در بازی اطوار دلقکها
نقش خودش را خوب بازی کرد
خندید تا اوج فراموشی
دل را به این ترفند راضی کرد
بر سایهسار درد خود چرخید
فکرش خیابان را به سر دارد
خون میچکد از سینهای باران
از خشک سالیها خبر دارد؟
پشت سرش پاییز پیدا بود
دروازههای چوبیای بیرنگ
کلکینچههای رو به تاریکی
تهماندههای خاطرات جنگ
رویای او سنگینتر از کوه است
در لای پلکش مرگ آنسوتر
من زندهام در خوابهای او
زیباییام هر چند کم سوتر
من آهی سنگینم برای او
زیبای غمگینم برای او
کم کم بریده از من و دنیا
با آن که تسکینم برای او
***
بوی خدا میداد موهایم
بوی خدا و بوی بربادی
بربادیام در دست باد افتاد
شاید به استقبال آزادی
#شمیم_فروتن
|