باری پسر همسایهی ما با خانوادهی دیگری دعوا شد، دعوا بزرگ شد، آن یکی
پسر زد پسر همسایهی ما را کشت. ماتم دردناکی بود. مادری که در سوگ جوانش
نشسته و حتا نمیتواند اشک بریزد. خواهران رنگ پریده و برادران خشمگین...
خلاصه گفتن: ما خونخواهی میکنیم و تا یکی از شما را نکشیم یله نخواهیم
داد. ریشسفیدان در خانهی همسایهی ما جمع شدند و گفتند آن خانواده به
خانوادهی شما «بد کرده» پس راهی دیگری هم به جز دشمنی وجود دارد. باید «بد
بدهد» (بد دادن اصطلاحیست که در بین مردم پنجشیر به این معنا استفاده
میشود: وقتی کسی کسی را میکشد خانوادهی مقتول از خانوادهی قاتل بدون
هیچ مصرف و خواستگاری و زحمتی دختر میگیرند» به تعبیر دیگر: بهای بدی را
که مردان خانواده کردهاند زنانش میپردازند. چون این بد بدِ کوچکی نبود،
باید دوتا دختر میگرفتند ولی فقط دو پسر برای شان مانده بود که یکیش
زنداشت. خب ایرادی هم نداشت، گفتند ما مسلمانیم برای پسر بزرگ مان زن دوم
میگیریم.
خلاصه زن دوم را گرفتند برای پسر بزرگ شان. جوان بود و زن مردی شده بود که
چهار طفل دارد. آن یکی زن، زنِ اول، هر روز زنِ دوم را بابت بدی که برادرش
کرده و بدتری که خودش کرده (وسط خانه و زندگی او پرتاب شده مهم نیست چرا)
لت و شکنجه و توهین میکرد. ولی باز اوضاع زن دوم خوب بود. دختر دومی را که
به برادر کوچک دادند فقط نُه سال داشت. هنوز پریود نشده بود و در بدنش هیچ
علامهیی از بلوغ نمیشد دید. اسمش سونیا بود.
سونیا را که آوردند دلم برایش سوخت. گفتند تا پریود نشود رضوان حق ندارد شب
ها پیشش بخوابد. سونیا همیشه دلتنگ بود و گاهی که فکرِ خشو و خسرش جای
دیگری بود یا خانه نبودند دمِ در خانه ایستاد میشد. من که معمولاً مسوولیت
آب آوردن و خریدهای کوچک خانه را داشتم، گاهی سونیا را میدیدم که خوشحال
از دیدن من شروع به حرف زدن میکرد: «مادرمه نمیمانن بیایه. آغا جانمه هم
نمیمانن. مره شب خشویم پیش خود میخوابانه مگم روزا که خانهی همسایه میره
زیاد میترسانم. رضوان میایه د جانم دست میزنه و خودشه به مه میماله.»
دلم برایش میسوخت.
میگفت: «مادرم به مه گدی میدوخت. هر رنگ. به گدیهایم عروسی میگرفتم
حالی میگم اگه گدی هم داشته باشم دگه برشان عروسی نمیگیرم. خاک د سر همی
زندگی کت شوی داریش.»
من معمولاً تلاش میکردم از چیزهای دیگر حرف بزنم، ما همسن بودیم و دغدغهی
من آن وقتا یادگیری «خلاصهی کیدانی» بود. تمام فکر و ذکرم این بود که اگر
سگ وسط چاه بیفتد و بمیرد پس از کشیدنش چقدر باید آب بکشیم که آب چاه شرعاً
پاک باشد. به سونیا از مسجد میگفتم ولی برایش جالب نبود. او میخواست از
رضوان حرف بزند. از دستمالی ها و آزارهایش. از آغا جانش. از آغا بیدرش که
موجب این بدبختی شده، از خشویش که مثل یک ماشین ازش کار میکشد.
باری بشکههای سنگین آب به دست از پلهها بالا میشدم که سونیا جلویم ظاهر
شد. گفت منتظر بودن مریض شوم (پریود شوم) حالی شدم. میگن امشو پیش رضوان
خواب شو. مه میترسم.
من میماندم چی بگویم، ترسیدم، برایش گفتم خب بیا امشب پیش ما خواب شو. گفت
نمیمانن میگن کت رضوان باید خاو شوم. فردایش سونیا را ندیدم، پس فردایش
هم. یک هفته بعد دیدمش که خشویش دستش را گرفته بود، با احتیاط از پله ها
بالا میامد. پرسیدم چه شده؟ خشویش وسط پرید و گفت مریض بود. جور میشه. دست
سونیا را کشید و راه افتاد.
چند روز بعد باز دیدم که دم در بیرون نشسته، پرسیدم چرا مریض شده، گفت
رضوان وقتی که میخواست با مه خواب کنه نمیفهمم مشکل چی بود که نمیشد.
مره بردن دکتر، دکتر گفت ای خورد اس پردهش هم یکرقم دگهس مچم چی رقم،
گفت که باید عملیات شوه. رضوان قبول نکد، به مه گفت اگه دکتر پرده ته
عملیات کد برو زن دکتر شو. شب بعدش دوا خورد و باز تلاش کد، مه بسیار درد
داشتم و ترسیدم، آخرش بیهوش شدم، پیش دکتر برده بودن، خشویم میگفت دنیاره
خون گرفته بود. بستر شدم، حالی خوبتر استم مگم میگم کاشکی «مریض نمیشدم»
که د همو اتاق پیش خشویم میماندم. مره بسیار آزار میته...
سه ماه نگذشته سونیا حمل گرفت، ماها گذشت و شکمش بالا آمد. چاق شد، لکههای
سیاه زیادی روی صورتش افتاد، آخرش موقع دنیا آمدن بچه عمل شد و دکترها
مجبور شدند رحمش را هم در بیارند. میگفت: رضوان میگه «گاو شنده به کشتن
اس»* تره نمیکشم خو حتماً سرت زن میگیرم...
شنده: نازا
|