غربت من کشیده پر به سمت لانه میرود
سر نکشیده آب را در پی دانه میرود
دلهره داشت یک بغل، مثل همیشه یک نفر
گفت که از لباس من عطرزنانه، میرود؟
بر تن باغ مانده است حافظهی درختها
زخم تنم تبر تبر… یاد زمانه میرود
دست مرا گرفته از شهر شما نمیبرد
مرگ کنار من فقط شانه به شانه میرود
ترس ندارد از من و سرکشی مدام من
در جسدم زن دگر به سردخانه میرود
|