خاک را پس میزنم و پس میزنم، اثری از تو نیست. مردان محل که تو را دیده
بودند، گفتند جسدت پشت باره هست. تو در حالیکه سینه ات شکافته بود را پشت
باره به خاک سپرده بودند. گمنام بودی، شهید گمنام. خودت عاشق گمنامی بودی،
همیشه یادم هست که مرگی بزرگ میخواستی و گمنامی را دوست داشتی، سینه ات
بزرگ بود، بزرگ تر از هر اقیانوسی.شبها که بر فراز تخت بام با هم نشسته
بودیم، دستم را روی سینه ات میگذاشتم و صدای اقیانوسی عظیم را می شنیدم،
سرم را روی سینه ات که میگذاشتم، صدای ماهی ها، مرجان ها، عروسان دریایی به
گوشم میرسید. خودم روی تخت بام کوچه ی زال خان با تو بودم ولی قلبم با تو
در یک اقیانوس سیر و سیاحت میکرد.
گفته بودی از مرگ نمیترسی، مرگ با نترسی، مرگ با عشق در نزد تو عجین شده
بود.
از مرگ که میگفتی دلم میلرزید، پلکم می لرزید و فتیله ی لامپا را پایین می
کشیدم وبالای سرمان میگذاشتم، سرم کنار گوشت بود، آسمان هرات را میدیدم،
ستارگان بیشمارش را، بوی نم روی تخت بام را با بوی تو به ریه هایم فرو
میدادم.خوابم میبرد. صبح هرات با صدای مینا های لای ناجو ها شروع میشود،
تخت بام را جارو میزنم و به صدای مینا ها که همراه صدای ناوک آمیخته شده
گوش میکنم.تیپ را روشن کرده ای، آه لیلی لیلی جان را گوش میدهی. به این
فکر میکنم که سوز صدای ناوک از کجا میاید. تو به من نگاه میکنی. کنار تیپ
نشسته ای. نمیخواهم که بروی ولی میروی.میگویی پس میایم. تیپ خاموش میشود،
صدای مینا ها کم میشود.در با در زنه صدا میدهد و پشت سرت بسته میشود.غم
عالم روی دلم سنگینی میکند. می نشینم پای سنگ پسته شکنی و پسته ها یکی پی
دیگری روی سفره پهن شده ی زیر سنگ می افتد. میگویی پسته نشکن انگشت هایت
ترک ترک شده. پسته نشکنم غم ترا چگونه حل کنم. میگویی دست هایت خراب
میشود.میگویم من که خراب تو شدم.
خاک را با سر انگشت هایم پس میزنم.نشانی همین جا بود ولی اثری از تو نیست.
مردان محل به من دروغ گفته اند.همچنان خاک را پس میزنم، چادرم، موهایم
دستهایم پراز خاک شده اند، به خاک! حداقل نشانی از تو بیابم.ساعتت، تسبیح
ات، بویت، نفست. هیچی نیست.
گفته بودی دنبالت هستند، شب نامه ها را که پخش کرده بودی، دیده بودنت. از
مرگ هراسی نداشتی، به من گفتی که اگر گم شدم بدان که سر به نیستم کرده
اند.گفتی که در گور های دسته جمعی و یا گوری بی نام و نشان شاید مرا
بیابی.دنبالم نیا!
هرات با تمام ناجو هایش روی سرم ریخت، با هیاهوی مینا هایش. از تصور مرگت
به خود پیچیدم، بغلم کردی و خندیدی.غم نخور، اتفاقی نمی افته. صدای تیپ را
بلند کردی با آهنگ لیلی لیلی جان. صدای ناوک در گوشم با سوز بیشتری طنین
انداخت.
گفته بودم، خطر نکن، چشمت را به ستاره ها دوخته بودی دود سگرتت را پخش
کردی. سگرتت در تاریکی شب روشن میزد، خطر را نمیشناختی. دنبال آزادی بود،
زندان پلچرخی را دوبار تاب آوردی و دوباره به سمت هرات برگشتی.گفته بودند
اگر بازهم شب نامه پخش کنی و ضد دولت بشوی، سر به نیستت میکنند، گوشت به
این حرفها توجه نداشت. آزاده بودی، کسی جلو دارت نمیشد.
شبی که پای اریکین با مادر و پدرت نشسته بودی، تار های سفید موی مادرت را
دیدی که پخش صورتش شد، قدیفه گاچ ابریشمی را کش کرد از سرش، تو را به مویش
قسم داد. چشمانت پایین افتاد و به من نگاه کردی.من تو را به چه قسم میدادم
که خطر نکنی؟
مردم محل گفتند، جسد ها را شبها میاوردند و زیر خاک میکردند، با بلدوزر خاک
رویشان میریختند و بعد هم بلدوزر را روی گور دسته جمعی میگذشتاندند تا خاک
کاملا هم سطح شود و اثری از آن نماند. حالا من کجا را بپالم، خاک را پس
میزنم، تو نیستی. یک تکه از وجودت را که پیدا کنم، میبرم به قبرستانی پیش
خانه ی ما، شب و روز روی مزارت میخوابم، آرامش میابم.یک تکه هم از تو نیست.
گفته بودی جنگ زشت است، جنگ مثل باتلاقی ست که ترا کم کم در خود ته میکشد،
تهش سیاه ست، تهش ناپیداست، دچار جنگ سردیم.جنگ تاوان دارد، آزادی تاوان
دارد.
دلهره به بند دلم خودش را محکم کرده بود، جنگ را میشناختم،سیاهیش را لمس
کرده بودم.میدانستم که آخرش توهم درین باتلاق ته میروی. صبح وقت روز
پنجشنبه، یادم نمیرود،صدای در زنه که با شدت کوفته میشد. سر تخت بام هنوز
خواب بودی، خیلی راحت خوابیده بودی. دلهره همچنان به بند دلم بود، پدرت
دروازه را باز کرد، صدایشان خیلی مودب و آرام بود، ترا میخواستند. فقط
برای یکی دوساعت، برای گفتگوی کوتاه و تمام!
پدرت بالا امد، قدیفه را به سرم کردم، تو هنوز خوابیده بودی،دستت روی سینه
ات ته و بالا میرفت.دلم خیلی گرفت، دلم به اندازه ی دنیا ها... دستت را از
روی اقیانوس سینه ات ته گذاشتی، به پهلو غلطیدی. پدرت گفت، بیدارش کن! دل
نکردم، گفت نمیشنوی دختر، میگم بیدارش کن، دم سرا کارش دارند. بیدارت کردم،
اول بجا نمیاوردی کسی را، خوابت که عمیق میشد و ناگاه بیدارت میکردند، چنین
بودی تا چند دقیقه گیج و منگ. چشمت به چشم هایم افتاد و نگفته فهمیدی.گفتم
کارت دارند، برو دم سرا.کرتی ات را برداشتی و رفتی.
لحن شان آرام بود، سه نفر بودند،موتر سیاه سر کوچه ایستاد بود دست یکیشان
روی شانه هایت قرار گرفت و ترا به سمت موتر هدایت کرد. کنج تخت بام نشستم و
دور شدن موتر سیاه را دیدم، همچون لکه ای دور شد، لکه ای سیاه. موتر باتلاق
بود، ترا ته کشید، ترا فرو خورد.
هر چه خاک را بیشتر می کاوم کمتر به تو دست پیدا می کنم، تو دور تر میشوی،
انگار خاک ترا ته میکشد و ته می کشد. مردان محل جمع میشوند.بیل ها را
میآورند و گور دسته جمعی سر باز میکند.تو در کدام گوشه ی این گور خوابیده
ای که از تو نشانی نیست.
برای من یک نشانی از تو کافیست. هیچ نشانی از خودت باقی نگذاشته ای. این
خاک چگونه خاکیست که ترا جا نداد.
ترا که بردند، دلشوره به تن خانه ریخت، رخت های سر ریجه را جمع کردم، لباس
تو هم با باد بازی میکرد، برشان داشتم و بین ساروق رخت ها مرتب گذاشتم،
فکرم پریشان بود، ساعت از چاشت گذشت و خبری از تو نشد. من میدانستم که ترا
نمیآورند، به دلم برات شده بود که زنده سر، گم میشوی،تا حال هر که را برده
بودند رد و پی اش گم شده بود. میگفتند میبرند زندان پل چرخی، میبرند
پولی گون... نمیدانم همین طور نام ها چرخ میزد در سرم.خودت هم میگفتی که
اگر ببرند دیگر خبری از فرد نمیشود.ولی نمیترسیدی.ترس را به دل همه
انداخته بودی ولی خودت انگار نه انگار.
روزیکه با تو در سرک ناجو ها قدم میزدیم، شاید یادت رفته باشد، سرک ناجو ها
تمام نمیشد، طویل شده بود، سرم پایین بود و از زیر چادری به کفش های سرخ و
تنبان خامک دوزی شده ام نگاه میکردم، کفش هایم تک تک صدا میداد. تو رشید
بودی و چهارشانه. من در کنار تو احساس حقارت میکردم.خیلی کوچک بودم.اما
عشق بزرگ بود، عشق بین ما تمام خلا های مرا پر کرده بود.
حالا اینجا با خاکی حرف میزنم که تو را جا نداد، خدا میداند تو در کدامین
زمین خدا سر بر خاک گذشته ای، صدای مرا حتما میشنوی.فضا صدای مرا به تو
میرساند.تو که رفتی و هیچوقت بر نگشتی. سالها چشمم بر دروازه ی چوبی ی
خیره ماند که بازش کردی و رفتی و جاده ترا به کامش فرو برد.
بعد رفتنت مادرت، هر شب قرآن را باز میکرد و با استخاره خودش را آرام
میساخت، پدرت تمام حوزه های پلیس را از پا به در کرد، کسی را به نام تو نمی
شناختند، شاید می شناختند و کتمان میکردند.پیرمرد را از سر وا میکردند .او
را با ورق پاره ها و امضا های بیهوده و بیخود به خانه میفرستادند.
خسته به خانه میامد و در حسرت تک فرزند به عکست خیره میشد. تو هوایی بودی،
فکر هیچ کس را نکردی و خودت را به دامن شعله ها سپردی، پدرت خسته شد و یک
روز از خواب بیدار نشد و در خواب به سمت تو آمد. کمپل را که از رویش پس
کردیم، چشمانش آرام بسته بود. مادرت میگفت خوش به حالش بی غم شد.چشم براهی
برای هردویشان سخت بود، پدرت آرام بود، مادرت خیلی بی تابی میکرد. میکفت
کاش جنازه اش را می دیدم.ان وقت دلم جمع میشد.حداقل مزاری دارد پسرم.
تو حتی یک قبر هم نداری، این خاک هیچوقت ترا جا نداد، چه وقتی زنده بودی و
چه حالا که مرده ای.
من فقط از تو یک نشانی میخواهم، همان نشانی هم نیست،مادرت وقتی مرد، مرا به
خدا سپرد، میدانست تنهایم، فرزندی ندارم، هیچ کس را ندارم، من خودم را به
باد های صد و بیست روزه هرات سپردم و هرشام به یاد تو روی تخت بام شمع روشن
کردم، شمع اگر نبود یک گل پنبه روشن کردم، یادت را چراغانی نگه داشتم. تو
در کجای این سر زمین خوابیده ای که دستم به دستت نمیرسد، در کجایی هان،
کجایی!
|