرین رگه های خورشید بر
چشمهایش تابیده است. به آخرین نفس هایش گوش میسپاری. حس میکنی که نفس های
پدر از درون دالان سیاهی به سمت تو راه میکشد.
رگه های خورشید، کم کم از اطاق گم میشود. پرده کنار میرود و مادر به اطاق
میاید و روی تنها ترین نالین اطاق می نشیند. برشانه هایش سنگ ریزه ها
روییده اند. سنگ ریزه ها را دانه دانه از روی شانه هایش برمیدارد و کنار هم
جلو پایش میچیند. زبان باز میکنم و از پدر برایش میگویم. از اینکه هر روز
که از خواب بیدار میشود، او را سراغ میکند. لبخندی گنگ بر لبانش مینشیند.
بلند میشود و کنار بالین پیرمرد می نشیند. گردنش را بوی میکشد.
از رعنا به مادر میگویم. از اینکه مدتیست، گم شده. به آسمان نگاه میکند و
سرش به یک سمت خم میشود. لبانش تکان میخورد و کلمات همچون سنگ ریزه ها از
لبانش به سمت من حرکت میکنند. جای رعنا در کنار من است!هر شب با هم حرف
میزنیم! او گم نشده. پیدا هست. هرشب صدای سگ های قریه او را آزار میدهد. به
مادر میگویم. رعنا را سردار برد؟ رعنا را گرگ ها بردند؟ به مادر از پیری
خودم میگویم، از بخت بسته ام. از اینهمه تنهایی.به دستانش نگاه میکنم. به
انگشتان خشکیده اش.
مادر جوابی نمیدهد، سرش به سمت چپ خم میشود. صدای سگ های قریه مرا از بین
خواب و بیداری بیرون میکشد.
|