نویسنده: بانو محبوبه
تیموری
نگارنده ی نقد: رشید بهادری
وقتا پای نقد در میان آید، هر خواننده یی ( در حد توان ) البته با در نظر
داشت از آگهی لازم و با برداشت های آن چنانی؛ در رابطه به آنچه را می
خواهد، می تواند نقد نماید.
با این دیدِ انباشته از تفکر در تفکیک سره از ناسره را می شود موشگافی کرد
و سپس یافته ها را با دلایلی معقول و بدون غرض به دوستداران فرهنگ و ادب
پیشکش نمود. نکته ی قابل تذکر این است که اگر نگارنده ی نقد در پی این باشد
که با ارایه ی نگاهش نویسنده را راضی نگهدارد و به معنای دیگر باعث رنجش
خاطر وی نگردد، در حقیقت این نقد نه تنها ره به ناکجاها می برد بل در واقعیت
امر نوشته معنا و مفهوم خود را از دست می دهد.
به هر حال من پس از خواندن این اثر ( داستان بلند عورتینه ) تصمیم گرفتم تا
آن چه را در این اثر مرور نموده ام که انصافا سوژه ی جالب و با محتوایی را
در خود دارد نقد گونه نظرم را بنگارم .
از دید من، نویسنده در فن نگارش ِ داستان نویسی دست بلندی دارد، از رموز
قصه نویسی آگاه است و از بابت تجارب؛ دستاورد هایی نیز همراه دارد چون از
عهده ی نگارش داستان به خوبی بَدَر آمده است.
در انتخاب سرنامه ی داستان (عورتینه) می توان گفت : نویسنده آشکارا سنت
شکنی نموده و با کاربرد از چنین عنوانی؛ این روحیه را که از دیدِ برخی
زننده و عریان وانمود می گردد را کنار زده و بی پرده نام برده است که این
خود گامی است به پیش و راه یابی به دستاورد هایی برای زدودن از واماندگی ی
فقر فرهنگ در جامعه ی مرد سالار و مذهبی.
نویسنده، داستان را از این جا می آغازد:
« در هوای نوشتن، اُرسی را باز کردم. نم نم باران می بارید. اتاق از بوی
خاکِ نم کشیده پر شد. هوا خیس و مه آلود بود. » … با این روند ِ رویایی و
دلپذیر در را به روی خواننده به گونه یی باز می دارد که از همان شروع ،
آغازگر را پا به پای دید وسیع خودش به فرایند داستان بکشاند که می کشاند و
خوب رهنمون می شود.
در ادامه ی داستان ما شاهد تسلسل منطقی و روندِ خوب آن می باشیم. در تداوم
از روند داستان، آشنایی آنیما ( نورک ) قهرمان اصلی داستانِ عورتینه با
فرهاد که خواهر زاده ی کاکه ( یکی دیگر از قهرمانان داستان ) است و به
وسیله ی کاکه با هم معرفی شده اند و سرانجام به دوستی شِگرفی جا باز کرده
حتا پای عشق هم به میان آمده است. هر چند عشق یک جانبه بوده و فرهاد در بی
خبری از دختر بودن نورک، وی را به مثابه یک دوست خودش می شناسد.
از دیدِ من ایکاش در این دوران فضایی ایجاد می شد تا التهام این عشق فروزان
تر جلوه می نمود و آنیما را بیشتر می سوزاند. در این صورت داستان رنگین تر
می شد و آینده ایکه آخرسر به آرزویش نیز رسید موثر می افتاد.
در داستان متل ها، ضرب المثل ها و حتا مقوله های با مزه یی هم گنجانیده شده
است ولی برخی از آن ها در داستان بلندی که روند آن خواننده را به دنباله ی
اشتها آوری می کشاند چاشنی زیادی ندارد و اگر نویسنده در بدیل تصویری از
هوا و فضای مناسب به احوال را در لابلای متن داستان ایجاد می کرد و تخیلات
ِ رویایی را خلق می نمود ؛ آبدار تر می شد و داستان را بهتر می آراست.
آنچه به خوبی و زیبایی داستان می افزاید همانا ارتباط میان قهرمانان داستان
است که با پیوندی منطقی، همه را یکی به دیگری به گونه ی زنجیری وصل داشته
است و هر کدام در جایگاه شان به بهترین نحو نقش آفرینی می نمایند. اگر از
آغاز خوب، تسلسل منطقی و اوج دلپذیر آن بگذریم، پایان داستان آن هم در زمان
حکمروایی طالبان به آن گونه ایکه در کتاب به پایان رسیده است قابل تامل و
اندیشه است. ایکاش با روحیه ی دیگری برابر با اوضاع و احوال در جامعه به
انجام می رسید.
از دیدِ منِ نقد نویس، آنچه باعث شکوهمندی این داستانِ بلند شده است؛ نگاه
کلی نویسنده ی داستان به کاراکتر های این قصه است. از آن جایی که نگارنده ی
داستان خودش یک خانم است با درک و احساس زنانه اش خوبتر توانسته است درد و
رنج یک دختر معصومی را که از آغاز نوجوانی تا سال های جوانی در لباس
بچگانه، مردانه و سری اصلاح شده به گونه ی پسر ها، به خاطر تنگ نظری های
جامعه ی مرد سالاری که از قرن ها بدین سو حکمفرما است، آن هم در یک خانواده
مهاجر مقیم در کشوری که مردمش نیز در منجلاب درد، آلام و خرافات مذهبی دست
و پنجه نرم می کنند، چنان در زیبایی به تصویر بکشد که خواننده را بار بار
به گریه وا دارد.
برای این نویسنده ی پرکار و عزیز که خوب می نویسد و سزاوار ِستایش است،
آرزو دارم خِرَد پیوسته یار و مددگارش بماند.
|