در دشت بیکرانهی ذهنم خلیده یی
با سیم خار دار مرا در تنیدهیی
با سیم خار دار به مرگ جوانهها
بیچارهام که پرده به رویم کشیده یی؟
درچامه ی که خون دل از چشم من چکید
در لختی صدای پر از واژه های سرد
در قاب منقلب شدهی بینشانهها
بر مرگ من به مسندی باور رسیده یی!
شاعر بگو چگونه در انبوه انتباه ؟
در دیدبان ناجی انسان در اجتماع
با آنکه در روان بشر میشوی رها
استادهیی و نام «سیاه سر»خریده یی؟
در بیکران پیکر دیوانههای شهر
در باغ پر ز وحشت خفاش های شوم
بر دیو های زندهی معلوم روزگار
دیدی گهی به شیوهی «انسان» قدم زنم؟
خود را چهسان ز بار ملامت کشیدهیی؟
شکیلا شعله
|