هوا مه آلود بود، پایان روز، بادی ملایم از سمت جنوب میوزید و دو پته ی
وزیر گل را آهسته آهسته تکان میداد، ریش مرد جوگندمی بود و غم سایه اش را
دیری بود که بر چشمانش انداخته بود، در امتداد تپه، خاک های نرم زیر پای
وزیر گل به زمین فرو میرفت و او همچنان به سمت جلو در حرکت بود، هوا روبه
تاریکی میرفت اما هنوز وزیر گل به مقصد نزدیک نشده بود. بیرقی سبز نماد
شهدای گم نام از دور با باد می رقصید، بوی جوان های کمر بر شده از بیرق به
سمت وزیر گل می آمد، بوی تن های سوراخ سوراخ، بوی خون، بوی ... وزیر گل
کناره دو پته اش را از روی خاک نرم تپه جمع کرد، چپلی هایش خاک آلود شده
بود، بیرق نزدیک تر میشد، روی سنگ ها با بد خطی نام کشته شده ها را نوشته
بودند، تا چشم کار میکرد نام بود و نام، بیرق سبز قبر های زیاد تری را نشان
میداد.وزیر گل بر فراز تپه ایستاد، در حالیکه باد با شدت تمام دو پته اش را
تکان می داد، دستهایش را فراز چشمهایش گذاشت و به کابل نگاه کرد، بوی
خاکستر از دور حرکت کرد و خود را به بینی مرد زد، آسمان کابل سیاه اندر سرخ
بود، آسمان یک تکه به سرخی بدل شده بود، شهر سوخته، با سرو های سوخته، ریش
مرد از اشک تر شد و دوباره به سمت قبر ها نگاه کرد، قبر نور کجا بود، نام
نور را با خط خودش نوشته بود، نور جوان، نور هجده ساله.روی دستش آورد و
داخل صحن حویلی بر زمین گذاشتش در حالیکه خونی جوان از وسط سینه اش فوران
میکرد، بی بی ضجه زد، موهای سفید از زیر چادر نازکش بیرون زد و سر را روی
پیشانی نور گذاشت، وزیر گل به بی بی نگاه کرد و به کبوتر های خاکستری که
همان دم از فراز ده پر کشیدند و به سمت مشرق رفتند.وزیر گل از شرم به صورت
بی بی نگاه کرده نمی توانست، چشمهای بی بی سیلی محکمی بودند بر صورت مرد.تو
بودی که بچه را به جبهه راهی کردی! تو! وزیر گل بود، ها ، وزیر گل بود،
تازه جوان را ، پسر عزیز را راهی جبهه کرد، جبهه ی سیاه، جبهه ی خونین!
بی بی با گوشه ی چادر نازک، گرد و غبار کنار چشم های نور را پاک میکرد و
ناله میزد، وزیر گل به دیوار های کاه گلی نگاه میکرد و ریشش را دست می
کشید، بی بی با قامت خمیده از سر جنازه بلند شد و روبه سمت وزیر گل
رفت.بادی خشک و گزنده از سمت مزارع کوکنار به سمت موهای بی بی در حال وزیدن
بود، موهای سیاه اندر سپید بی بی حکایت از روز های دشوار زندگیش داشت،
روزهایی که در نا امیدی محض گذشت و دستش را بر روی تاریکی می کشید و بوی
تاریکی میامد.بی بی کابل را که به یاد میاورد، زیبا به یاد می آورد، بی
جنگ، بدون بوی باروت، هلمند را که به یاد می آورد، بدون مزارع خشخاش پیش
چشمش میاورد، جنگ هنوز جوانان را نبلعیده بود، وزیرگل را که بین دستانش
گذاشتند، بوی زندگی به مشامش خورد. وزیر گل دستانش را می مکید و شیر
میخواست، حالا ریش وزیر گل سفید شده است، مزارع کوکنار پوستش را سیاه چرده
کرده، حالا هم مرگ جوان...
جنازه در بین حویلی گذاشته بود روی چهار پایه ی چوبی، کاکل های سیاه نور از
زیر دستمال سبز بیرون زده بود، دل نکرده بودند که جنازه را بشورند و کفن بر
تنش کنند. بی بی اجازه نمیداد، بی بی فکر میکرد که نور زنده هست.
نور زنده است، به سینه ی وزیر گل با مشت می کوبید و مرگ را باور نمیکرد.
وزیر گل به کاکل نور خیره شده بود، کاکل سیاهی که وقتی چرب میشد، برق
بیشتری داشت، بین صحرا وقتی اتن میکرد، کاکل ها را تکان میداد، سر را تکان
میداد، باد با لباسهای سفیدش بازی میکرد، چپلی هایش قهوه یی بود، رقصی چنان
با نشاط که دهل زن را دیوانه کرده بود، این تن جوان خاک را چگونه پذیرا
شود، وزیر گل به چین های زیر چشمش دست کشید و یا الله گویان شانه به زیر
تابوت پسر داد، شانه به زیر سرو کمر بر شده داد، تا گورستان صدای دهل بود
که در گوش وزیر گل طنین می افکند، بوی مو های نور همچنان او را به پیش
راند، صدای مرمی، صدای دهل را خاموش ساخت.
خاک قبر نرم بود و مرطوب، بی بی با جمعیت مردان به سمت قبرستان رفت، چادر
گاچ سفیدش زیر آفتاب می درخشید، یک پایه ی تابوت روی شانه ی کهن بی بی بود.
روی خاک مرطوب اول بی بی خوابید، آرزوی مرگ خودش را داشت،نور را حیف
میدانست بین آن خاک تیره، نهال نور در دستهای بی بی قد کشیده بود، نور مادر
ندید، چشم که گشود بی بی را دید. برای بی بی نور بوی وزیر گل را میداد، فکر
میکرد وزیر گل دوباره کودک شده، حالا این سرو را چگونه به خاک بسپرد؟
بی بی سر بر خاستن از داخل گور را نداشت، وزیر گل شانه های بی بی را گرفت و
کناری نشاندش، بیل های خاک را جلو چشم بی بی روی نور انداختند، نور در چشم
وزیر گل و بی بی خاموش شد، صدای دهل خاموش شد، بوی موهای چرب شده و براق
نور خاموش شد. وزیر گل آخرین مشت خاک را بر گور پاشید و شانه های بی بی را
گرفت، سرو های صحن گورستان خشک بودند، بی بی تکیه زد..
جبهه سرد و سیاه بود، نور را می ترساند، نور اتن در صحرا را دوست داشت،
صدای دهل را دوست داشت، صدای چوری ها و رنگ حنای دختران ده را دوست داشت،
نمی دانست چطور و کجا پایش به جبهه باز شد.
وزیر گل در شبی گرم که هرم گرما طاقت فرسا بود، زیر لب گفته بود،تو باید به
جبهه بروی، خون تو از دیگر جوان ها سرخ تر نیست.
بی بی نالیده بود، سرش را پیش وزیر گل برهنه کرده بود، وزیرگل را به ارواح
همسر جوانش قسم داده بود، به گوش وزیر گل این حرف ها افسانه بود، نور با
سری خمیده راهی جبهه شد، تب جنگ جوان جنگ ندیده، را به کام کشید.
وزیر گل او را بر دستهایش از جبهه آورد، با دردی که در شیار های پایین
چشمهایش، روی پوست صورت آفتاب خورده اش پنجه می کشید. نور را آورد و بدون
کلمه ای حرف، در صحن حویلی، روی کاه گل های آب زده گذاشت و بی بی ناله
کشید.
سرو کهنسال گوشه ی قبرستان سایه ی خشکی بر سر بی بی انداخته بود، بی بی بر
خاک ها پنجه می کشید و با زبان پشتو مویه می کرد، لندی میخواند. برای خواب
راحت نور لندی می خواند.
وزیر گل دو پته را زیر پایش پهن کرده بود و بین خواب و بیداری در نوسان
بود، نور آهسته آهسته دور می شد، حلقه ی سرخ بین دستان نور سرخ تر می شد،
نور دربین حلقه، در حالیکه موهایش را باد تکان میداد، می رقصید و می رقصید،
دهل تند شد، تند ، تند و تند تر، صدای فیر مرمی بود و لاله ی سرخی که از
سینه ی نور ریشه کشید و آمد به سمت وزیر گل، ریشه هایش گشن بیخ تر شدند و
تمام قبرستان را در آغوش فشردند، حالا قبرستانی لاله زار بود، وزیر گل از
خواب بیدار شد و رو به بی بی کرد و گفت، برویم !
پایان
1401
|