امروز
ترا دیدم
چه آرام آرام
کوچههای شهر ما را
گشت میزدی
جای گامهایت را
آخرین نفسهای گلهای آفتابگردان
پر کرده بودند
و دل هرچه برگ پنجهچنار و توت
بر شاخهها
آویزان
بوی سردیی مغمومی
فضا را پیچیده بود
امروز
ترا دیدم
چه شاهانه و مغرور
کوچههای شهر ما را
تسخیر میکردی
دلم گرفته بود
میخواستم
بلند بلند
فریاد بزنم:
هاهای پاییز!
برگرد
ببین
این گوشهی شهر
زنی نشسته است که عاشق فصل سبز و عاشق تو و عاشق همه فصلهای خداست
برگرد و گرد خاطر او را با خودت ببر
|