هوا کمکم سردتر و سردتر میشود، مردم لباس های گرمتر شان را به تن مینمایند،
درختان رنگ زرد و نارنجی را به خود میگیرند، ساکنین شهر در حال تهیه کردن
وسایل گرم کننده خانه های شان هستند و پرنده های مهاجر دوباره راهی دیاری
دیگری میشوند.
فصل تغییر کرد و به دنباله اش آبو هوا تغییر کرد، مردم تغییر کردند، پرنده
ها تغییر کردند و خیلی قشنگ همه طبیعت تغییر کرد.
آنان که در کوچه و بازار آیسکریم و چوس سرد می فروختند حالا سوپ داغ، جواری
و تخمک گرم میفروشند، دسترخان ها با دانه های سرخ انار تزئین میشوند و آنان
که از نور سوزان آفتاب گریزان بودند حالا مجال دیده زیر نور آفتاب لم
میدهند.
روال زندگی همین گونه است باید تغییر کنیم در هر فصل از زندگی تجربه های
جدید میبینیم، تغییرات جدید و افراد جدید. طبیعت همه و همه باید تغییر کرد
و اگر نکند نمیتواند به زیست اش ادامه بدهد درست مانند دایناسور ها که
نتوانستند با تغییر طبیعت سازگاری کنند و منقرض شدند.
با وجود این که همه چیز تغییر کرده اس ولی باز هم در گوشه از طبیعت و دور
از چشم همه مردم دختری در کنج اتاق با چشمان گریان، گلوی پر از بغض، قلب
شکسته و هزاران حرف ناگفته در دلش کتاب و قلم هایش را در آغوش میکشد و با
صبر و شکیبایی به این تغییرات طبیعت و جامعه مینگرد در حال که هیچ تغییر در
حال و روز او نیامده است.
درب مکتب بر رویش بسته، از حقوق اولیه اش محروم، حق حرف زدن و تصمیم گیری
ندارد و مجبور است تن به خواسته های دیگران بدهد.
لای کاغذ های خط خطی و گرد گرفته آرزو هایش را پنهان کرده است، کم کم سختی
روزگار باعث میشود رویا، اهداف و آرزو هایش را فراموش کند ولی همین که مجال
می یابد غنیمت دانسته و دوباره میرود بسوی قلم و کاغذ و رویا هایش را با
کلمات زیبا روی آن کاغذ های کهنه و گرد گرفته ترسیم میکند.
او دختری است از نسل پنجم، جنس امید و مادر رویا و آرزو. با هر ضربه محکم
روزگار او قوی تر شده و نمیگذارد کسی رویا هایش را از او بگیرد.
در کنج اتاقش ورق به چشم میخورد که در آن درختان خزانی با برگ های زرد و
نارنجی، جاده هموار، خورشید
و ابر های پراکنده و زیبا نقاشی کرده است و در انتهای آن با خط ظریف نوشته
است "برای رویا های تان باید زندگی کنید".
|