در مقاله
قبلی درباره تأثیر موسیقی نوشتم و این که چگونه موسیقی بر ضمیر ناخودآگاه
ما می تواند تاثیر بیاندازد و گاه حتی مرزهای زبان را بشکند حرفهای زدم.
چند تن از دوستان لطف کردند و با این حقیر تماس گرفتند و از تجربه های
خودشان درین مورد حرفهای جالبی زدند. از آن جمله دوستی از مشهد، ایران
برایم نوشت، "ممنونم از معرفی صفحهی نوشتارتان و از این مطلب خوب و
جاندار در بارهی موسیقی که به شنیدن آهنگ اوپالنهاری ختم. شد. هم نوشتهی
شما لذت بخش بود و بر اطلاعات من افزود و هم این ترانهی زیبای هندی واقعا
تحسینبرانگیز و فوقالعاده بود" (من از نویسنده اجازه نگرفته ام و
نمیخواهم اسم شانرا ذکر کنم.) این به هرحال مصداق همان حرف است که "دنیا
خیلی کوچک است".
هفته گذشته
کتاب "یاد بعضی از نفرات" را برای بار دوم می خواندم. برای دوستانی
که احیانا این کتاب ناآشنا است عرض شود که این کتاب یک اثر طولانی از
زندهیاد سیمین بهبهانی است و حدود 900 صفحه دارد. کتاب شامل دو بخش است:
بخش اول مقاله های بهبهانی در مورد بیشتر از بیست نویسنده و شاعر و هنرمند
دوران خودش است بخش دوم گفتوشنودهای او را دربر می گیرد.
وقتی به
مقاله بهبهانی در مورد هوشنگ ابتهاج "سایه" رسیدم و خاطرهی از شعر "شب
آمد" را می خواندم به یاد آهنگ اختر شوکت گرامی افتادم که با استفاده از
این شعر کمپوز عالی و اجرای عالی تر از آن شده است. این آهنگ یکی از بیشتر
از صد آهنگ از هنرمندی است که برای من بیهمتا به دقیق ترین بیان آن است.
استعداد نادری که باید بسیار بیشتر شناخته شده باشد و یا شناسانده شود.
من سالها
پیش درباره اختر شوکت نوشتم و احتمالاً یکی از اولین کسانی بودم که استعداد
خارقالعاده او را معرفی کردم. از آن سالها تا امروز هر چند ایشان آهنگهای
متعددی بیرون دادند و یک سی دی به احترام و به یاد مهدی حسن با خواندن غزل
های او تهیه کردند، ولی دو سه کانسرت بیشتر نداشته اند. در محافل هنری و
جوایز دادن ها، و صدها برنامه شبکه های مجازی و تلویزیون های بی حساب، سهمی
نداشته اند. چنین است که او شنوندگان معدودی دارد هرچند همان عده محدود او
را سخت می پسندند. این یک طرف قضیه است – یعنی هنرمندی که خودش نمیکوشد و
یا نمیخواهد که به شهرت برسد و دلایلش برای خودش اهمیت دارد و محترم است.
اما، طرف دیگر قضیه: این ما شنوندگانیم و ذوق ما و تقاضای ما از هنرمندان
که تا حدی می تواند سطح و محتوای موسیقی را بالا ببرد. آهنگهای هنرمندی چون
اختر شوکت را می شود به شعری تشبیه کرد که از ما فهم و حوصله می خواهد. ولی
ما غالباً شعری میخواهیم بخوانیم که در اولین خوانش معنای خود را به ما
بفهماند. فضاهای نو و ناآشنا را برای ما معرفی نکند. استعاره و تشبیه
نداشته باشد؛ وزن ناآشنا نداشته باشد. آهنگهای اختر شوکت "کوه و کتل" دارد
و از ما میخواهد که آنچه را شنیدهایم را برای چند دقیقه به کنار بگذاریم و
به آهنگ او به دقت و چندبار گوش بدهیم. بیشتر آهنگهای او را به سختی می
توان در اولین شنیدن درک کرد. باید چند بار شنید تا تاحدی فهمید که او چه
خوانده. باید از خود پرسید، چرا و چگونه هر دو یا سه انتره، آنچه در موسیقی
غزل ما رسم است، همانند هم خوانده نشده است؟ سارگم ها چگونه شکل گرفته و
چگونه اجرا شده؟ خوانش شعر چقدر به درستی انجام شده؟ و چندین عوامل دیگری
که یک آهنگ را به اثر هنری ماندگار تبدیل می کند. برای نمونه آهنگ "همه
عمر"
او را با شعری از حضرت سعدی بشنوید. در انتره واژه "غیبت" استفاده شده است
که خواننده ناآشنا با ظرایف زبان فارسی آنرا شاید مثل "غیبت" به معنای "حرف
زدن در غیاب" تلفظ کند در حالیکه با اصطلاح "حضور و غیبت" می دانیم که در
اینجا "غیب" به معنای "نبودن" است. این هنرمندی آگاه و مسؤلی مانند اختر
شوکت است که این باریکی را به بهترین گونه نگه داشته است.
برگردیم به
کتاب: در کتاب “یاد بعضی از نفرات” (ص 76 و 77) آمده که:
"آغاز دهه
چهل است. شبی با فریدون مشیری و چند تن دیگر در محفلی هستیم. فریدون
میگوید غزلی تازه از سایه به دستم رسیده است و میخواند:
شب آمد و دل
تنگم هوای خانه گرفت
دوباره
گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد
خموشانهام دوباره شکست
دوباره
خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه
زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده
فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند
کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و
دو چشم مرا نشانه گرفت
به اینجا که
میرسد، اشاره میکند که سایه این شعر را هنگامی نوشته است که برای چشم
پسرش کیوان عارضهای سخت پیش آمده است و او را برای معالجه به خارج از کشور
برده است. و بعد، با همان حال همیشگی خود که از خواندن شعر خوب لذت میبرد
و سخاوتمندانه میخواهد دیگران را در این لذت سهیم کند، میگوید: ببینید!
دقت کنید: زهی پسند کماندار فتنه … و بعد میگوید: تجسم تیری که رها شده و
به چشم فرزند نشسته است، فرزندی که خود، دو چشم سایه است، چه طنز تلخی
دارد: زهی پسند کماندار فتنه …! اوج درد است. و باز میخواند:
امید عافیتم
بود روزگار نخواست
قرار عیش و
امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل
ستمگر که هرچه داد به من
به تیغ،
باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود، بی
سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنام
زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل
که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم
نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفتهی
من، همچو ابر بارانی
گشایشی مگر
از گریهی شبانه گرفت"
در همان
کتاب، در صفحه بعدی بهبهانی میگوید:
"سالها
بعد… شاید سال پنجاه است. در اتاق شورای موسیقی رادیو با سایه و مشیری و
محمود تفضلی نشستهایم و از هر دری سخن پیش میکشیم. اشاره به همان غزلش
میکنم. میگوید ‘نمیدانی در چه حالی آن را نوشتم. شب بود و خانه دلگیر و
غربت وحشتناک و زنم آبستن و پسرکم گرفتار مصیبت چشم. از خانه بیرون زدم که
به خانه دوستی بروم برای مشورتی. خیابان سرد بود و باران دمریز میبارید و
اشکم تندتر از باران فرو میریخت. یکباره دیدم غزلی را که زمزمه کردهام در
طول خیابان و زیر همان باران به پایان رساندهام:
دل گرفته من
همچو ابر بارانی
گشایشی مگر
از گریه شبانه گرفت"
در پایان
اینهم این
آهنگ
بس زیبا از اختر شوکت. یاد "سایه" گرامی و آرزو می کنم که اختر که شوکت
موسیقی امروز ما است همچنان به خلاقیت ادامه بدهد هرچند مدتهاست که
متاسفانه از ایشان اثر جدیدی نشنیده ایم.
|